eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
خجالت می کشیدم راحت حرفم رابزنم. ولی از این که کارآرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برایم حرف بزندونظرش رابگوید خوشحال بودم. دلم می خواست با او دراین زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب وحیا مانع میشد. حرفهایی راکه می شنیدم برایم عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن ومِن کردم وگفتم: – ولی من الان دقیقا نفسم رو زیر پام گذاشتم. برای همین بهش جواب منفی دادم. بشقابش را کمی عقب کشیدو ساعدهایش راروی میز گذاشت. – می تونم راحت باهات صحبت کنم؟ چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم: –بله. همانطور که به بشقاب سوپ من نگاه می کرد گفت: – می دونم که شما یه معیارهایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونهارو این آرش خان نداشته باشه. می دونم شما می خواهید با یه خانواده ی مذهبی وصلت کنید وعمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم می دونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به این که آرش خان از خدا فقط شمارو می خواد، به این که اگه با هم ازدواج کنید چقدر می تونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقه ایی که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه. بعد آهی کشیدوادامه داد: – شما هم با هر خدمتی که به همسرآیندتون می کنید یا هر جا که تحملش می کنید به خاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هرشرایطی میشه به دستش آورد. این می تونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیارداریم وحق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد. بعد سرش راپایین انداخت. – شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفهارو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید. با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت: –فقط خدا می دونه که چقدر برام سخته که این حرفها رو بهتون بزنم ولی واقعیتی که باید می گفتم. باید خیلی به حرف هاش فکر می کردم تا بتونم هضمشون کنم. ــ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: – اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟ ــ شما همیشه وظیفه ات رو انجام بده، بقیه اش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده. اگه من دارم این حرفهارو میزنم چون وظیفه ی خودم می دونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست. ــ ولی من می ترسم. خیلی جدی نگاهم کردو گفت: – تا وقتی خدارو داری از هیچی نترسید، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همه ی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید، اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزییات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه. اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار. اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. از تصور این که با این حرفها چقدرمرا از خودش دورمی کند، بغضم گرفت و سرم را پایین انداختم. مدام به این فکر می کردم که چطور می تواند اینقدر راحت حرف بزند، به خاطر دیگران زود کوتا می آید، شاید هم به خاطر خدای دیگران. حرفش افکارم را بهم ریخت. ــ اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنند وافراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیرمذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر می خواد. این کلمه ی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارند. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیرمذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش می کنند، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشترمواقع این طور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بی دردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق می کنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی. حالا اون تاثیر هر چند ناچیزباشه. البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرنده‌اید. حرفهایش برایم تازگی داشت. با تردید گفتم: ــ حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری می خواد، من نمی دونم اینقدر صبر دارم یانه؟ ــ وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هر چی سختی داشته باشه به جون می خرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش روهم میزاره. عاجزانه نگاهش کردم وگفتم: –اگر در خودم توان کوه نوردی نبینم چی؟ سرش راتکانی دادوگفت: –خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته. خیلی دلم می خواست بدانم او که اینطور صحبت می کند همسر خودش چطوربوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود. بنابراین باپرویی پرسیدم: –ببخشیدمی تونم در مورد همسرتون بپرسم؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 سریع بسته دستمال کاغذی رو براش بردم.با گریه دماغشو پاک کرد.کلافه دوباره روی صندلیم نشستم.نیم ساعتی بود که بهار اومده بود ولی یک کلمه حرف نمیزد هم میومد حرف بزنه میزد زیر گریه..دستامو توی هم قلاب کردم و گذاشتم روی میز من-بهار جان بالاخره میخوای حرف بزنی یا نه؟ تا اینو گفتم دوباره زد زیر گریه.ای خدااا منو از دست این نجات بده سرمو گذاشتم رو میز و با کلافگی اَدائه گریه در آوردم.چند دقیقه همونجوری موندم که بالاخره صدای بهار در اومد. بهار-هستی بدبخت شدم هستی بیچاره شدمم. سرمو به یک دستم تکیه دادم من-چیشده که بدبخت و بیچاره شدی؟! دوباره با گریه دماغشو پاک کرد و گفت بهار-مامانم هستی.دیگه اجازه نمیده با امیر ازدواج کنمم. دوباره بعد حرفش زد زیر گریه...واا اینا که تا دیروز خوش خوشانشون بود چی شد یهو؟با چشمای گرد شده نگاش کردم و زیر لب گفتم من-چرااا؟! بهار-بخاطره یه دلیل الکی و مسخره.قبلا که بهت گفته بودم مادر امیر کره ایه.پدرش ایرانی اینا هم وقتی همدیگه رو توی یکی از مهمونی های همینجا دیدن.چند بار دیگه هم باهم بودن بعدم ازدواج کردن..حالا چون امیر از طرف مادرش کره ایه مامانم میگه نه.من دوست ندارم دخترم با یک خارجی ازدواج کنه.زشته جلو مردم..حالا هم هرچی میگم اولا که زشتی نداره دوما مادر من از کجا آخه میخوان بفهمن؟!میگه از قیافه امیر داد میزنه ایرانی نیست. با دهن باز نگاش کردم.مامان این دیگه کی بود.همه از خداشون بود بچشون با یک دورگه ازدواج کنه این خجالت میکشید.اخه اینم خجالت داره مگه؟همه ذوق مرگ میشن ولی از نظر قیافه راست میگفت.نمیگم خیلی زیاد ولی بازم مشخص بود ایرانی نیست...با صدای آروم و شمرده ای گفتم. من-خب راست میگه..مشخصه که ایرانی نیست. دوباره با اون صدای نَکَرش زد زیر گریه.صورتم مچاله شد.پوووف اینم ول کن نیستا. بهار-خاک تو سرت هستی..تو هم طرفدار اونی؟! همونطور که پامیشدم و به سمتش میرفتم گفتم من-نه بابا.اتفاقا من با نظرش کاملا مخالفم.کیه که بدش بیاد دامادش خارجی باشه. زد تو سرش و گفت بهار-شانس منه بدبخته دیگه.حالا که عاشق امیر شدم میگه نه من-مگه مامانت نمیدونسته؟! بهار-چرا بابا میدونست ولی الان یهو جوگیر شده گیر داده.اصلا هم کوتاه بیا نیست. پشتش ایستادم و شروع کردم به مالوندن شونه هاش. من-خب به بابات میگفتی؟! بهار-فکر کردی به عقل خودم نرسیده؟!بهش گفتم اونم میگه من با ازدواجتون موافقم ولی اگه مامانت راضی نشه منم رضایت نمیدم. نفسمو با فوت بیروت دادم. من-خیله خب حالا تو گریه نکن.با گریه که چیزی درست نمیشه. همونطور که با پشت دستش اشکاشو پاک میکرد گفت بهار-اخه نمیشه.منو امیر کلی برنامه برای زندگیمون داشتیم من-خب الان امیر این وسط هیچ غلطی نمیکنه؟! بهار-اتفاقا ۳-۴باری اومد با مامانم حرف زد ولی اون راضی نشد.به امیرم برخورده میگه حالا درسته مامانم ایرانی نیست ولی آدمه مگه چه مشکلی داره؟!از یک طرف با اون درگیرم از یک طرف مامان.همه بخدا رو من انبار شدن چی بگم بهش خب؟!امیر حق داره ناراحت شه.دلیل نداره چون مادرش کره ایه.اینجوری واکنش نشون بده.. من-حالا بزار من بیا... با صدای زنگ تلفن اتاقم حرف نصفه موند.رفتم سمتش و تلفنو برداشتم من-الو http://eitaa.com/cognizable_wan