📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و پنجم
با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینهای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایههای مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسههای شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بندهای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیهالسلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: «مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!» و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینیهای تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: «مجید! میگن امام جواد (علیهالسلام) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟» برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟» همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: «نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنیام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!» از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: «خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیهالسلام) شیرینی گرفتی، درسته؟» از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: «چی میخوای بگی الهه؟» ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: «یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟» و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهمالسلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!» و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خندهام گرفت و از همین پاسخ فاضلانهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیهالسلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!"
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
🔴سه راه مختلف برای تغذیه روحی همسرتان :
⏰روزی ۳دقیقه به همسر خود ۳ وعده غذای عشق دهید:
۱- توجه
۲- عاطفه
۳- سپاسگزاری
🔺وعده اول صبح قبل از این که از تخت خود بیرون بیاید، به او لبخند بزنید.
🔺وعده دوم میان روز با گفتگوی تلفنی با همسرتان می باشد.
🔺وعده سوم قبل از این که بخوابید حتما از او بابت زحماتش تشکر کنید.
✅در ضمن حتما میان وعده غذایی عشقی را یادتان نرود.
💚میان وعده عشق به شرح زیر است:
🔸وقتی از کنار او رد می شوید حتما زیبا از او استقبال کنید.
🔹یک تلفن فوری بزنید و بگویید دوستت دارم.
🔸او را تحسین کنید چقدر خوشگل شده ای
🔹با یک نگاه یا لبخند عشق خود را نشان دهید.
🔸یادداشتهای عاشقانه یا پیام عاشقانه به همسرتان بدهید.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایون بخوانید
یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب پیدا میکنه؛
← امروز حتما خسته شدی
← بذار کمکت کنم
← چی میخوای برات بخرم
← اعصابتو خورد نکن
← نبینم غصه بخوری
← بریم یه هوایی بخوریم
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
💓
#قهر
#قابل_تامل
💑همسران موفق💑
خواهش میکنم قهر کردن را فراموش کنید
مخصوصا با آدم های مهم زندگیتان...!!
اصلا من نمیدانم چه کار مزخرفیست این قهر کردن!
اصلا چرا باید دو نفر که یکدیگر را دوست دارند
و باهم خاطره های زیادی دارند
و از تمام زندگی هم خبر دارند...
با یکدیگر قهر کنند؟!!
به نظر من که اصلا در شخصیت آدم نیست!!
آدم فکر دارد ، منطق دارد
توانایی حرف زدن دارد!!
چرا قهر؟! چرا دلخوری؟!
اگر زبان یکدیگر را بلد باشید هیچوقت قهر نمیکنید!
و آدمها دقیقا هیچوقت به دنبال یادگیری
چیز هایی که به دردشان بخورد نمیروند!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_زنانه
یکی از راه هایی که خیلی کمک میکنه همسرتون بیشتر تابع شما بشه اینه که هر از گاهی در تصمیم گیری ها و یا موقعیت های مختلف بهش بگین:
"هرچی شما بگی"
"شما آقای خونه ای"
"هرچی خودت صلاح میدونی، بالاخره مردی گفتن ، زنی گفتن"
اگر به موقع و نه دائمی و با لحن مناسب این حرفها رو بزنید مطمیئن باشین که به اصطلاح عام، شوهرتون پر رو نمیشه!!!
یه وقت هایی بد نیست گفتن این حرفها
به جاش انرژی مثبته اون حس اعتماد به نفس و قدرتی که در شوهرتون ایجاد میشه غوغا میکنه
اونوقته که اگه شما هم یه چیزی بگین شوهرتون تمایل بیشتری به انجام حرف شما نشون میده.
خیلی بسته به موقعیت هم داره
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
موفقیت در یک ازدواج زمانی حاصل میشود که هرکسی به این واقعیت پیببرد که نیازهای شریکش حداقل به اهمیت نیازهای خودش است
🔴شما ازدواج نمیکنید تا بیمسئولیت باشید،
بلکه ازدواج میکنید چون فکر میکنید آنقدر بالغ شدهاید که بتوانید همزمان نیازهای خود و یک فرد دیگر را برطرف کنید.
