#پارت72
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود..
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت72
یک ساعت بود که توی اتاق بودم ولی هنوز بیرون نرفته بودم.خدایی با اون سوتی که داده بودم خیلی خجالت میکشیدم.با مشت کوبیدم تو سرم.اخه دختره ی خنگول تو که فهمیدی صورتشه چرا دستتو عقب نکشیدی.پاک خل شده بودم.داشتم همینجوری توی اتاق راه میرفتم.و هی خودم نیشگون میکندم و اشکنجه میدادم که یهو در باز شد.سریع برگشتم سمت در ..احسان بود.
احسان-ببخشید بدون اجازه وارد شدم.اخه یک ساعتی گذشت صدایی ازت درنیومد.گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
من-نه بابا.چه اتفاقی؟خوبم من
اونم متقابلا لبخند زدو از جلوی در کنار رفت
احسان-حالا نمیخوای بیای بیرون؟!
سرمو انداختم پایین ..باز یاده ضایع بازیم افتادم.جلو رفتم و از کنارش رد شدم همونطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم
من-امشب چه زود برگشتین!
اون وایستاد که باعت شد منم واستم و برگردم سمتش.یک تای ابروشو بالا انداخ و موشکافانه گفت
احسان-ناراحتی که برگشتم؟!
وای.این چه حرفی بود من زدم برای اینکه اون حرفمو درست کنم گفتم
من-نه..اتفاقا خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدین.
لبخند کجی روی لبش نقش بست..تازه فهمیدم چی گفتم.اخه چرا من انقدر باید جلوش ضایع بشم.هول شده بودم و نمیدونستم چی بگم برای همین سعی کردم با من من کردن یه حرفی به زبون بیارم.
من-اممم..راستش..یعنی..یعنی میخواستم بگم خوب شد اومدین ما هم حوصلمون سر رفته بود.
همونطور که سرشو تکون میداد و از پله ها پایین میرفت گفت
احسان-عجب
منم سریع از پله ها رفتم پایین.با دیدن حنا لبخندی روی لبم نقش بست.جلوی تلویزیون خوابش برده بود..
من-آخی..حنا کی خوابید؟!
احسان-امروز چون از صبح که رفتیم شرکت بیدار بود خسته شده بود خوابش برد.
شکمم به قار و قور افتاد که یادم اومد شام درست نکردیم.
من-ای وای.من اصلا یادم رفت شام چیزی حاضر کنم
دستشو تکون داد وگفت
احسان-بیخیال بابا.الان زنگ میزنم از بیرون بیارن.
من-اینجوری نمیشه که.
احسان-براچی نشه؟!
من-آخه شما کلا غذای بیرونو میخورین حداقل بزارید این دوروزی که من هستم غذای خونرو بخوریم
و پشت بند حرفم لبخندی زدم.کلا چرت گفتم.فقط چون دوست داشتم با احسان آشپزی کنم اینو گفتم.نمیدونم چرا این چندوقت چسب احسان شده بودم ولی از اینکه کنارم باشه خوشم میومد.لبخند کجی زد و گفت
احسان-عیب نداره.من عادت دارم.غذای بیرون اذیتم نمیکنه.تو هم ول کن.خسته ای برو دراز بکش.
همونطور که آستینای لباسمو یکم بالا میزدم گفتم
من-این همه تعارف برای چیه بابا..درست میکنیم باهم دیگه.
لبخند مهربونی زد
احسان-آخه نمیخوام الکی بخاطره ما اذیت بشی
منم یه لبخند از اون لبخندای گشاده معروفم زدمو گفتم
من-من اصلا اذیت نمیشم اتفاقا خیلی خوشم میاد از آشپزی
چقدرم که من آشپزیم خوبه انقدر اعتماد به نفس دارم.از روی شناختی که از احسان این چند وقته داشتم الان حتما میگفت که بزار کمکت کنم.پس جای نگرانی نبود.خوب شناخته بودمش..همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت
احسان-خیله خب پس من میرم حنارو میزارم سرجاش و یکم دورو برو جمع میکنم تا شام حاضر بشه
سرجام سیخ شدم.هنوز یه دقیقه نشده بود که گفتم خوب میشناسمش همونطور که سعی میکردم قیافم زیاد ضایع نباشه گفتم
من-اممم.اخه چیزع..من جای وسایلو اینجور چیزا رو بلد نیستم.اونجوری هی باید بیام ازتون بپرسم.اگه میشه حنا رو بزارید تو اتاقش ولی بعد بیاین اینجا که توی پیدا کردن وسایل کمکم کنین
این چه دلیل مسخره ای بود که من آوردم خب همون اول جای هر چی که لازم داشتمو بهش میگفتم اونم جاشو بهم میگفت دیگه.چه دلیل خنکی.ولی دیگه احسان پاپیچ ماجرا نشد فقط سری تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون تا حنا رو بزاره تو اتاقش.
http://eitaa.com/cognizable_wan