📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و نالهام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.
مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کمرمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند.
صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا میآمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهرههای چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد.
قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانهمان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخواندهای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود!
با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بیاختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بیپروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پلهها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآوردهاند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید.
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونههایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتادهام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: «این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانهاش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروختهتر کرد: «الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟»
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: «یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: «خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: «من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: «مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسشهای مکرر و قاطعانهاش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیهام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم: «اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقدهای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: «پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!»
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لبهای خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: «همون هفتههای اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: «اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانهاش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: «تو به من شک داری مجید؟»
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناهآلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: «من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریدهام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»
از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود.
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟»
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
http://eitaa.com/cognizable_wan
مداحی آنلاین - برکات تلاوت قرآن 0 حجت الاسلام عالی.mp3
1.96M
🎙برکات تلاوت قرآن
🔴 #استاد_عالی
🍁 #تلنگر
از پست فطرت قرض مگير
حرف سخن چين را باور مکن
👌 از نيک کرداري خود غره مشو
👌 با دزدان معامله مکن
با فرومايه مشورت مکن
هیچگاه سوگند مخور
👌 نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش
👌مال خود را به حسود نشان نده
با انسان نادان راز مگوي
خود را به بندگي کسي مسپار
👌 نزد نادان منشين
👌 قبل از جواب دادن تفکر کن
در هر گفتار ادب را فراموش مکن
آنچه را گذشته فراموش کن
👌 دشمن کهنه را دوست مساز
👌با آنکس که پدر و مادر از
او ناخشنود است همکلام مباش
http://eitaa.com/cognizable_wan
روایت اصبغ بن نباته از لحظات پایانی عمر شریف حضرت علی(ع).mp3
2.82M
اصبغ ابن نباته آخرین ملاقات-مطیعی
روضه حضرت علی - دکتر رفیعی .mp3
2.1M
🔻روضه و مرثیه🔻
#امیرالمومنین
روضه شب 21 ماه رمضان 1397
حرم امام رضا علیه السلام
💠گزارش اصبغ بن نباته از لحظات آخر مولا امیرالمومنین علی علیه السلام💠
گریز به روضه امام حسین علیه السلام در دربار یزید چوب خیزران
┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈
🌷امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) :
☘️ چهار چيز برای چهار مقصد ديگر آفريده شده اند :
1️⃣ مال برای خرج کردن در احتياجات زندگی نه برای نگهداری
2️⃣ علم برای عمل کردن به آن نه جدال و کشمکش و بحث
3️⃣ انسان برای بندگی و اطاعت از خدا نه خوشگذرانی و معصيت
4️⃣ دنيا برای جمع آوری توشه آخرت نه غفلت از آخرت و آباد ساختن دنيا
📗 نصايح صفحه ۱۷۹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌺🌺🌺🌺
💞
از تغییراتی که در پوشش و ظاهر همسرتون میبینید، تعریف کنید.
ندیدن و نگفتن این تغییرات، این موضوع را در ذهنش جا میندازه که بهش توجه ندارین....!
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
❤️🔴❤️پدر مهربان انقلاب اعتبار خویش رابرای بازگشایی مساجدگرو گذاشتند وفرمودند مذهبیها بیش از هرقشری مسائل بهداشتی رارعایت میکنند.یادمان باشد با استفاده از ماسک ودستکش ورعایت فاصلۀ ایمنی در مساجد،روسپیدش کنیم.زیرا دشمنان داخلی وخارجی دوربین به دست،هرلحظه منتظر ثبت خطای انقلابیون هستند..
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فرصت تعیین تکلیف سهامداران عدالت تا دهم خرداد ماه سال جاری ادامه داشته و کاربران باید در ابتدا با مراجعه به سامانه سهام عدالت به آدرس اینترنتی www.samanese.ir یکی از دو روش آزاد سازی به شیوه مستقیم یا غیر مستقیم را انتخاب نموده و از مزایای سهام خود برخوردار شوند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 از شیخ بهایی نقل شده است گفت: رفیقی در قبرستان اصفهان داشتم که همیشه بر سر مقبره ای مشغول عبادت بود و گاهی به دیدنش می رفتم.
روزی از او سوال کردم: از عجایب قبرستان چه دیده ای؟
گفت: روزی جنازه ای را در قبرستان آوردند و دفن کردند. هنگام غروب بود که بوی گندی بلند شد و او را ناراحت کرد، ناگاه هیکل وحشتناکی مانند سگ دیدم که بوی گندم از او بود، او سر آن قبر آمد و ناپدید گردید.
مقداری گذشت، بوی عطری بلند شد که در عمرم چنین بوی خوشی استشمام نکرده بودم. در این هنگام صورت زیبا و دلربا آمد و بر سر همان قبر محو شد.
