#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت7
تند و سریع لباس دکلته ای رو پوشیدم و کفش هام رو توی کوله م کردم. به پوریا اس دادم که دارم میام آدرس بده و اون هم خیلی سریع آدرس فرستاد.
مانتوی بلندی پوشیدم و چند قلم لوازم آرایش توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همزمان بابا هم وارد شد و با دیدن من گفت :
_حاضری؟گویا امیرخان هم میخواد بره بیرون ماشینش رو لازم داره گفتم سر راه تو رو هم برسونه
اخمام در هم رفت و گفتم
_من با اون میرغضب برم؟
بابا نگاه تندی بهم انداخت و گفت
_راجع به آدم ها درست صحبت کن ترنج لطف کرده و میخواد برسونتت منتظرش نذار.
حرصی نگاهی به مامان انداختم که شونه بالا انداخت و چیزی نگفت.
به ساعت نگاه کردم.برای وقت تلف کردن فرصتی نداشتم.
ناچارا تشکری کردم و بعد از کلی توصیه از خونه بیرون زدم. همزمان در آپارتمان امیرخان هم باز شد...
مسخ شده به تیپش نگاه کردم. این که بیشتر از من تیپ مهمونی داشت. حاضرم قسم بخورم کل لباس هاش بیشتر از چند میلیون قیمتشه تازه اگه ساعت و عطرش رو در نظر نگیرم.
دکمه ی آسانسور رو زد و با اون لحن همیشه مغرورش گفت
_از آقا محسن بعیده که به دخترش سلام کردن یاد نداده باشه.
پوزخندی زدم و گفتم
_از این لباس ها هم بعیده تن کسی نشستن که هیچی از آداب رفتار با خانم ها نمیدونه.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت
_انگار دوست پسر محترمه زیادی لوستون کرده مردی که زیادی مؤدبه هشتاد درصد مواقع نیتش کجه و دختری که زبونش درازه.... هشتاد درصد مواقع تنش میخاره
#پارت8
صورتم از حرص قرمز شد...اشاره ی مستقیمش با من بود مطمئنم.
در آسانسور باز شد و اون بی اعتنا به من سوار شد و دکمه رو زد.
چشم غره ای بهش رفتم که اصلا ندید.
برای اینکه در آسانسور بسته نشه سریع سوار شدم و گفتم
_من با تاکسی میرم..
بی تفاوت گفت
_میخوام بگم چه بهتر اما بابات تو رو دست من سپرده.
پوزخندی زدم
_یعنی انقدر حرف بابام برات مهمه؟ نگران نباش بهش میگم من و صحیح و سالم رسوندی خونه ی دوستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_مطمئنی میخوای بری خونه ی دوستت؟
جا خوردم و گفتم
_یعنی چی؟
نگاهش از روی چشمام روی سینهم افتاد و گفت
_دکمه ی بالای مانتوت رو نبستی.
با صورتی قرمز به سمت آینه برگشتم.حق با اون بود،بدتر از اون لباس مجلسیم دیده میشد. شالم رو تخت سینه م انداختم و حیرت زده از زیرکی این بشر سکوت کردم.
با این که نگاهم نمیکرد اما یقه ی بازم رو هم دیده بود.
آسانسور ایستاد و اون باز هم بدون یه تعارف خشک و خالی اول خودش پیاده شد و به سمت ماشین سیاه غول پیکرش رفت که گفتم
_من با تاکسی میرم.
بدون برگشتن گفت
_منم با آسانسور برمیگردم و به بابات میگم.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت7
*راحیل*
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خوان است...
بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم همهی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم مینشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم میگوید.
حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود.
وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دستهی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت7
صداهایی اطرافم میشنیدم چشمام بسته بود اصلا حوصله نداشتم یا نه اصلا دلم نمیخواست چشمامو باز کنم این صداهای دوروبرم براچیه؟کجاییم مگه؟با یادآوری ترکیه وهواپیما اروم چشمامو باز کردم انقدر داغون بودم که نمیتونستم عکس العمل سریعی نشون بدم خدایامامان وبابا کجان پس؟!
توی بیمارستان بودیم.از اطرافم مشخص بود.اروم سعی کردم از تخت بیام پایین ولی اصلا نمیتونستم،وای خدایا نکنه فلج شده باشم.سعی کردم پاهامو تکون بدم نه خداروشکر تکون میخورد.سِرُم یا چیزه خاصی بهم وصل نبود.برای همین از تخت اومدم پایین ولی انقدر بدنم لش وخسته بود که نمیتونستم راه برم وای خدا دارم از بی خبری میمیرم؛اومدم قدم اولو بردارم که پرستار اومد تو با دیدنم تعجب کرد وگفت
پرستار-دختر چرا پاشدی تو؟
من-خانم من پدر ومادرمو باید پیدا کنم بیاین کمکم کنین لطفا.
پرستار-نه عزیزم تو نباید بلندشی
مظلوم نگاش کردم که سرشو پایین انداختو گفت
پرستار-خیله خب صبرکن الان برم یه ویلچر بیارم.
حرفی نزدم که رفت.خدایا قول میدم اگه مامانو بابا خوب وسرحال باشن همین امشب دو میلیون به یک خیره کمک کنم.داشتم همینجوری حرف میزدم که پرستار اومد؛نشستم رو ویلچر و اون راه افتاد پاهام که خم بود داشت از شدت درد میترکید.رفتیم سمته پذیرش
پرستار-عزیزم اسم پدر ومادرت چی بود
من-مصطفی خدادادی و محبوبه نصیری
پرستار اونو به دختره جوونی که پشت میز بود گفت واون گفت باید بریم ته سالن.احساس میکردم از دلشوره ونگرانی حالت تهوع گرفتم.
آخر سالن که رسیدیم بابا رو دیدم اومدم با خنده صداش کنم که متوجه حالش شدم نشسته بود وسرشو بین دوتا دستش گرفته بود چرا اینجوری بود پس مامان کجا بود،دستام از استرس میلرزید بهش رسیدیم به پرستار اشاره کردم که واسته اونم جلو پای بابا ایستاد باباکه متوجه حضورمون شده بود سرشو بالا آورد و با دیدنم لبخندی زد وگفت
بابا-سلام باباجون بالاخره بهوش اومدی
آب دهنمو بزور قورت دادم وگفتم
من-بابا مامان کجاست؟
بابا،با این حرفم چونش لرزید وسرشو انداخت پایین؛خدایا مگه چیشده بود شونشو تکون دادم
من-بابااا.بابا با شمام میگم مامان کجاست
بابا با دست اتاقی رو نشون داد .به پرستار حرفی نزدم وبا حرکت دادن چرخ های ولیچر اونو به سمت اتقی که بابا نشون داده بود حرکت دادم وااای خدای من داشتم چی میدیدم؛صورته سفیده مامان پر از کبودی بود.سرش و دستاش باندپیچی شده بود.دستمو جلوی دهنم گذاشتم وبا چشمای اشکی به مامان که توی سکوت توی اون اتاق خوابیده بود نگاه کردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan