#پارت85
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود.
آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم.
بعد از یک ساعت جواب داد:
–باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم.
از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد.
آخر شب دوباره پیام داد:
– من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟
نوشتم:
–چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست.
– پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام.
– آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید...
–کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم.
آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم.
آنقدر خوشحالیام به چشم می آمد که مامان گفت:
–چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
دستش را بوسیدم و گفتم:
– مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من.
با تعجب پرسید:
–چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت:
– قضیه چیه؟
همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
–شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم.
مامان با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بدون صبحونه؟
ــ دانشگاه یه چیزی می خورم.
آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود.
بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم.
جواب داد:
– شما تشریف ببرید منم میام.
چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد.
از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد.
آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم.
منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم.
بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
– خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه میشه در کنار شما بد باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– استرس دارید؟
ــ استرس واسه یه دقیقس...
ــ چرا؟
ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم:
–می دونید انتظار یعنی چی؟
–منظورتون چیه؟
ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم:
– آدم این شکلی میشه.
ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم:
–چند جلسه هم مشاوره رفتم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم:
–حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟
ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست.
با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم.
عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم.
خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت:
– حالتون خوبه؟ سکوت کردم.
با ناراحتی گفت:
–نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره.
ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم:
–وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید.
حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
برگشتم طرفش و با التماس گفتم:
–اونا مگه چی گفتن؟
ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم.
ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید...
ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت:
– نه موضوع...
دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم:
– مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من...
دوباره حرفم رو بریدو گفت:
–آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟
ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید،
خب یه مسائلی هست که...
ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت85
لبخندی زدو کنارم به راه افتاد
سینا-اون نیکا باهات لجه.برای همین میخواد یکاری بکنه جلو بقیه دست و پاچلفتی و خنگ دیده بشی.
رو کرد بهم.چشمکی زدو با خنده ادامه داد
سینا-البته از حق نگذریم یه مقداری که هستی.
با اعتراض گفتم
من-آقا سینااااااا
سینا-خیله خب بابا شوخی کردم.
خودمم خندم گرفته بود.چقدر این پسر راحت و رک بود.داره نگام میکنه میگه یه مقداری خنگی.با خنده سر تکون دادم و دوباره راه افتادم.
من-نمیدونم چرا انقدر باهام لجه.کاراش رو اعصابمه
سینا-نمیدومی چرا باهات لجه؟!
کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و شونه هامو بالا انداختم
من-نه بابا.از کجا باید بدونم.از همون روز اولی که منو دید با من چپ بود.
زیر چشمی نگام کرد و گفت
سینا-بخاطره اینکه احسان به تو توجه میکنه حرصش میگیره
سیخ سرجام واستادم.احسان به من توجه میکرد؟!نه بابا.کجا توجه میکرد.با دهن باز پرسیدم
من-ولی آقا احسان کجا به من توجه میکنه؟!
سینا-احسان مغروره.به دخترا کمترین محلی نمیده.همین که با تو گرم میگیره و هواتو داره یعنی داره توجه میکنه دیگه.
هرچی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم نمیشد.سینا که لبخندمو دید چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت
سینا-میبینم تو هم خوشت اومده!
سریع خودمو جمع کردم.من چرا باید از توجه یک پسر به خودم خوشم بیاد.عمرا..اصلانم دلیل خاصی نداشت.خب هرکسی دوست داره بقیه از اون خوششون بیاد.
من-نه بابا.کجا خوشم اومد.
قدمامو تند برداشتم تا اونم وقت نکنه حرف بزنه و ساکت شه
با خستگی روی صندلی نشستم و با آستین عرق روی پیشونیمو پاک کردم.جونم در اومد بخدا.سرمو به دیوار پشت صندلی تکیه دادم و چشمانو بستم.همه تنم درد میکرد مخصوصا پاهام سه ساعت واستاده بودم بدون یک ثانیه استراحت.چشمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد.که دستی تکونم داد و صدای آرومی توی گوشم پیچید
-هستی؟!
لبخندی زدم.چقدر صداش آرامش داشت.چشمامو باز کردم و سرمو به سمت صدا برگردوندم که صورتشو نزدیک صورتم دیدم.خم شده بود سمتم و میخواست بیدارم کنه.از اون فاصله صورتش جالب تر بود.نمیدونم چرا صورتشو انقدر نزدیک دیدم خندم گرفته بود.شاید خیلی محشر نبود ولی خیلی چهره بانمکی داشت..احسان که دید دارم همونجوری نگاش میکنم و از رو نمیرم سرشو برد عقب
احسان-خواب بودی؟!
من-نه ولی داشت خوابم میبرد.
سرشو به معنی فهمیدن تکون داد
احسان-پاشو میرسونمت دیر وقته
بلند شدم و کمرمو یکم خم و راست کردم.آی خدااا.
من-ساعت چنده مگه؟!
احسان-۹
ابروهامو بالا انداختم
من-چقدر ساعت زود گذشت.
همونطور که میرفتم سمت در ادامه دادم
من-دستتون دردنکنه.خودم میرم آقا احسان
احسان-لازم نکرده.ساعت ۹شب خطرناکه.گفتم سوار شو خودم میبرمت
با لبخند گشادی سوار ماشین شدم و درو بستم.خاک تو سرت دختر.حداقل یکم بیشتر تعارف میکردی.ماشین حرکت کرد.ااا.کی بارون اومد من نفهمیدم.با ذوق شیشه رو دادم پایین و دستمو بردم بیرون.عجب بارون باحالی بود.قطره ها که کف دستم میریخت حال میکردم.رو کردم به احسانو با خوشحالی گفتم
من-آقا احسان نمیشه بزارید من پیاده برم؟!
ابروشو انداخت بالا
احسان-اون وقت چرا؟!
من-آخه بارون میاد.چند وقتم هست بارون نیومده.دوست دارم برم بیرون
چندثانیه نگام کرد.وبعد دکمه ای رو روی ماشین زد که وسط سقف ماشین برداشته شد.وااای ماشینه سانروف داشت.با ذوق آسمونو نگاه کردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan