eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره روز موعودفرا رسیدو برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم. خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم. مادرگفت: – تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه. ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدند، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه. وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم: –مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری. مادرم لبخندی زدو گفت: –خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی... خنده ایی کردم و گفتم: –پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری... مادرم در صورتم براق شدو گفت: – بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا... ترسیدم مادرم حس های زنانه اش شعله ور بشود و مادر شوهر گری دربیاورد و آنجاحرفی بزندکه نباید. پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم: –اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست. جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد. یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت: –واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه. آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود. وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشی‌اش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت: –بفرمایید. وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود. خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود. راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم وسلام کردم. جواب دادو گفت: –چقدر قشنگه، ممنونم. با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم. بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شدو در گوشم گفت: – وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردند. راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبه روی مادرم نشست. خم شدم و نزدیک گوشش گفتم: –مثل این که من نامحرمما. یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد. مادر با تعجب نگاهم کردو چیزی نگفت. راحیل بلند شدو رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید: – دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟ ــ نه فعلا. بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگی‌شان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت: – اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زدو گفت: – راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شماو مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد: –به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت. –ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بودو با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود. وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کردو گفت: –درسته حاج خانم؟ مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کردولبخند زورکی زدو گفت: –ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان. ــ مادر راحیل نفسش رو بیرون دادوگفت: –منظورم این چیزا نیست... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دوباره روی صندلیم نشستم.باید یجوری بحثو عوض میکردم. من-این حرفارو بیخیال از خودت چه خبر؟!! ریز خندید.خیلی ضایع بحثو عوض کرده بودم.اونم نشست و به پشت صندلی تکیه داد آرشام-خبر خاصی ندارم.مامان و باباهم همینجان.تازگیا خونمونو عوض کردیم.فقط یه خبر دارم. مشتاق شدم.خداروشکر بعد این همه مدت میتونستم یه خبر خوب بشنوم منتظر نگاش کردم لبخندی زد آرشام-موقعی که شما رفتین مامانم حامله بود.خیلی تلاش کردم بهت بگم ولی مامانت از من لجباز تر بود و نزاشت ببینمت.من الان یه داداش دارم..۱۳ سالشه.. اآاااخی.اصلا به آرشام نمیاد داداش شده باشه..با لبخند نگاش کردم من-چه عالی..درست چی؟! آرشام-تازه لیسانسمو گرفتم.دارم میخونم برای فوق. چه قدر پیشرفت کرده بود اومدم حرفی بزنم که صدای گوشیم در اومد.بهار بود.مگه کسه دیگه ای هم بود که به من زنگ بزنه.تماسو وصل کردم من-الو؟! بهار-سلام خانم معرفت. لبخند گشادی زدم من-سلام عزیزم.مرسی که خصوصیاتمو بهم یادآوری میکنی.خوبی؟! بهار-خواهش میکنم.وظیفس.من که داغونم تو چطوری؟! لبخندم از روی لبم پاک شد.این بهارم شانس نداشت. من-الهی قربونت برم.خب وقتی تو بدی منم نمیتونم خوب باشم صدای آروم آرشام که داشت چیزی رو زمزمه میکرد به گوشم رسید آرشام-اوووف.شما دخترا چه دل و قلوه ای رد بدل میکنین چشم غره ای بهش رفتم و گوشمو دادم به بهار بهار-هعییی.هستی.بخدا دارم بین اینا دیوونه میشم.هرکدومشون از یک طرف بهم فشار میارن. اهی کشیدم.چی داشتم بگم.بهار که انگار یه چیزی یادش اومده بود گفت بهار-راستی هستی خانم شما مثلا میخواستی بیای با مامانم حرف بزنی یکی زدم تو سرم.چرا آخه من انقدر حواس پرتم. من-ببخشید بهار.بخدا انقدر کار سرم ریخته فراموش کردم.ولی فردا عصر میام خوبه؟! بهار-آره خوبه.....ببین هستی امیر پشت خطمه برم باز به غرغراش گوش بدم من-باشه برو.میبوسمت..خدافظ تلفونو قطع کردم اومدم بزارم سر جاش که چشمم خورد به ساعت.ای خدا ۱۰ دقیقه دیر کردم.همونطور که بلند میشدم رو به آرشام گفتم من-آرشام من باید برم.اگه کارم داشتی توی اتاق گیریمم. سریع دویدم سمت اتاق گریم.معلوم نبود چیکار داشت http://eitaa.com/cognizable_wan