زمانی گذشت دیدم صورت زیبایی از قبر بیرون آمد؛ ولی زخم خورده و خون آلود است. گفتم: پروردگارا! به من بفهمان این دو صورت چه بود.
به من فهماند که آن صورت زیبا اعمال نیک او و آن هیکل وحشتناک، کارهای بدش بوده است و چون اعمال زشتش بیشتر بوده است، در قرل نیز انیس هم همان می شود تا پاک شود و به صورت زیبا برسد.
📔داستان های پراکنده، شهید دستغیب، ص ۱۴.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚عدالت علی (ع)، مرد مسیحی را مسلمان کرد
در زمان خلافت امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزد یک مرد مسیحى پیدا شد. على (علیهالسلام) او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروختهام و نه به کسى بخشیدهام و اکنون آن را در نزد این مرد یافتهام. قاضى به مسیحى گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مىگویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و درعینحال گفته مقام خلافت را تکذیب نمىکنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضى رو کرد به على (علیهالسلام) و گفت: تو مدعى هستى و این شخص منکر است، علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعاى خود بیاورى. على (علیهالسلام) خندید و فرمود: قاضى راست مىگوید، اکنون مىبایست که من شاهد بیاورم، ولى من شاهد ندارم. قاضى روى این اصل که مدعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
مرد مسیحى که خود بهتر مىدانست که زره مال کیست، پسازآنکه چند گامى پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از على (علیهالسلام) است. طولى نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم على (علیهالسلام) در جنگ نهروان مىجنگد.
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙 شب های قدر
🔸سفیان بن سمط می گوید از امام صادق(ع) پرسیدم:
امید میرود چه شبهایی از ماه رمضان لیله القدر باشد؟
✅ امام پاسخ دادند: نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم.
📗من لا یحضره الفقیه، ج۲ ص۱۶۰
✔️ امشب، شبِ بیست و یکم میباشد.
_______________
🌷 پیامبر مهربانیها (ص):
شب اوّل #ماه_رمضان، شیاطین سركش به بند كشيده میشوند، و هر شب ۷۰ هزار نفر آمرزيده مىگردند، و وقتی #شب_قدر فرا برسد، خداوند به اندازه آنچه در ماه رجب و شعبان و #رمضان تا آن روز آمرزيده است، [بندگان] را مى آمرزد، مگر آنكه ميان كسى و برادر[دینیاش] کینه اى باشد كه در اين صورت، خداوند عزّوجل مى فرمايد:
[#آمرزش] اينان را عقب بيندازيد، تا آشتى كنند.
📙عيون أخبار الرضا (ع):ج۲ ص۷۱ ح ۳۳۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
❓چرا اهالی معنویت «شب قدر» را پاس میدارند؟!
اهمیت «شب قدر»، به اندازۀ «عاقبتبخیری» ما است، چراکه در شب قدر، مقدرات آیندۀ ما تعیین میگردد. اگرچه این آینده، آیندۀ یک سال بعد ما است، ولی ممکن است در این آینده حوادثی رخ بدهد که دیگر ما از عاقبتبخیری فاصله پیدا کنیم، یا قطعاً عاقبتبخیر بشویم. سال آیندۀ ما یعنی همۀ عمر آیندۀ ما. نه تنها در شب قدر، پروردگار عالم، آیندۀ ما را رقم میزند، بلکه چون بر اساس گذشتۀ ما، مقدرات ما تعیین میشود، شب قدر، جمعبندی از گذشتۀ ما هم هست. تکلیف گذشته و آیندۀ ما در شب قدر روشن می شود.
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ ذكر مصائب امیرالمؤمنین علیهالسلام توسط رهبر معظم انقلاب
👇👇👇👇
📡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 علامه محمدتقی جعفری میگفتند: عدهای از جامعهشناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در بارهی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسانها چیست. هر کدام از جامعهشناسان، صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر میخواهید بدانید یک انسان چهقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقاش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزشاش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقاش ماشیناش است، ارزشاش به همان میزان است. اما کسی که عشقاش خدای متعال است ارزشاش به اندازه ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعهشناسان صحبتهای مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانهی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
💝💝 http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️ با این کارها باعث از بین رفتن حس و میل سکس در زنان نشوید!
✖️وزن خود را بروی وی نیاندازید!
این کاری است که افراد ناوارد انجام می دهند. اشکالی ندارد که در رابطه دیوانه شوید و یا بخواهید که مقداری به وی فشار آورید.
فشار آوردن به زنان یکی از نکات کلیدی برقراری رابطه و خواست زنان است اما اصلا معنی فشار آوردن چنین چیز یا چیزهای مشابه این عنوانی که ذکر شد نیست.
مردان ناوارد خود را فراموش می کنند، خود را به روی وی می اندازند و مشغول می گردند. چنین چیزی تنها یک کابوس برای زنان است.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan