eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و سوم مهسو امروز روز اول محرم بود… دیروز از بیمارستان مرخص شدم… حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود… پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره… صدای نوحه توی خونه پیچیده بود… روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود… درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد.. +مهسوجان پایین نمیای؟ _چرا،بیابریم عزیزم… +عه..چیزه…اینجورمیای؟ _چجور؟ +شرمنده آبجی ناراحت نشیا… آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست… با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید… متوجه شدم… خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد… _یاسی؟ +جونم _چادرداری؟ چشماش گردشد وگفت +ابجی من نگفتم چادرا… _میدونم..خودم میخوام +آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان… یاسر +آقایاسر _جانم مهدی جان… +خانمتون دم در باهاتون کارداره _ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد… همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم… زمزمه کردم _مهسو….! +بهم میاد؟ _ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر… گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم … بلندشدم و به چشماش خیره شدم… _کاش همیشگی بشه… +شایدبشه… دیگه توی دلم قند آب میشد… با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم… _کربلامیخوای صلوات بفررررست دارد http://eitaa.com/cognizable_wan