eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز سرکی توی اتاق کشیدم و اهسته وارد شدم دستمو به کمرم زدم و خودم رو اماده ی یه گشتن حسابی کردم اما با کمال تعجب گوشیم رو روی پاتختی کنار میز دیدم. پوزخندی زدم این بشر وقت نداره حتی وقت نداره موبایلی که ازم گرفته ر قایم کنه. ذوق زده به سمت موبایلم رفتم خواستم برش دارم ک نگاهی روی قاب عکس روی پاتختی خشک شد عکسی از الناز و امیر برش داشتم...انگار این عکس رو خارج از کشور گرفته بودن.نگاهم روی عکس الناز ثابت موند. دروغ که نمیتونستم بگم خوشگل بود و از اون بدتر بی نهایت به حافظ میومد پزخندی زدم و گفتم _لابد تو هم مثل من باور کردی حافظ جونت تو رو برای خودت میخواد.اون دیگه مال منه خانوم کوچولو تا وقتی که کارم باهاش تموم نشده تو حق ورود به بازی رو نداری. قاب عکسو بالا بردم و رهاش کردم. روی زمین افتاد و هزار تکه شد از لابه لای خورده شیشه ها خنده هاشون بهم دهن کجی میکرد موبایلمو برداشتم و روشن کردم با دیدن شماره ی پوریا روی گوشیم دست پام شل شد دیشب دو مرتبه زنگ زده بود و یک پیام هم فرستاده بود بازش کردم _میخوام ببینمت دندونام رو روی هم فشردم...یار اخرین حرفاش افتادم تنم گر گرفت. پس برگشت 👇👇👇😞 http://eitaa.com/cognizable_wan
بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفته‌ام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده‌ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است. اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم. چرا باید از بی محلی‌اش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم. با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: "وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم." بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربی‌ام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم. تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می‌دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی‌ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید. ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک‌تک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم. کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم. بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم. ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمد و گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا‌ها. –خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه... هر دو خندیدیم. –یدونه‌ایی سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم. ــ قیافه‌ی بامزه‌ایی گرفت و گفت: – اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی... لبخندتلخی زدم و گفتم: – کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم را کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم. دستم را انداختم دورشانه اش. – حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه. ــ چون خودت نمی خوای. مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید. –میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم. بعد رو به من کرد. –آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد. –بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر. با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم. نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی توی کل راه هردو ساکت بودیم.آخه چیزی هم نداشتیم که بهم بگیم..با ایستادن ماشین پیاده شدم.یک شرکت بود به اسمش نگاه کردم(شرکت سیمرغ)اوهو اعتماد به نفس رئیسش تو حلقم.سیمرغ دیگه چه اسمیه.آسانسور اومد و سوار شدیم.طبقه ۱۷ ام بود..اوووف این دیگه عجب جاییه.به احسان نگاه کردم.اخماش توی هم بود.البته این یک امر خیلی طبیعی بود.چون احسان ۸۰ درصد مواقع اخماش تو هم بود.داشتم همونجوری نگاش میکردم که سرشو آورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد..منم سریع خیلی ضایع یعنی به معنای واقعی کلمه.سرمو برگردوندم و خیره شدم به درو دیوار آسانسور که پوزخند زد منم کم نیاوردم وگفتم من-اتفاقی افتاده آقا احسان؟ روشو برگردوند و حرفی نزد.از دستش خیلی دلخور بودم.میترسیدم حرفش همه جا پخش بشه و آبروم بره.توی همین فکر بودم که در آسانسور باز شد ومنم جلوتر از احسان ازش بیرون اومدم.اوف داشتم اون تو خفه میشدم ها.وارد شرکت شدیم.که با خوش امد گویی مارو راهی اتاق مدیر عامل کردن.درو باز کردم و رفتم تو که با دیدن همون خانم کاجو چشمام گرد شد.اینجا مگه شرکت نیست پس چرا این این شکلیه..دقیق نگاش کردم.یک نیم آستین سفید پوشیده بود که روی پارچش تور بود با یک شلوار نباتی رنگ قد نود همراه کفش های پاشنه بلند سفید.قیافش دقیقا کپی هندی ها بود.این که هندیه پس توی ایران چه غلطی میکنه.چند قدم رفتم جلو. من-سلام خانم کاجو اول با ابروهای بالا رفته نگام کرد که احسان گفت احسان-ایشون هستی منشی من هستن کاجو که منو شناخت لبخند ملیحی زد و بدون لهجه گفت کاجو-خوشبختم عزیزم منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم.احسان رفت روی مبل اونجا نشست و اشاره کرد منم برم بشینم.. احسان-خب مینا من برای قرار داد اومدم..سینا بهم گفت که با درخواست اون راضی شدی و خواستی با خودم قرار داد ببندی کاجو یا همون مینا خنده ارومی کرد و درحالی که حرف میزد جلو اومد کاجو-درسته.دوست داشتم خودت بهم پیشنهاد کار توی شرکتتو بدی وبعدش یک راست اومد و وسط منو احسان نشست.با چشمایی که تا اخر گشاد شده بود نگاش کردم.الان واقعا اگه اسم اینکارش چسبونده خودش به احسان نیس پس چیه؟یعنی خودش عقل نداره که روی یک مبل دونفره سه نفر جا نمیشن...من داشتم همچنان با تعجب نگاش میکردم احسانم یک تای ابروشو بالا داده بود و به کاجو نگاه میکرد.اونم تعجب کرده بود از اینکارش.ما دو تا داشتیم همچنان نگاش میکردیم که گفت کاجو-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی عزیزم. چشمام گشادتر شد.دیگه خودشو رسما آویزون کرده بود.احسان لبه کتشو که زیر کاجو بود کشید و صاف نشست.منم که دیدم این کاجویه خر از رو نمیره پاشدم و روی یک مبل دیگه نشستم.از اول تا اخر داشتم دقیق به حرفاشون گوش میدادم و جاهای مهمشو یادداشت میکردم.چون حافظم دقیقا با ماهی برابری میکرد.خلاصه یک ساعت اونجا بودیم و کاجویه اویزون از اول تا اخر وِر زد.از شرکتش که خارج شدیم سرمو با دست گرفت من-پوووف چقدر دختره زر میزد اعصا.. با فهمیدن سوتی ای که دادم دهنمو بستم خاک بر سره خنگت کنم.اخه اینم وضع صحبت کردن جلوی رئیسته..احسان نگام کرد و با لبخنده کجی گفت احسان-چیکار میکرد؟ برای اینکه قضیه جمع کنم گفتم من-هیچی.هیچی من که چیزی نگفتم. الکی به ساعتم نگاه کردم وگفتم من-اوه اوه دیر شده به نظرم بهتره بریم. سریع سوار ماشین شدم و درو بستم احسانم نشست و شروع کرد به رانندگی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت احسان-از دست من بخاطره اون حرفم ناراحتی؟! بدون لحظه ای مکث گفتم من-معلومه که ناراحتم..آخه اگه بره به کسی بگه چی احسان-گفتم که به کسی حرفی نمیزنه من-آخع شما از کجا انقدر مطمئنین که حرفی نمیزنه کلافه نفسشو فوت کرد وگفت http://eitaa.com/cognizable_wan