eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره کیارش راضی شدمامان را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دوروزهم که شده همراهیشان کنم. موقع رفتنشان، مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت: –آخه تو می خواهی تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله ی بازویم کردو گفت: –ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم: – بیچاره داداشم، دستت سنگینه ها. کیارش چمدان مامان را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: – مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان باتعجب نگاهم کردو گفت: –واقعا؟ خبریه؟ در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم: –برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زدو آرام گفت: – زیاد خوشگل نباشه ها... خنده ایی کردم و گفتم: –تو مایه های "دیپیکا پادوکنه." باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: – شوخی می کنی؟ خیلی خونسردو آرام گفتم: – البته خیلی بهتر از اونه. کنجکاوانه گفت: –موهاشم مثل اونه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه میدونم. ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟ ــ من اداشو درآوردم و گفتم: –وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟ مشکوک نگاهم کردو گفت: – خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه. تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم. با,من و ,من گفتم: – احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید: – چی میگه این؟ مژگان کلافه گفت: –هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه. بعدهم خداحافظی کردو رفت. کیارش رو به من با تعجب گفت: –چی شد؟ این که ذوق کرده بود. با لبخند گفتم: –چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد. کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مامان در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: – غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم: –فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت: – تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت. دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوته. خندیدم و گفتم: – کاش می موندید صبح می رفتید. از بهت بیرون امدو دست دادو گفت: –الان خلوتره. خداحافظ. ــ به سلامت. هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت: – نگفتی این پاکُنه چیه؟ با تعجب گفتم: –پاکُن؟؟ ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه. از ته دل خندیدم و گفتم: –آهان...بازیگره بابا... هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون. با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم. وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم. رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند. شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد. شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد. کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد. کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید. گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم. اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم. وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت: –فردا با بچه ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم: –سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم. خندیدوگفت: –بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند. –حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها... –باشه بابا. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 من-باشه...شروع کنین. احسان-چه خبر؟! با خنده نگاش کردم. من-اینجوری میخواستین صحبت کنین؟! نیشخندی زدو گفت احسان-بالاخره باید یجوری بحثو باز کنم دیگه. پسره ی دیوونه.آروم خندیدم. من-بیخبرم...بیکار صبح تا شب احسان-صبح تا شب که شرکتی شونه ای بالا انداختم من-منظورم زمانیه که تو خونم. احسان-میتونی هر وقت بیکار شدی بیای اینجا.منو حنا خوشحال میشیم. ابروهامو انداختم بالا. من-جدا؟! احسان-مطمئن باش لبخندی بهش زدم.قیافش در عین حال که بانمک بود شبیه جنتلمنا بود.با اینکه شوخی میکرد ولی مغرور بود.در عین حال همه چی بود.نمیتونستم بگم یک اخلاق مخصوص داره... احسان-چیزی شده؟! من-نه..چطورمگه؟! احسان-تو فکر بودی. من-نه چیزی نشده...آقا احسان؟! احسان-بله؟!! یکم سکوت کردم. من-چرا برای حنا پرستار نمگیرین؟؟ چند ثانیه سکوت کرد که سریع ادامه دادم من-ببخشید میپرسم اخه دوست دارم بدونم..یا فکر نکنین از اینکه میام اینجا خسته میشم.اتفاقا اینجارو خیلی بیشتر دوست دارم.ولی در کل برای خودش میگم اینکه یک پرستار کنارش باشه بهتر نیست تا اینکه تا ۹شب تنها باشه؟! احسان-حنا با پرستار زیاد راحت نیست.تاحالا چندین بار اینکارو کردم.پرستارای جوون که هی دعواش میکنن.پرستار های مسن هم چون سنشون بالاس حنا نمیتونه باهاشون هم کلام بشه..این دفعه هم اتفاقی شد که گفتم تو بیای پیشش چون کسی بود وگرنه نمیگفتم خاک تو سرم.بهش برخورد.بابا من که گفتم اینجارو خیلی دوست دارم. من-آقا احسان بخدا من منظورم این نبود چرا گفتین من بیام.منظورم اینکه.. احسان-میدونم هستی نیاز نیست توضیح بدی. من-بله میفهمم.ولی یه لحظه بزارین من بگم.منظورم این بود که.. احسان-گفتم متوجهم هستی. لجم گرفته بود.چرا نمیزاشت من حرفمو بزنم..با حرص نفسمو فوت کردم بیرون و به پشتی مبل تکیه دادم.. من-چرا نمیزارین حرف بزنم؟! ابروشو انداخت بالا احسان-چون میدونم چی میخوای بگی؟! دست به سینه نشستم من-خب چی میخواستم بگم؟! اونم مثل من دست به سینه نشست احسان-میخوای بگی که دوست داری اینجا باشی ولی درکل داری برای این میگی که صبح تا شب تنهاس و گناه داره. دهنم باز موند.خدایی میخواستم دقیقا همینو بگم.لبخند کجی زد. احسان-دیدی درست گفتم؟! منم مثل اون لبخندی زدم. من-دقیقا http://eitaa.com/cognizable_wan