اگر قرار باشد در یک رابطه فقط نیازهای یک نفر برآورده شود؛
یا یکی بر دیگری مقدم دانسته شود،
این زندگی خیلی زود به شکست میانجامد.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشست سران ۵١کشور درونزوئلا و ذکرنام سرداردلها
واکنش حضاردرجلسه
#شهید
📜وصیت تکان دهنده شهید اسماعیلی فرد:
🍃اگر شهید نشدم پاهایم را به اسبی وحشی ببندید و زمین بکشید تا گناهانم پاک شود
🍃بگویید این جوانی است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سعادت شهادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهی خود رهانیده است.
┄┅══════┅┄
🔹علت قرمز شدن چشم ها درآب استخر بدلیل وجود کلر نیست بلکه به دلیل وجود ادرار است.😑
🔹علت قرمز شدن چشم ها درآب استخر بدلیل وجود کلر نیست بلکه به دلیل وجود ادرار
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸رازیانه یکی از پرخاصیت ترین گیاهان برای درمان بسیاری از بیماری ها و مشکلات زنان می باشد که می توانید از عرق یا دم کرده آن استفاده کنید.
🍃رازیانه می تواند
1️⃣ از بروز بسیاری از بیماری های رحم جلوگیری کند.
2️⃣ باعث ایجاد تعادل هورمونی
3️⃣ پیشگیری از بیماری های دستگاه تناسلی
4️⃣ پیشگیری از ابتلا به سرطان رحم و دهانه رحم
5️⃣ و درمان بیماری شایع سرد مزاجی جنسی در زنان خواهد شد.
6️⃣ همچنین از یائسگی و پیری زودرس پیشگیری خواهد کرد و آن را به تعویق می اندازد.
☕️استفاده از رازیانه بصورت دم نوش که میزان و نحوه تهیه آن مانند چای معمولی است بسیار به صرفه است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ همسرداری، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ :
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ :
۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ !
۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟
۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟
۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ
۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟
۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟
۸ . ﺷﻤﺎ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ خانمشه😂😂😂😂😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
ﻣﺮﺍﺣﻞِ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﻥِ ﺑﭽﻪ : 👶
۱. ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺟﻮﺟﮥ ﻣﻦ ! 😘
۲. ﺑﺨﻮﺍﺏ ﮔﻠﻢ ! 😊
۳. ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻧﻔﺴﻢ ! ☺️
۴. ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻋﺴﻠﻢ ! 😍
۵. ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! 😚
۶. ﺑﺨﻮﺍﺏ ! 😕
۷. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺏ ! 😒
۸. ﺫﻟﯿﻞ ﺷﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ ! 😠
۹. ﮐﺮﻩﺧﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ! 😡
۱۰. ﺫﻟﯿﻞ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﮑﭗ ! 👿
۱۱. تو روح ﻫﺮﮐﯽ که ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ! 😫😩
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﺎ که ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺍﺯﺷﻤﺎﺭﮤ ۶ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﺪ !😐
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
تو مترو داشتم چت میکردم حس کردم بغل دستیم داره چت منو میخونه. منم نوشتم:
((بچه ها اینجا یکی داره چتامو میخونه اما حواسش نیست زیپ شلوارش بازه))
ب همین سوی چراغ
حداقل 5 نفر به زیپاشون نگاه کردن 😐
یه دختره هم اول خودشوجمع و جور کرد
بعد دید ک دارم نگاهش میکنم سرخ شد گفت :
مال من ساپورته زیپ نداره که😐😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚜ زشتی و زیبایی!
☘ هر وقت فکر کردی و از خودت زشتی دیدی ، استغفار کن؛ زشتی را پاک میکند.
☘ وقتی زیبایی دیدی، بر پیامبر و آلش صلوات بفرست؛ زیبایی را زیاد میکند.
