eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشیدوگفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ منم هینی کشیدم وگفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شدو گفت: –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم روبه توسپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی -------------------- با خستگی سوییچ و روی میز انداختم و نشستم روی مبل که حنا اومد سمتم. حنا-سلاااام دادااااش جوووونم. بی حوصله همونطور که چشمامو بسته بودم گفتم من-سلام. متوجه ناراحتیش شدم..این چند وقت خیلی بهش بی توجه شده بودم..از صدای پاهاش فهمیدم که داره جلوتر میاد..با صدای ارومی گفت حنا-امممم.میگم داداش میشه یه نقاشی پایین دفترم بکشی میخوام مشق هامو بنویسم... با صدای محکمی گفتم من-نه. حتی یک لحظه هم صبر نکن تا حرفش تموم بشه. حنا-آخه چرااا؟! سرجام نیمخیز شدم و با عصبانیت گفتم من-چون حوصله ندارم..میفهمی؟!خستم. با همون عصبانیت نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد و اشکاش روی گونه هاش ریخت...باحرص چشمامو بستم و دستمو پشت گردنم کشیدم..تازگی ها چقدر لوس شده بود..همونجا روی زمین نشست و با گریه گفت حنا-حالا مگه من چی میخوام؟!...فقط میگم یه نقاشی برام بکش..الان دو هفته است که دیگه اصلا منو فراموش کردی..منم گناااه دارم.چیکار کردم مگه که انقدر دعوام میکنی؟!!اصلا شده توی این دوهفته یکبار ازم درباره درسام بپرسی؟!شده یک املا بهم بگی یا یک عزیزم بهم بگی؟! با اخم گفتم من-بس کن حناا..چیکار باید برات میکردم که نکردم؟!بهترین مدرسه ثبت نامت کردم دیگه..همه چی خودشون بهتون میگن..میخواستی چیکار کنم؟!منم سرم شلوغه منم دیوونه شدم دیگه از دستت. با گریه جیغ زد حنا-من مگه چیکار کردم که از دست من دیوونه شدی؟!!اصلا توی این چندروز یکبار چشماتو باز کردی منو ببینی؟!همش مجبورم هر روز دعوا بشم که چرا توی خونه املا نمینویسم و کاربرگ هامو حل نمیکنم. با ناراحتی به اشکاش نگاه کردم حنا-اگه الان هستی جون بود بهش میگفتم کا انقدر منو اذیت میکنی و باهام درسامو کار نمیکنی.. از اوردن اسم هستی عصبی شدم من-چرت و پرت نگو..اعصابمو خورد میکنی!! حنا-باشه..من دیگه حرف نمیزنم تا تو راحت بشی..توکه انقدر منو اذیت میکنی منم هیچی بهت نمیگم. با پشیمونی از سرجام بلند شدم و رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش..گریه هاش توی بغلم دلمو ریش میکرد..واقعا حنا چه گناهی داشت؟!اون فقط یک بچه ۷ ساله بود که نیاز به محبت داشت..این گریه های حنا هم تقصیر هستیه..همش تقصیر اونه که من اینجوری شدم..ادمی شدم که حوصله هیچ چیزی رو ندارم http://eitaa.com/cognizable_wan