#پارت71
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت71
زدم زیر خنده این حنا خیلی دیووونس بخدا.با چشمای اشکیش نگام کرد
حنا-الان واقعا خنده داشت این حرف من؟!
دوباره خندیدم وگفتم
من-معلومه که خنده داره.اخه اینم مگه گریه داره دختر خوب.بدو برو نخ و سوزن بیار تا سریع برات بدوزمش
با این حرفم خوشحال شد و سریع دوید و رفت بالا.نیم ساعت پیش بود که دراز کشیده بودم.یدفعه دیدم حنا با گریه و زاری اومد پایین هول ورم داشت بعد فهمیدم خانم برای اینکه مروارید گلی که روی لباسش بود کنده شده داره انقدر گریه میکنه.نخو سوزنو آورد منم دوباره لباسشو مثل روز اول دوختم
من-بفرمایید حنا خانم خیالت راحت شد.مثل روز اولشه.
با خوشحالی خندید.این دختر بخاطر چه چیزای کوچیکی که خوشحال میشد.با ذوق لباسو گرفت و یکم اینور اونورش کرد.و لباسو گذاشت سرجاش.نیم ساعتی نشسته بودیم حسابی حوصلم سررفته بود این فیلمه ای هم که تلویزیون پخش میکرد خیلی بیمزه بود همینجور نشسته بودم که بالاخره صدای حنا بلند شد
حنا-هستی جون من خیلی حوصلم سررفته
کلافه پوفی کشیدم
من-منم حوصلم سررفته ولی چیکار میشه کرد؟!
یکم فکر کردو و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود روی مبل بلند شد و با ذوق گفت
حنا-اهان فهمیدم چیکار کنیمممم
منم که از ذوق اون به وجد اومده بودم نیم خیز شدم و با ذوف گفتم
من-خب چیکار کنیم
دستاشو کوبید به هم و با خوشحال گفت
حنا-قایم موشک بازی کنیم
مثل لاستیک پنچر شدم.لبخند گنده ای که روی لبم بود کاملا محو شد.
من-پیشنهادت این بود؟!
سرشو خاروند وگفت
حنا-آره دیگه.از بی هیچی که بهتره
خب بچه راس میگه دیگه.با اینکه خیلی حال ندارم ولی از بیکاری و فیلم خُنُک دیدن بهتره که.بلند شدم و گفتم
من-خیله خب من چشم میزارم تو برو قایم شو
دستاشو زد به کمرشو گفت
حنا-نخیرم.اینجوری که شما منو سریع پیدا میکنی.
من-خب پس چیکار کنیم؟!
حنا-چشماتونو میبندیم بعد من میرم یجای خونه قایم میشم.شما پیدام میکنین
شونه هامو بالا انداختم برای من که فرقی نداشت..حنا رفت یک روسری آورد و چشمای منو بستیم.یه دور دور خودم چرخیدم و شروع کردم به گشتن قرار شد فقط توی حال باشه و طبقه بالا نباشه.چون هیچ جارو نمیدیدم مجبور بودم آروم راه برم تا بجایی نخورم.همونطور که راه میرفتم گفتم
من-حنا اینجوری که نمیتونم پیدات کنم یه صدایی از خودت تولید کن.
پاهاشو کوبید به زمین.صدا از سمت راستم بود یکم رفتم جلو بازی باحالی بود خوشم اومد..صدای تق و توقی بلند شد.نیشم که در اثر جَوِ بازی باز بود گشاد تر شد.
من-آهان الان پیدات میکنم.
چند قدم رفتم جلو که به چیزی خوردم.صدای خنده حنا از فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید.خندیدمو سعی کردم با لمس کردم جسم جلوم بفهمم چیه تا ازش رد بشم
من-اهاا حنا خانم دیگه لو دادی خودتو الان پیدات میکنم.
دستمو اوردم بالا و چیزی که جلوم بودو لمس کردم.انگار صورت کسی بود.دستمو اوردم پایین تر که به ته ریشش برخورد.نیشم یهو کامل بسته شد.دوباره دستمو تکون دادم که انگار خورد روی چشماش.اصلا اون لحظه حواسم نبود که روسری رو از روی چشمام بکشم کنار مثل خلا داشتم با چشمای بسته دستمو تکون میدادم که دستی روی چشمام قرار گرفت و روسری رو کشید پایین.با دیدن چهره احسان رنگ از رخم پرید.دستم روی چشماش و و صورتش بود.با استرس دستمو کشیدم و یک قدم رفتم عقب
من-اِ..آقا احسان شمایین؟!
این چه سواله مسخره ای بود که من پرسیدم.اخه اینم حرفه؟یه تای ابروشو انداخت بالا و سوالی نگام کرد و زیر لب گفت
احسان-اره خودمم.
همینطور که با خجالت میخواستم حرفی برای توجیه پیدا کنم گفتم.
من-منو حنا داشتیم قایم موشک بازی میکردیم.
با آوردن اسمش اطرافمو گشتم تا پیداش کنم..کنار پله ها واستاده بود و داشت میخندید.با حرص نگاش کردم.دلم میخواست خفش کنم.انگار زبون نداشت بگه که احسان اومده..دوباره رومو برگردوندم سمت احسان.نیشخندی زدو گفت
احسان-بله...متوجه شدم
سرمو انداختم پایین.خاک تو سرت هستی.صدای درو شنیدی نباید اون چشمای بی صاحابتو یه دقیقه باز کنی شاد دزد باشه اصلا.منه خروبگو کُلِ صورتشم دست کشیدم.دستمو آروم روی سرم کشیدم.که چشمام گرد شد.چراjj هیچی روی سرم نبود.وای.خاک توسرم کنن الهی.
سرمو آوردم بالا و سریع گفتم
من-وای..ببخشید
بدو بدو از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقی که مال خودم بود.درو بستم و همونجا تکیه دادم.وای خدا نزدیک بود از خجالت بمیرم.به ساعت نگاه کردم هنوز۱۰ بود چرا انقدر زود اومده بود؟
http://eitaa.com/cognizable_wan