هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وهشتم
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :
_علی منم میام
مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی : باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت :
_آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم : چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه :
_ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره😁
-خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟😃
عطیه :
_سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا🤔
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه😬
-زشته بخدا.. 😅شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد🙈
عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم😉
بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐
وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن..
خانم چگینی :
_دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده😊
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد
- حالتون خوبه؟
محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم..
که حسینم میاد آخ #چقدرسخته یه شهید داشته باشی که #پیکرش بدستت #نرسیده باشه
دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه
این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم☺️
ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین #سالگردشهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه😞☝️
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan