#پارت52
صدای در رو شنیدم،پتو رو روی سرم کشیدم و اشکام رد پاک کردم
در اتاقم با ضربه باز شد و به ثانیه طول نکشید پتو از سرم کشیده شد.
این یعنی خوابیدن من فرقی به حال خشم این بشر نمی کرد
بازوم رو کشید بلندم کرد و داد زد
_بلند شد باید پس بدی دختره ی عوضی.
رو به روش ایستادم فکر کنم اصلا حالیش نشد چشمام فرقی با کاسه ی خون نداره.
نزدیک به صورتم
_بهت گفتم بیا بیرون...گفتم بیشتر از این گند نزن به زندگیم گفتم یا نگفتم؟
جمله ی اخرش رو عربده طد و با صدای بلندتری ادامه داد
_چی از جون من میخوای که مثل بختک افتادی به زندگیم و ولم نمیکنی
حالیته من حالم از امثال تو که هرزگی شونو یه جای دیگه میکنن و اویزان یکی دیگه میشن بهم میخوره.
اون بدبخت حق داشت نخوادت.لابد باکره نبودی قبل از اون زیر صد نفر دیگه خوابیدی...
نفسم بند اومد و اون بی رحم ادامه داد
_گوش کن هرزه خانوم.من اسمونم که به زمین بدوزنم خانوممو بر میگردونم.شده از شغلم بگذرم و جلوی میلیون ها ادم اعتراف میکنم نمی زارم الی باهام قهر بمونه.بازیچه ی ی هرزه ی خیابونی نمیشم .
حرفاش داشت ذره ذره نابودم میکرد.
مثل خودش داد زدم
_من هرزه نیستم.هرزه شما مردایید.واسه من جوری رفتار نکن که انگار عاشقی...
مردا عاشق نمیشن همشون موجوداتی عوضی و پست فطرتی هستن که برای ارضا کردن خودشون دخترا رو بازیچه میدن.لابد اون دختره بهت سرویس نداده که به جلز ولز اوفتادی و...
با یه سیلی محکمی که تو گوشم حرف توی دهنم ماسید و روی تخت پرت شدم.
انگشت اشاره اش را تکون داد و با تحکم گفت
_یک بار دیگه پست سرش چرت بگی و الله به دست پام لهت میکنم
#پارت53
ضربه دستش اینقدر محکم بود که صورتم بی حس شد و اشت توی چشمام حلقه زد.
اما جلوی زبون نیش مارم رو نگرفتم گفتم
_از همتون متنفرم...
موهای سرمو گرفت و بی رحمانه کشید بلندم کرد و غرید
_ببین هرزه خانوم...نمیدونم چندتا مردو امتحان کردی و پس زده شدی اما یه چیز توی گوشت فرو کن من واسه پایین تنه مم ارزش قائلم هر هرزه ای رو به بستر راه نمیدم.
امثال تو رو ادم حساب نمی کنم اما...تو خوشحال باش قراره روت یکم وقت بزارم و زندگی تو جهنم کنم. به ازای اشکای تک تکی که الی ریخت تقاص پس میدی و مثل سگ التماس میکنی
که شکنجم و تمومش کنم.
سری به طرفین تکان دادم و گفتم .
_تو نمیتونی کاری با من بکنی بابام اجازه رو بهت نمیده
پوزخندی زد و گفت
_پس دلتو به بابات خوش کردی؟همون بابایی که نخواستت و مثل تفاله بستت بیخ ریش من.مثلا من اینقدر بزنمت ک رو به موت بشی.
بابا میاد طلاقتو ازم میگیره.نه. کور خوندی حقته بشینی پای زندگی با مردی که دستمالیت کرده.
حرفاش بوی حقیقت میداه.حالم بدجور گرفته شد
موهامو به قدرت ول کرد که دوباره رو تخت افتادم.انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت غرید
_بهت نشون میدم تحمت زدن به امیر حافظ چه عواقبی دارد
نگاهش کردم...از چسماش معلوم بود که بلوف نمی زنه اما من هم ترنج بودم.با یه نفرت بزرگی که نسبت به مردا توی دلم داشتم.
با این نفرت امیر حافظ که سهله، سر سخت تر از اون رو هم شکست میدم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت53
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانوادهی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کردهاند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشیام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
–توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست...
حرفش را بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت:
–چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زد و گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواستهی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد:
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید:
– شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت:
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت53
کلافه سرمو خاروندم.کلی کار روی سرم ریخته بود.اصلا نمیدونستم چیکار بکنم.پوشه یکی از مدل هارو برداشتم اسمشو زمزمه کردم
من-خانم فِریال بزرگوار
اوهوو چه فامیلی .خدایی خوش هیکل هم بود.اومدم با شمارش تماس بگیرم که صدای تلفن در اومد.اه اه حالم بهم خورد از این همه ریختو پاشی..تلفونو برداشتم که صدای احسان بلند شد
احسان-هستی پاشو بیا اینجا
سرمو بلند کردم و از توی شیشه نگاش کردم اخماش توی هم بود.به درک که ناراحته تقصیر من که نبود.خودش اذیت کرد.
من-الان میام
اینو گفتم و سریع تلفونو قطع کردم.از دستش عصبی بودم.دیشب حتی زحمت نکشید که یه عذر خواهی کوچولو بکنه..در جوابه این هم که ازش پرسیدم آدرس خونرو از کجا بلده گفت.هر رئیسی آدرس خونه کارمند هاشو بلده. که واقعا دلیل مسخره ای بود الان یعنی مثلا باید آدرس دقیق خونه همرو بلد باشه..نمیشه که..بلند شدم حسابی خسته شدم.از صبح که اومدم احسان کلی کار ریخته رو سره من جوری که حتی وقت نکردم برای ناهار برم.درو زدم و با اجازش وارد شدم.
من-کاری داشتید آقا احسان؟!
یک برگه توی دستش بود گرفت سمتمو گفت
احسان-با این شماره تماس بگیر.باهاش هماهنگ کن که ساعت ۷ میرم شرکتش.
سرمو تکون دادم و مشغول بالا پایین کردن شماره شدم.اونم داشت منو نگاه میکرد.
احسان-هستی
سرمو اوردم بالا و با نگاه سرد و بی تفاوتی منتطر نگاش کردم که نفسشو فوت کرد و گفت
احسان-هیچی..برو بیرون و باهاش هماهنگ کن.
من-خب ایشون کی هستن؟من بگم با کی کار دارم؟
احسان-بگو با خانم کاجو کار دارم
چشمام گرد شد این چه فامیلیه.کاجو چیه اخه.
من-خانم کاجو؟
احسان-آره.اصالتا هندیه..برای همین فامیلش اینجوریه
من-اها
اینجا که دیگه کاری ندارم برای همین مودب از اتاق اومدم بیرون و با همون شماره تماس گرفتم
دختر-الو بفرمایید؟
من-سلام.ببخشید من با خانم کاجو کار داشتم
دختر-میتونم بپرسم کارتون چیه؟
من-بله.من منشی آقای آرمان رئیس شرکت مدلینگ هستم.
دختر-اهان.بله شناختم.بفرمایید.امرتون؟
من-مثل اینکه آقای ارمان با خانم کاجو قرارکاری داشتن.آقای ارمان گفتن اگه ساعت ۷ برای شما مقدوره بیان.
دختر-بله.زمان خالیه.میتونین بیاین.
من-باشه خیلی ممنون.خدانگهدار
دختر-خدانگهدار
ساعت ۶وربع بود از توی شیشه دیدم که احسان کتشو تنش کرد و رفت سمت در اتاقش.نگاش کردم.کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با پیراهن آبی روشن جلوی کتشو باز گداشته بود قشنگ کیپ تنش بود.عَل حق که خوشتیپ بود همونجوری داشتم از توی شیشه به اتاق احسان که خالی شده بود نگاه میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو برگردوندم احسان بود.سوالی نگاش کردم که دستشو توی جیبش کرد وگفت
احسان-پاشو بریم
با تعجب نگاش کردم
من-من؟کجا بیام؟
احسان-باید بریم شرکت خانم کاجو دیگه
من-من برای چی باید بیام.
احسان-مگه تو منشی من نیستی؟!
من-خب چرا هستم
احسان-پس طبیعتا توی هر شرکتی هم که من برای امضاء کردن قرار داد یا جلسه میرم تو هم باید باشی...حالا هم پاشو بریم
وبعد حرفش از اتاق رفت بیرون.خب بیچاره راست میگه دیگه.نمیشه که پاشه مثل خلا تک وتنها بره که.چون واقعا قانع شده بودم.کیفمو برداشتم و رفتم توی آسانسور.حتما توی پارکینگه دیگه سریع رسیدم توی پارکینگ که دیدم توی ماشین نشسته و سرشو تکون داده به پشته صندلی.آخییی پسره بیچاااره چند دقیقس منتظره.لبخندمو قایم کردم و با همون نگاهی که داد میزد باهاش قهرم رفتم و توی ماشین نشستم
http://eitaa.com/cognizable_wan