#پارت92
دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم ازاو بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با بازوبسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بودبگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کردوچشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم وازکلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشیدوگفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کردو گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفراینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کردو گفت:
–خیلی خوب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کردو منتظر نماند وخداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطه ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودندو طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشه ی کتابی که روی میز بود ور می رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد.
خیلی کنجکاو شدم که بدانم باآن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم وروی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بودو منم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی...
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کردو گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت92
چند ثانیه مکث کردم و دوباره گفتم
من-منو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند شیطونی زد
آرشام-بابا دیگه توی ایران همه هستی خله ی معروفو میشناسن
بی صدا خندیدم.پسره ی دیوونه
من-جدی میگم
همونطور که کتشو مرتب میکرد گفت
آرشام-هیچی بابا.من توی یکی از شرکت های اینجا مشغول کار شدم.یه سری شنیدم یکی از بچه های شرکت میگفت.قبلا منشی شرکت احسان آرمان بوده ولی با اومدن هستی خداداد از اون شرکت اومده بیرون.منم که اسمتو شنیدم خیلی دنبال راهی گشتم تا پیدات کنم.تا فهمیدن شرکت مدلینگ شما یه مهمونی برگزار کرده کلی درخواست از رئیس شرکت کردم تا گذاشت من بیام توی مهمونی
لبخند قدردانی به صورتش زدم
من-حالا چیکاره هستی تو شرکت؟!
شونه هاشو بالا انداخت
آرشام-آبدارچی؟!
چشمام گرد شد.واقعا آبدارچی بود؟!با تعجب سوالمو پرسیدم که زد زیر خنده
آرشام-آخه دختر تو چرا انقدر زود باوری..به من با این چهره جذاب میخوره آبدارچی باشم.توی هرشرکتی برم میان بهم پیشنهاد ریاست شرکتو میدن.
نیشخندی زدم.
من-بله.از اون نظر که صد در صد
آرشام-از محبوبه جون و عمو مصطفی چه خبر؟!
با این حرفش دوباره داغ دلم تازه شد و اشکام سرازیر شد.آرشام که اشکامو دید هول شده گفت
آرشام-هستی؟!خوبی؟!
لبخند تلخی زدم.چی داشتم که بگم
من-خوبم آرشام خوبم
مردد نگام کرد
آرشام-اتفاقی برای کسی افتاده
همونطور که چونم از فرط بغض میلرزید گفتم
من-آرشام...مامانم...۳ماه پیش مامانم مرد.
با این حرفم آرشام رفت تو شوک با دهن باز داشت نگام میکرد
من-آرشام ما دیگه اونقدرا هم خوشبخت نیستم.ما بعد مرگ مامانم نابود شدیم.آرشام بابام..
سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشمای پر اشک آرشام
من-بابام معتاد شده آرشام.همه دار و ندارمون خرج قمار شد.الان داریم توی یکی از آلونک های پایین شهر تهران زندگی میکنیم.
حرفام که تموم شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم با دستام صورتمو پوشوندم و زدم زیر گریه..بی صدا اشک میریختم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر گریه کردم که نفس نفس میزدم.با نشستن دستی روی شونم سرمو بلند کردم..احسان بود..حامی من.کسی که هروقت که من غصه داشتم سر میرسید
http://eitaa.com/cognizable_wan