#پارت82
–نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید.
ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟
ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشیام، گفتم:
– امد، دیگه با اجازتون من برم.
مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید:
– چه خبر؟
ــ کنارش نشستم و گفتم:
–با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن.
اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود.
با تعجب گفت:
–چطور؟
انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم.
حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد.
پرسیدم:
–واسه آش فرداس؟
مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید.
نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود.
سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم:
–مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت:
بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه.
سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت:
– تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن.
ــ کاش خرد شده می گرفتید.
ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن.
باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم.
ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟
لبخندی زدو گفت:
– جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟
ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم.
ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه.
لباسهایم را عوض کردم و گوشیام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.
موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشیام زنگ خورد.
گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم.
با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید:
– بریدی؟
دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم:
– بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت:
– تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم.
در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشیام باعث شدنیمه رهایش کنم.
با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده.
ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته:
– همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه.
درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم.
نوشتم:
– موقعیتش نبود که جواب بدم.
فوری جواب داد:
– الان می تونید صحبت کنید؟
نوشتم:
– اگه کوتاه باشه، بله.
به ثانیه نکشید که گوشیام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم.
زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید.
ــالوو...
آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم.
با همان ذوق گفت:
–اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید.
توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم.
– امرتون؟
احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت:
–فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا...
حرفش را بریدم:
–وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟
نفسش را محکم بیرون دادوگفت:
–خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید.
بی معطلی گفتم:
– صبر.
اونم بی معطلی پرسید:
– تاکی؟
ــ من باید فکر کنم.
ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟
ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید.
بعد ازچند لحظه سکوت گفتم:
آقا آرش.
ــ با ذوق گفت:
–جانم
این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم.
ــ چی می خواستید بگید؟
گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید.
جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
–می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید.
ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟
نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ...
حرفم را بریدو گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم.
ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت82
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم.
من-آقا احسان کارخونه خودتون میخوایم بریم؟!
سرشو نرم تکون داد
احسان-آره.همونجایی که من طرح های اولیه شو میکشم و اونجا تولید میشه.
من-شما دقیقا طرح چه پوشاکی رومیکشین؟!
احسان-کفش.کیف.پالتو
من-اهان.تابستون چطور زمانی که دیگه پالتو نمیکشین؟!
با ابروی بالا رفته نگام کرد
احسان-هستی تو داری اونجا کار میکنی.بعد حتی نمیدونی اونجا چی تولید میشه.
لبامو جمع کردم.
من-خب راستش من تو بخش اداری و خود مدلینگ ها ام.درباره تولیدات کا هیچی نمیدونم.
احسان-ما تابستون ها دیگه پالتو تولید نمیکنیم به جاش فقط صندل و کیف.
سرمو تکون دادم.پس جریان از این قرار بود.سرمو چسبوندم به پنجره.دلم ضعف میرفت.از دیشب تا الان هیچی نخورده بودم..برای ناهارم که وقت نشد.کلافه رو کردم به احسان که مشغول رانندگی بود
من-آقا احسان شما گشنتون نیست؟!
احسان-نه.
من-یعنی اصلا اصلا گشنتون نیست؟حتی یه ذره؟!
احسان-اصلا اصلا گشنم نیست هستی.چطور مگه؟تو گشنته؟
لبخند ضایعی زدم.همینم مونده بیام بگم آره برو برای من چیزی بخر.خداروشکر به این درجه از پررویی نرسیدم هنوز.
من-نه بابا گشنه کجا بود.من همین یک ساعت پیش ناهار خوردم.برای خودتون گفتم.
بعد حرفم زل زدم به بیرون.غلط میکنی با این همه گشنگی دروغ میگی مگه مرض داری اخه؟!منم واقعا با خودم درگیرم.خودم نمیدونم چی میخوام بگم.با ایستادن ماشین به احسان نگاه کردم.همونطور که دستی رو میکشید گفت
احسان-حالا که فکر میکنم میبینم خیلی سیرم نیستم.
این حرفو زد و بلافاصله از ماشین پیاده شد.و رفت تو مغازه..حتما رفته چیزی بخره.آخ خدا خیرش بده این پسرو.دست بابا ننش درد نکنه همچین پسره گلی بزرگ کردن ماشالا ماشالا.
همونجور با خودم درگیر قربون صدقه رفتن احسان بودم که از مغازه اومد بیرون.دوتا پلاستیک دستش بود اومد سمتم و از پنجره سمت من پلاستیکارو داد بهم.دمش گرم.ساندویچ سرد گرفته بود با نوشابه..منم که ماشالا اصلا گشنم نبود و تازه نهار خورده بودم.سریع اومدم یع ساندویچ بردارم که دیدم خیلی ضایع بازیه.اگه بخوام مثل نخورده ها بیفتم به جون ساندویچ برای همین با صدای آرومی گفتم
من-وای آقا احسان.دستتون درد نکنه نیازی نبود.
لبخند کمرنگی زد
احسان-وظیفس.
خیلی خانومانه و با کلاس ساندویچ و در آوردم و تا آخر خوردم.
من-خیلی ممنون.واقعا چسبید.
لبخند کجی زد.
http://eitaa.com/cognizable_wan