eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم. آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسه‌ها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیه‌اش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید. –توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست. –نه، ممنون. –میخوای برات آتیش روشن کنم؟ –آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه... آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت. من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیده‌اند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام می‌آیند نوک می‌زنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمی‌شوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم. وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که می‌گویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم. –راحیل. آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همه‌ی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم: –جانم. آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛ –خوبی؟ –آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بزاراینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم. –امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم. –چرا؟ –دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟ –من که از مسجد تکون نخوردم. –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست. –توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم. –بی تفاوت به حرفم گفت: –راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره... هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف. –شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی. –نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه. –خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا... بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم. –وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت. چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت: حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟ باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟ –عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه... –آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم. –همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم. –زمزمه کنم تو می شنوی؟ –آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده. –خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن. نگاه از من گرفت و گفت: -اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی. کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با حرص گوشیو جواب دادم من-ها؟!!چی میگی آرشام؟! آرشام-ای بابا هستی چرا این مسخره بازی هارو در میاری..ببخشید دیگه. با عصبانیت گفتم من-ببند دهنتو ارشام..ببخشید یعنی چی؟!ندیدی چجوری ضایعمون کردن..رسما از خونه انداختنمون بیرون. آرشام-خب الان تقصیر من چیه که با من قهری؟! من-کی بود ۵ روز رو مخ من راه میرفت که بیا برو برای من خواستگاری؟! آرشام-خب بابا من از کجا باید میدونستم؟! اعصابم خورد شده بود..ده بار از صبح زنگ زده بود و همش چرت و پرت میگفت.تلفونو بدون حرفی قطع کردم و پرت کردم اون سمت اتاق که در اتاقم باز شد و احمد اومد تو..بی حوصله نگاش کردم که پشت چشمی نازک کرد و گفت احمد-پاشو حاضر شو. با تعجب گفتم من-کجااا؟! احمد-بریم لباس عروس بخریم هااا.ناسلامتی پس فردا عروسیته. شاید اون لحظه باید گریه میکردم ولی من خندم گرفته بود..بی اراده خندیدم. من-مگه لباس عروسم باید بپوشم؟! احمد-پس چی نکنه میخوای با مانتو شلوار بیای؟!..تازه مهمون هم دعوت کردم. شوکه نگاش کردم من-مگه میخوای عروسی بگیری؟! اونم چشماشو گرد کرد احمد-پس چی؟! چشمام گرد تر شد..مگه قرار نبود بریم محضر.با من من گفتم من-مگه قرار نبود فقط بریم محضر یه عقد ساده بکنیم. اروم خندید احمد-میخوام عروس ببرم خونم.بعد عروسی نگیرم؟!پاشو..پاشو لباساتو بپوش بریم لباس عروس بگیریم. از در بیرون رفت و محکم درو بست..وای خدایا یعنی میخواست عروسی بگیره؟!..چشمامو از حرص بستم و لباس ساده ای تنم کردم..اصلا حوصله بیرون رفتن و کل کل کردن با احمدو نداشتم http://eitaa.com/cognizable_wan