#پارت95
منظورم کفویت هستش که در هر ازدواجی خیلی مهمه، بخصوص کفویت در اعتقاد.
بعد نگاهش را بین من و مادر چرخاند و ادامه داد:
–حاج خانم، من رو ببخشید که اینقدر رک میگم ولی باید این حرف ها گفته بشه، من برای شما احترام زیادی قائلم، گفتم امروز در حضور شما این حرف ها رو بزنم شاید شما بهتر از من بتونید آقا آرش رو قانع کنید. من متوجه شدم لحظه ایی که وارد شدید و پوشش ما رو دیدید کمی تعجب کردید، موضوع اختلاف هم، دقیقا همین موضوعه، الان اصلا بحث این نیست که کار کی درسته یا غلط، موضوع اینه که...
مادرم حرفش را برید.
– عزیزم ما هم آدم های بی اعتقادی نیستیم، منتها شما سخت گیرتر هستید. خب هر کس اعتقاد خودش رو داره.
من چون عروس بزرگم کلا پوشش متفاوت داره کمی تعجب کردم.
وگرنه ...
– آخه وقتی می گید هر کسی اعتقاد خودش رو داره، در مورد زن و شوهر که صدق نمی کنه...
ــ چرا صدق نمی کنه؟
ــ چطوری بگم؟ ببینید مثلا همون جشن عروسی...ما تو عروسیامون موسیقی نداریم، حالت مهمونیه و فوقش مولودی خونی داریم، آیا شما می تونید این موضوع رو قبول کنید؟ یا خیلی از مسائل ریزو درشت دیگه که شاید برای شما تحملش سخت باشه...
مادرم با تعجب سکوتی کردوبعد نگاهی به من انداخت و زمزمه وار گفت:
–خب جواب بده دیگه.
چه می گفتم، شایدتا آن لحظه هیچ وقت از امام زمان چیزی نخواسته بودم. نمی دانم چه شد که ناخوداگاه در دلم صدایش کردم و التماسش کردم تا کمکم کند.
در دلم گفتم:
–آقا من نوکرتم، این کار ماروراه بنداز، دل این مادر زن من رو نرم کن، من قول میدم هر چی راحیل میگه در مورد مسائل اعتقادی گوش کنم.
سکوت به وجود امده را با صاف کردن صدایم شکستم و نگاهی به مادر راحیل انداختم و گفتم:
– اگه اجازه می دید من جواب بدم؟
مادر راحیل لبخندی زدوگفت:
–خواهش می کنم.
راستش شاید قبلا برای من این مسائل مهم بود، البته مهم که نه، شاید قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودم چون پیش نیومده بود. ولی الان اصلا برام اهمیتی نداره.من به خود راحیل خانم هم گفتم، اگه قسمت شد من تو این مسائل اعتقادی مخالفتی نخواهم داشت، من توی همین مدتی که با راحیل خانم آشنا شدم، هیچ چیزی توی رفتارشون ندیدم که بخوام مخالفتی باهاشون داشته باشم. به نظرمن چادر خیلی هم خوبه و برای یه مرد افتخاره که همسرش چادری باشه.
درسته که من توی خانواده ایی بزرگ شدم که این چیزها جزء اولویتها شون نبوده ولی وجود داشته، نه که کلا نباشه...
مکثی کردم و ادامه دادم:
– دلم می خواد توی زندگی آینده ام...نگاهی به راحیل انداختم که مبهوت نگاهم می کرد و ادامه دادم:
–دلم می خواد، این مسائل اولویت زندگیم باشه، بعد هر چه التماس داشتم در چشم هایم ریختم و نگاهم را به چشم های مادر راحیل دوختم و ادامه دادم:
– همه ی حرف های شما درسته، ولی اون حرف ها در صورتی درسته که من مخالف این اعتقاداتی که شما ازش حرف می زنید باشم. من کاملا موافق حرفهاتون هستم و این تفاوت رو متوجه هستم. به نظرم مشکلی پیش نمیاد.
سکوت سنگینی حکم فرما شد، دوباره خودم سکوت را شکستم.
– اون سَبک جشن عروسی که شما گفتیداز نظر من ایرادی نداره، گرچه می دونم مخالفت های زیادی خواهم داشت و شاید خیلی از اقوام ما اصلا نیان به اون جور عروسی.
ولی برام مهم نیست، اگر من برای کسی مهم باشم حتما به نظرم احترام میزاره و میاد.
تکیه دادم به مبل و نگاهی به راحیل انداختم، چشم هاش اندازه گردو شده بود و چشم ازم بر نمی داشت.
آنقدر روی پیشانیم عرق جمع شده بود که از کنار گوشم می چکید پایین.
از ترسم به مادرم نگاه نکردم، چون احساس کردم از حرف هایم خوشش نیامد، خشم نگاهش را می توانستم حس کنم.
راحیل بلند شدو جعبه دستمال کاغذی را با لبخند مقابلم گرفت، با دیدن لبخندش این شعر در ذهنم تداعی شد.
"تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را"
مادر راحیل نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
–حاج خانم شما موافق حرف های پسرتون هستید؟
مادر لبهایش را جمع کردوگفت:
– والاچی بگم، زندگی خودشونه، خودشون باید با هم به تفاهم برسن.
