eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.6هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 صادق شروع کرد به حرف زدن من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه تا یه موضوع مهم به همتون بگم بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی صدام میلرزد گفت :بله چشم نشستم کنارش صادق ادامه داد حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞 به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭 اما نه نباید کم بیارم بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن آخرشم تو سکوت همه رفتن اون شب به سختی تموم شد تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه ولی حال من...😭😭 یک هفته مثل برق باد گذشت چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه بعد پرواز به سمت بی بی داشتم ساکشو میبستم البته با هق هق پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭 یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم پریا چرا گریه میکنی؟😳 -صادق خیلی سخته خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢 صادق:نمیرم سپاه امشب پاشو بریم تپه نورالشهدا خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭 تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی فشم ندیا و نفرینم نکنیا -وا😳😳 این حرفا چیه صادق:بعدا میفهمی هروقت آروم شدی بگو بریم خونه پریا -جانم صادق: من جانباز بشم بازم به پام میمونی؟😢😢 -صادق کم اشک منو دربیار ان شاالله تو سالم برمیگردی بعدم اگه زبانم لال جانباز یا موجی شدی من کنارتم عزیزم ☺️ اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح اذان صبح بعد نماز که خوابم برد رفت عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭 همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو &&الوسلام خانمم خوبی؟ -😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم -😳یعنی چی؟ &&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭 صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی😭 دوست دارم &&من دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭 😓 ادامه دارد http://eitaa.com/cognizable_wan