📖 مرحوم دولابی
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨صـلــواتـــ شـــبـــ جـمـعـہ✨
🌹 مرحوم مجلسی دوم ( پسر ) گفته اند ؛
شب جمعه ای مشغول مطالعه بودم که به این دعا رسیدم -
🕊 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَةِ اِلی بَقائِها
اَلْحَمْدُ للهِ عَلی کُلِّ نِعْمَةٍ ، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه 🕊
👆 بعد یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم از ملائکه " که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم ...! "
📚 قصص العلما
💎 دعای معروف شب جمعه _
یا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ ، يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ ، يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ .
💝 جـهــتــ تــعـجــیـل در فــرجــ حـضـرتـــ ولـــے عــصـــرمان (عـجـل الـلـه تـعـالـے فـرجـہ الشـریــفـــ) صـــلــواتــــ💝
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#سیاست_رفتاری
❌وقتی توی زندگی مشترکتون و یا حتی در ارتباط با دیگران، از چیزی ناراحت میشین بیست دقیقه صبر کنین
ببینین ناراحتیتون واقعیه یا نه
دلیلش چیه؟
چه عکس العملی نشون بدین بهتره؟
چه سیاستی رو میتونین در پیش بگیرین که به ضررتون تموم نشه و....
بعد بدون حالات خشم، با حالت منطقی برین و با همسرتون یا با اون شخص صحبت کنین
گاهی هم لازمه سکوت کنین و خودتون رو ناراحت نشون بدین که شوهرتون یا اون شخص متوجه اشتباهشون بشن و بیان سمت شما
💞http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و ششم
از لحن عاشقانهای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمیکرد که همسر اهل سنتش اینچنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمیزد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی میدانستم با هر کار خیری که انجام میدهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود میکنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: «مگه نمیگی امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیهالسلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!» هنوز نگاهش در هالهای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من کجا و امام جواد (علیهالسلام) کجا؟» حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنانکه روی کاناپه مینشستم، باز تشویقش کردم: «خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازهای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!» که بلاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: «الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟» و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگیاش به این خونه وابسته اس!» به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «حاج صالح بهت زنگ زده؟» کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا.» که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: «عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!» به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خندهام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: «مجید جان! خُب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!» از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهیام را با لحنی رنجیده داد: «فکر میکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام مقدور نیس!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و هفتم
همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: «چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم!» از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با کلامی شیرینتر ستایشم کرد: «قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!» سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!» سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکستهای که امروز به خانهام پناه آورده بود، تمنا کردم: «مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه...» و شاید نمیخواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «نه!» و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایمتر ادامه داد: «من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکن!» ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: «پس نمیخوای امشب دل امام جواد (علیهالسلام) رو شاد کنی؟» بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: «الهه جان! همون امام جواد (علیهالسلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچهام رو به خطر بندازم؟» از اینکه نمیتوانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرِ پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: «بهم گفت به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق دخترش خواهری کنم!» و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «یعنی تو به خاطر امام جواد (علیهالسلام) قبول کردی که از این خونه بری؟» در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیهاش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: «من مثل شماها به امام جواد (علیهالسلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیهالسلام) قسم داد، دهنم بسته شد.» و نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: «دهن منم بسته شد!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و هشتم
عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهای از کار بندهاش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بیآنکه جریمهای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگیام بودم که در این جابجایی صدمهای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: «میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی.» همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: «به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!» از لحن تعریف کردنش خندهام گرفت و به شوخی گفتم: «خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!» که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: «بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونهاش بشه!» از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: «مجید! کِی بر میگردی؟» نگاهی به ساعت مچیاش کرد و با گفتن «ان شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونهام.» کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: «شام چی دوست داری درست کنم؟» دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: «همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!» و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: «خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!» دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانهام درخواستش را اجابت کردم: «به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم!»
http://eitaa.com/cognizable_wan