ــ درسته، ولی نظر شما هم به اندازه ی پسرتون مهمه، بعد لبخندی زدو گفت:
–مادر شوهر ها نقش مهمی تو خوشبختی عروس هاشون دارن.
مادر لبخند تلخی زدو گفت:
–خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنند.
مامان راحیل گفت:
–مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله.
اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج.
از زیرکی مادر زن آینده ام خوشم امد، مادر مانده بود چه بگوید.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت95
رسیدم به در اتاق.ول در زدم و رفتم تو.تا رومو برگردوندم سمت اتاق چیزیو نزدیک خودم دیدم.از ترس هینی گفتم و یک قدرم به عقب برداشتم.احسان بود.
احسان-قرار بود ۱۰ دقیقه پیش اینجا باشی.
یک قدم اومد جلو.چون فاصلمون کم بود یک قدم به عقب برداشتم.
من-ببخشید.با دوستم صحبت کردم حواسم پرت شد.
دوباره یک قدم اومد جلو.چشمام گرد شد.این چرا داشت میومد توی حلق من؟!با تعجب یک قدم دیگه به عقب برداشتم که دستشو آورد سمتم.خودمو یکم جمع کردم که دستشو از کنارم عبور داد و درو پشت سرم بست.چشمامو بستم و با خیال راحت نفسمو آروم بیرون دادم.منو بگو گفتم الان میخواد بزنتم.عقب عقب رفت وروی صندلی کنار کارتن های کفش نشست و یک پاشو روی پای دیگش انداخت همونطور که به پشتی صندلیش تکیه میداد گفت
احسان-هستی میخوام کفش سایز۴۰ از اون پاشنه تختارو بین اینا پیدا کنی.
با دهن از نگاش کردم.من چجوری یک جفت کفشو از بین ۱۰۰-۱۵۰ تا کارتن کفش پیدا میکردم.
من-من چجوری اونو بین این همه کفش پیدا کنم
گوشیشو از توی جیبش در آورد همونطور که باهاش مشغول بود گفت
احسان-روی کارتن با ماژیک نوشته شده.فقطم همون یدونس.
با کلافگی رفتم سمت کارتنا .خیره سرم اومده بودم مهمونی.نگو آقا دعوتم کرده که ازم کار بکشه..ده دقیقه ای مشغول بودم و هنوز پیداش نکرده بودم.احسانم که کلا سرش تو گوشیش بود.بابا حداقل یه لحظه سرتو بلند کن آرتروز گردن نگیری..توی همین فکرا بودم که یهو چشمم خورد به یک کارتن روش نوشته بود.کفش تخت.سریع رفتم سمتش جعبه هه وسط کلی جعبه دیگه بود.باید با دقت کامل درش میاوردم تا بقیشون نریزه.آروم و با احتیاط بیرون کشیدمش.اومدم به احسان بگم که یهو.شترررق..همه ی جعبه ها ریخت رو احسان.هنگ کرده بودم.ای خدا چرا من انقدر فلجم.انقدر هنگ بودم که دستام شل شد و کارتن کفش از دستم افتاد.نزدیک۲۰۰ تا کارتن روش ریخته بود و احسان اصلا میدا نبود.خدا بهش رحم کنه.بالاخره از شوک اومدم بیرون و رفتم جلو.کارتن هارو سریع برداشتم که قیافه عصبی احسان اومد جلوی چشمم.خدا بهم رحم کنه.نزدیک بود گریم بگیره با بغض و ناراحتی در حالی که سعی داشت خاک روی لباسشو از بین ببرم گفتم
من-آقا احسان.ببخشید..بخدا اصلا حواسم نبود.فکر نمیکردم روی شما بریزه.
با دست روی کتشو تکون دادم
من-ببخشید واقعا.جاییتون که درد نگرفت؟!
اصلا به صورتش نگاه نمیکردم.روی پاهام نشستمو گوشیشو که روی زمین افتاده بود برداشتم و با آستین لباسم تمیزش کردم در همون حال با لحن شرمندد ای گفتم
من-اصلا نفهمیدم چیشد.من که اومدم عقب یهو ریخت.نتونستم عکس العملی نشون بدم.
چون به صورتش نگاه نمیکردم نفهمیدم عکس العملش چیه.ببند شد.منم به تقلید از اون بلند شدم و ایستادم ولی هنوز سرم پایین بود.گوشیشو آوردم بالا
من-بفرمایید آقا احسان.گوشیتون.سالمه سالمه.
دستشو دیدم که اومد بالا و همزمان با گوشیش دست منو هم توی دستش گرفت.با تعجب سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.لبخند شیطونی روی لباش بود.همونطور که دستم توی دستش بود منو کشید جلو.طوری که فاصله زیادی باهم نداشتیم.انقدر از کارش شکه شده بودم که قدرت هیچ کاریو نداشتم.سرشو آورد نزدیک صورتمو با لحن آروم مهربون و صد البته شیطونی گفت
احسان-اشکالی نداره.میبخشمت.مهم نیست.
من که فقط با دهن باز نگاش میکردم.دستمو آروم از توی دستش ول کرد واز اتاق رفت بیرون و درو بست.دست و پام میلرزید..دستمو روی قلبم گذاشتم.
http://eitaa.com/cognizable_wan