#پارت212
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت212
سریع سر جام نیمخیز شدم..ازش میترسیدم..دست پام شروع کرد به لرزیدن با صدای لرزون گفتم
من-چی میخوای؟!
با لبخند خبیثی اومد جلو که سریع از تخت پریدم پایین و اب دهنمو به زور قورت دادم
من-برو گمشو بیرون احمد..کاری نکن از اومدنم بیزار بشم.
بازم جلو اومد و گفت
احمد-کاریت ندارم عزیزممم.فقط میخوام یکم بیام جلو.
با لرزش داد زدم
من-برو گمشو عوضییی.
تمام بدنم میلرزید یک قدم رفتم عقب که بازم اومد جلو..بالشت کنارمو چنگ زدم و پرت کردم سمتش.
من-احمددد لج منو در نیااار..برو بیرون تا خراب نشده.
بازم اومد جلو
احمد-نگران چی هستی اخه تو؟!ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم.
با خشم داد زدم
من-خفههه شوووووو.
بازم اومد جلو که دوباره داد زدم
من-دِ مگه نمیگم نیا جلووو؟!.
احمد-خیلی حساسی هااا.
دندونامو با خشم روی هم فشار دادم و اومدم فرار کنم سمت در که اون زودتر از من جنبید و منو گرفت..سرجام شروع کردم به تقلا کردن
من-ولمممم ککککککن
دوتا بازوهامو گرفت که نتونم تکون بخورم...حرفای بابام باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه..واقعا هم چقدر چشم پاک بود..
احمد-هستی دیگه داری اعصابمو خورد میکنی ها..
اومد هولم بده سمت اتاق که شروع کردم به جیغ زدن و دست و پا زدن.
من-ولممممم کن.عوووووضیییی.کثااااافت..آشغاااااااال
بدنم از شدت خشم و ترس لرزش محسوسی گرفته بود...هرچی جیغ میزدم فایده نداشت.رفت سمت اتاق که درو قفل کنه که از پشت حمله کردم و لباسشو چنگ زدم.اگه درو قفل میکرد دیگه کارم تموم بود..درو قفل کرد و برگشت سمتم که به اطرافم نگاه کردم..مجسمه نسبتا بزرگ کنار تخت توجهمو جلب کرد..یک قدم دیگه عقب رفتم
احمد-قول میدم فقط یک کوچولو.
اومد جلوی که سریع مجسمه رو ورداشتم و با داد پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و افتاد رو زمین.با ترس دستامو روی دهنم گذاشتم...فقط الان مغزم فرمان میداد که فرار کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan