فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#كليپ | دانشگاهِ يا تيمارستان؟ 😂
🎞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_همسرداری
همیشه جلوی همسرتون مرتب و آراسته باشید! متاسفانه بعضی از زوجها فکر میکنند صمیمیت با همسر یعنی اینکه هرطور دلت خواست توی خونه بگردی. نه عزیز دل! مهمترین کسی که توی زندگی، باید تو رو آراسته و زیبا ببینه، همسرته. خصوصا آقایون توجه کنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ همونقدر که به خانم خیلی سخت میگذره که شوهرش بهش محبت نکنه
💢 به یه آقا هم سخت میگذره که خانمش اطاعتش نکنه و اقتدارش رو حفظ نکنه.
سعی کنید هردوتون وظایفتون رو بدون نگاه به دیگری انجام بدید تا کم کم زندگیتون شیرین بشه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خواص هسته خرما و روش تهیه👌👌
🟡می توان قطع آبریزش چشم را یکی از خواص دارویی هسته خرما دانست.
🟡افرادی که بر اثر حساسیت فصلی یا حساسیت به نور یا دارویی دچار آبریزش چشم شده اند می توانند چند هسته خرما را کوبیده, بجوشانند و آن را بعد از صاف کردن جهت شستشو چشم به کار ببرند.
🟡عده ای بر این باورند که پودر هسته خرما برای افزایش قدرت بینایی نیز کاربرد دارد.
برای اینکار می توان از آن به جای سرمه استفاده کرد.
🟡از دیگر مصارف درمانی هسته خرما, تسکین درد دندان است؛ با قرار دادن مقداری از پودر هسته خرما درد دندان از بین می رود.
🟡 از مهمترین خواص هسته خرما می توان به بهبود زخم ها اشاره کرد؛ جای زخم یا زخم های چرکی با هسته خرما درمان می شود؛ هسته خرما را بسوزانید و بعد از سرد شدن آن را کوبیده و به محل زخم ببندید.
🟡هسته خرما سبب افزایش شیر مادران شیرده می شود لذا توصیه می شود که این زنان در هفته چند بار از کوبیده هسته خرما میل کنند.
🟡هسته خرما دارای خواص آنتی اکسیدانی است همچنین به افزایش قدرت سیستم ایمنی بدن کمک می کند, مخصوصا از آسیب به ساختار DNA بدن جلوگیری می کند.
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🔻به شیر ولرم زعفران اضافه کنید و قبل از خواب بخورید تا خواب راحت داشته باشید !🥛
🟡همچنین زغفران اثر مسکن درد دارد، زعفران خون ساز است، کبد را تصفیه و قوی می سازد، سرفه را رفع می کند
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🔴 #عاقبت_رباخواری!
✳️آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
🌌 شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
⚡️از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
💥رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است،یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد .
💠و صدا از یک حجره می آید....
دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
🔷 از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
🔴 دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
🔥و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
🌀ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی ؟
♻️ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد.
♦️حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم .
🔹میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
✳️ گفتم من همچو چیزی دیدم.
گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است.آن رفیق بازاری شما ربا🔥خوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
📙منبع:کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
یارو خواب بوده . . .
زنش گوشی رو کوبونده تو سرش گفته بگیر Alarm جونت داره زنگ میزنه!
سیستم عامل گوشی از شدت خنده از اندروید به جاوا تبدیل شد😂😂😂
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیالوگی که امروز تو تاکسی شاهدش بودم (بین دوتا دختر):
- موبایلت داره زنگ میخوره گلم
- اَه پیداش نمیکنم!!
- نکنه خونه جا گذاشتیش؟!!
راننده اینقده خندید زد به جدول همگی ب فنا رفتیم😢😢😂😂
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش کنید خیلی جالبه
مخصوصا خانواده ها
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی احساس
بچتو له کردی
ببین انقده بیخیاله حتی به پشت سرشم نگاه نمیکنه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده حلال حاج اقا قرائتی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
از #مرد_ها تشكر كنيد.👌
وقتي همسرتان كارهای مردانهاش را انجام ميدهد، پيش خودتان نگوييد به وظيفهاش عمل كرده و نيازی به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتان به خاطر دستهای قوی و تواناييهای مردانهاش نيازی به شنيدن تشكر ندارد. در ازای هر قدمی كه برای شما و زندگی مشترکتان برميدارد، از او تشكر كنيد. به او نشان دهید که متوجه هستيد برای شما چه كارهايی انجام ميدهد.
جملات سادهای مانند «ممنون كه مرا صبحها تا ايستگاه ميرسانی» و «متشكرم كه با تمام خستگیات، خريدهای خانه را انجام ميدهی»، برای او بسيار انرژیبخش خواهد بود.
⛑ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_زنانه
خانمهای عزیز! به حرف همسر خود گوش دهيد و كمتر با او سرسختانه مخالفت كنيد. دقت كنيد كه منظور ما، فراموش كردن ديدگاهها و نظرات خودتان نيست بلكه ابراز آنها به نحوی است كه همسر شما فكر نكند شما حرف او را زير پا گذاشتهايد. مخالفتهای يكباره، اكثر مردها را عصبانب میكند.
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#خانمها_بدانند
✍هر مردی رگ خوابی دارد که فقط همسرش میتواند به راز آن پی ببرد!!! «رگ خواب همسر» یعنی شناخت حساسیتها و علایق او جهت نفوذ در دل شوهر...
✅ راستی رگ خواب همسرتان چیست؟ نگو نمیدونم که خیلی بده...
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
#حریم_عشق
✍بچه که بودم وقتی کار اشتباهی میکردم، مادرم میگفت: «اشکال نداره، حالا چیکار کنیم تا درست بشه؟!!!» اما مادر دوستم بهش میگفت: «خاک برسرت! یه کار درست نمیتونی انجام بدی!!!» امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی میافته، اولین فکری که به ذهنم میاد، «خب چیکار کنم؟!!!» و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل میکنم.
🔸 اما دوستم با مواجه شدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه «خاک بر سر من که نمیتونم یه کار درست انجام بدم، چرا من اینقدر بدبختم؟!!!» حرفهای امروز ما و احساسی که به فرزندمان میدهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد.
💥مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان میدهیم. آگاه باشید و در حق فرزندان خود بهترین پیامها را به یادگار بگذارید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شاعرانه
🌺 از حافظ شیرازی تا شهید قدس سردار سلیمانی
حافظ شيرازي:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
🌼🌼🌼🌼🌼
صائب تبريزي:
اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز میبخشد زّ مال خويش میبخشد
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را
🌼🌼🌼🌼🌼
شهريار:
اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چيز میبخشد بسان مرد میبخشد
نه چون صائب که میبخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور میبخشند
نه بر آن ترک شيرازی که بُرده جمله دلها را
🌼🌼🌼🌼🌼
خانم دريايی:
اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنيا را
نه جان و روح میبخشم، نه اَملاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معني دارد اين کارا؟
و خال هندويش ديگر، ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحي صورت، عمل کردند خالها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پاها را
فقط میخواستند اينها، بگيرند وقت ماها را
🌼🌼🌼🌼🌼
کامران سعادتمند:
اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را
نه او را دست و پا بخشم، نه شهری چون بخارا را
همان دل بردنش کافی که من را بی دلم کرده
نمیخواهم چو طوطی من، بگويم اين غزلها را
غزل از حافظ و صائب و يا دريايی بی ذوق
و يا آن شهريار ترک که بخشد روح اجزا را
ميان دلبر و دلدار، نباشد حرفِ بخشيدن
اگر دلداده میباشيد، مگوييد اين سخن ها را
🌼🌼🌼🌼🌼
عارف تهرانی:
اگر آن ترک شيرازی بدست آرد دل ما را
شعار و حرف پُر کرده، تمام ادعاها را
يکی بخشيده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را
يکی چون صائبِ تبريز ، سر و دست و تن و پا را
از اين سو شهريار داده تمام روح اجزا را
از آن سو بانو دريايی گرفته حال ماها را
سعادتمند شاعر نيز فقط گفت و نداد هرگز
نه ملک و نه بخارايی، نه روح و نه تن و پا را
ولی...
