eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص می‌خوردم حالا از دست کی، خودم هم نمی‌دانستم. دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر می‌کرد. –آرش –جانم –میشه تا شب پیش هم باشیم. باتعجب نگاهم گردوگفت: –خب پیش همیم دیگه قربونت برم. –منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم. نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اینجوری جبران میشه؟ –حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم. غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید وبلندشدو گفت: –پاشو بریم حاضرشیم. –کجا؟ –اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زدوگفت: – بایدفرار کنیم. تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم: –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم. –میخوای چای بخوریم بعد بریم؟ –من نمی خورم. –پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم. مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار می‌کند. لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجره‌ی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم. ازپشت بغلم کرد و گفت: –اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش... برگشتم طرفش و گفتم: –راست میگی. باشه. –واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم. –چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم. –خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –مژگان که عاشق دل خسته‌ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن. لبم راگازگرفتم و گفتم: –مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟ – چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب... بلند وکشیده گفتم: –آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم وگفتم: –من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا. داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم. –عروس خانم کجا؟ –کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت. از این که بعد از این مدت با من حرف می‌زد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی‌اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم: –با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛ –پس خودش کو؟ –الان میاد. سرش را تکان داد و نشست روی کنده‌ی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم. –با ما بهت خوش نمی گذره؟ –ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم: –این چه حرفیه ما فقط خواستیم... – البته حق داری...بعد بلند شدو ادامه داد: –فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره. از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، » کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد. آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد. انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا می‌کرد «یعنی چی داره بهش میگه.» نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودندو منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم. دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کردکنترلش کند گفت: –ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام. –چه ماجرایی؟ –می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه. من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش، سعی می کنم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی من-چیشده اومدی پیش من؟! ماشینو روشن کرد و از کوچه اومد بیرون ارشام-همینجوری..یک لحظه دلم برات خیلی تنگ شد.خیلی وقت هم بود ندیده بودمت..گفتم بیام ببینمت.. ابرویی بالا انداختم..دیگه محبت و دوست داشتن هیچ کس برام قابل توجه نبود... آرشام-تو نگفتی چرا این شکلی شدی؟! نگاش کردم و پوزخندی زدم و دوباره به روبه روم خیره شدم. من-دارم ازدواج میکنم آرشام. صدای دادش باعث شد صورتمو مچاله کنم آرشام-چیییی؟!داری ازدواج میکنیی؟!با احسان؟! دندونامو با حرص روی هم فشار دادم..بی روح نگاش کردم و گفتم من-به نظرت اگه میخواستم با احسان ازدواج کنم قیافم این شکلی بود؟! نگاشو توی صورتم دووند و گفت ارشام-خب نه. من-دارم ازدواج میکنم ولی نه با احسان با احمد. آرشام-احمد کیه؟! من-یه مرد معتاد ۴۰ ساله..که از دار دنیا فقط پول داره..با یک قیافه داغون و دندونایی که از زور مواد همشون سیاه شده. ماشین و گوشه ای پارک کرد و ناباور گفت آرشام-چی داری میگی هستی؟! لبخند میخره ای زدم من-تازه تو هم دعوتی..۸ روز دیگه..خونه احمد. لبخند گیجی زد آرشام-اصلا نمیفهمم چی میگی!! من-وقتی بیای میفهمی.. مکثی کردم و به صورتش دقیق شدم..مطمئن بودم یک چیزی میخواد بگه.چون توی این دوره زمونه نمیشه کسی دلش برای کسی دیگه ای تنگ بشه و کاری نداشته باشه باهاش. من-ارشام چی میخوای بگی؟!قشنگ حرفتو بزن..من الان دیگه انقدر بدبخت هستم و خودم درد دادم که حوصله بقیه رو ندارم. نفس کلافه ای کشید و گفت ارشام-هستی میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم جیغ و داد کنی. چشمامو گرد کردم من-چرا جیغ و داد کنم؟! با دودلی نگام کرد و گفت آرشام-هستی من میخوام ازدواج کنم...میخوام برام بری خواستگاری. نفس تو سینم حبس شد..چرا مردا انقدر عوضی بودن؟!..با حیرت گفتم من-آرشام تو تازه یک سالم نیست که یک دخترو به خاک سیاه نشوندی میخوای بری زن بگیری؟! ارشام-خب تو بزار من بگم کیو میخوام برام بری خواستگاری. بی اعصاب گفتم من-کیو؟!!! چشماشو بست و گفت ارشام-من سپیده رو میخوام هستی. اول با شوک نگاش میکردم ولی کم کم پوزخندی روی لبم نقش بست من-فکر کردی با خر طرفی آرشام؟!زدی اون دخترو بدبدخت کردی..مطلقه اش کردی بعد الان بعد ۲ ماه بری بگی من میخوام دوباره باهاش ازدواج کنم؟!بقیه رو خر فرض کردی؟! مکثی کردم و با حرص ادامه دادم من-خیلی احمقی ارشام حالا به فرض منم یک تخته ام کم باشه پاشم بیام.به نطر تو خالت و سپیده با اون گندی که زدی دوباره قبول میکنن.؟! همونطور که دستگیره درو پایین کشیدم و از ماشین پیاده میشدم گفتم من-واقعا خیلی سرخوشی آرشام. بدون توجه به شلوار قرمز داغونم شروع کردم کنار خیابون به سمت خونه رفتن..ماشین ارشام کنارم شروع به حرکت کرد و پنجره سمت منو اورد پایین. ارشام-کدوم گوری داری میری دختر؟!بشین تو ماشین بابااا با اون تیپ باکلاست. چشم غره ای بهش رفتم من-تیپ من هرچی که هست از تیپ جلف و دخترونه تو بهتره.. نمیدونم چرا از این حرصم گرفته بود که من این همه اید برای زندگیم زجه بزنم ولی این ارشام خان انقدر بیکاره که هر وقت دلش میخواد زن میگیره و طلاق میده. آرشام-هستی خواهش میکنم بیا برو خواستگاری. با عصبانیت رفتم نزدیک ماشین و دم شیشه واستادم من-غلط کردی طلاق دادی..میخواستی ندی.. ارشام-هستی من دوسش دارم. من-ااِاِ..نه بابااا..اون موقع که هرچی گریه میکرد دلت نمیسوخت براش. پشیمون نگام کرد. ارشام-حالا تو بیا تو ماشین. بی حوصله دوباره سوار ماشین شدم و درو بستم. http://eitaa.com/cognizable_wan