eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت. –حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. –چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم را از روی سرم برداشت. – چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم: – دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. ــ رفته بودید شهدای گمنام؟ به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد. تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. **** *آرش* می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم. مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم. باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم. با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم. سارا بود. ــ الوو. ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی حال گفتم: – آره، الان جلو درخونشونم. نچی نچی کردو گفت: – از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: –یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟ ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها. ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ... ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت: –چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟ ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند. کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم. اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم. در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم. همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد. سلام کردم. چند لحظه مکث کردو گفت: – سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است. ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: – خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخم هایم را درهم کردم و گفتم: –آخه چرا؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 بنظرم کوکو از هرچیزی بهتر بود هم سریع بود و هم آسون.همونجوری تو فکر بودم که احسان اومد تو. احسان-خب!حالا چیکار کنیم؟! من-امممم.خب به نظرم بهتره شما سیب زمینی هارو پوست بکنین منم بقیه وسایلو حاضر کنم. سرشو تکون داد ونشست پشت میز جای سبدو وسیب زمینی هارو پرسیدم که بهم گفت با چاقو گذاشتم جلوش من-پس فعلا پوست بکنین. چند تا تخم مرغ برداشتمو ریختم توی یک کاسه بزرگ ادویه هم ریختم و حسابی هم زدم فقط مونده بود رنده کردن سیب زمینیا من-آقا احسان رنده کجاست؟! همونطور که سخت مشغول پوست کندن بود توی همون حالت گفت احسان-توی طبقه کنار ظرف شور یک رنده اس. همون طبقه رو باز کردم و رنده رو برداشتم.ماشالا رنده از تمیزی برق میزد.من موندم چطوری دفعه اول که اومدم انقدر خونه بازاره شام بود.رنده رو بردم و کنار احسان روی صندلی نشستم.یه سیب زمینی برداشتم تا رنده کنم که چشمام تا ته گرد شد.فکر کنم کله خود سیب زمینی رو هم با پوستش کنده بود.دقیقا سیب زمینی نصف شده بود.با همون چشمایی که در حده تو تا پرتقال شده بود گفتم من-آقا احسااان؟!!! قیافشو مچاله کرد و گفت احسان-آخه یجوری بود! چشمام گرد تر شد من-چی یجوری بود؟! احسان-سیب زمینیه. با این حرفش زدم زیر خنده.اخه مگه میشه سیب زمینی یه شکلی باشه.با همون خنده سریع اون سیب زمینیای نصفه رو رنده کردم و ریختم تو کاسه ای که بقیه مخلفات بود.میخواستم هم بزنم که احسان کنارم زد. احسان-برو اونور که این کاره خودمه با خنده و کنایه گفتم من-مطمئنین اینم مثل سیب زمینی ها یه جوری نیست؟! تک خنده ای کرد و حرفی نزد و مشغول شد.انقدر محکم هم میزد که یک تیکه تخم مرغ پرید تو صورتم من-اَیییییی.آقااااا احسان سوالی نگام کرد که متوجه صورتم شد احسان-اِ..متوجه نشدم. دستامالو داد بهم که صورتم پاک کردم. من-بدین به من.بدین خودم درستش میکنم با خجالت رفت کنار که موادو با هم مخلوط کردم و گذاشتم بپزه.تا اون موقع هم با احسان خونرو برق انداختم. و بعد شام خوردین.ساعت هنوز ۱۲ بود. من-آقا احسان شما دیگه نمیرین؟! همونطور که نگاهی گذرا به ساعت مینداخت گفت احسان-نه دیگه.امشب گفتم بیام پیشتون از اینکه اسممونو جمع بست لبخند گشااادی اومد روی لبم.سریع جمعش کردم..با اینکه اصلا دوست نداشتم این حرفو بزنم ولی با تعارف گفتم http://eitaa.com/cognizable_wan