ولي من میشناسم کس، که او نه گفت و نه دم زد
بدون حرف عمل کرده، تمام ادعاها را
کسي که خانِمانش را، رها از بهر جانان کرد
بدون منتی بخشيد، سر و دست و تن و پا را
و او اهسته و آرام، براي کشور ایران
فدا کرده به گمنامی تمام روح و اجزا را
اگر خواهي بدانی کيست، وجودت از سجود اوست
تمامی خودش را داد، به ما بخشيده دنيا را
نه گفتش ترک شيرازی، نه گفتش خال هندويش
و او نامش "سلیمانی"، عمل کرد ادعاها را
شادی روحش صلوات
🌷🌷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#داستانک
🔥 حتما تا آخر بخوانید 🔥
🔰 در روزگار گذشته بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که چهار همسر داشت.
🌺 همسر چهارم برایش بسیار عزیز بود. او همیشه بهترین لباس ها و غذاها را برایش فراهم می کرد و اجازه نمی داد کمبودی احساس کند یا ناراحتی ای برایش به وجود بیاید.
🌼 همسر سوم هم برایش بسیار محبوب بود. بازرگان دوست داشت جلوی دوستان و آشنایان با همسر سومش باشد و به خاطر داشتن چنین همسر زیبایی به دیگران فخر بفروشد. بازرگان به او افتخار می کرد.
🌸 همسر دوم نیز برای بازرگان دوست داشتنی بود. او زن بسیار دلسوزی بود و در تمام سختی ها و مشکلات در کنار شوهرش بود. بازرگان همیشه با همسر دومش مشورت و درد دل می کرد و می دانست که در هر مشکلی می تواند روی او حساب کند.
❌ ولی بازرگان همسر اولش را دوست نداشت. هر چند همسر اول از سایرین وفادارتر بود و در ثروتمند شدن و موفقیت بازرگان سهم زیادی داشت ولی چندان مورد توجه شوهرش نبود. با این همه او بازرگان را از صمیم قلب دوست داشت.
💢💢💢💢💢💢
سالها گذشت و روزی بازرگان مریض شد🤕🤒
دیگر امیدی به بهبود او نبود و بازرگان می دانست که باید در انتظار مرگ باشد.
به زندگی مجلل خود فکر می کرد و با خود می گفت: «چهار همسر داشتم که همیشه در کنارم بودند و نمی گذاشتند تنهایی را حس کنم. اما حالا باید تنها بمیرم. چقدر تنها خواهم شد.»
☢️ همسر چهارمش را صدا کرد و به او گفت: «همیشه تو را بسیار دوست داشتم و بهترین ها را برایت فراهم کردم.
آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ هم همراه و همسر من باشی »
همسر چهارم پاسخ داد: «هرگز!» و فوراً از اتاق خارج شد.جواب منفی او مانند خنجری به قلب بازرگان فرو رفت.😢😭
⚛️ سپس همسر سومش را صدا کرد و گفت: «یادت می آید که چقدر به بودن در کنار تو افتخار می کردم آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ همراه و همسر من باشی »
همسر سوم پاسخ داد: «چرا باید با تو بمیرم زندگی بسیار لذتبخش است. من هم منتظرم تا تو زودتر بمیری و دوباره با فرد دیگری ازدواج کنم!»قلب بازرگان شکست. 💔
❇️ سپس همسر دوم را صدا کرد و به او گفت: «تو در همه سختی ها و مشکلات در کنار من بودی. آیا حاضری در جهان پس از مرگ هم در کنارم باشی »
همسر دوم پاسخ داد: «خیلی متأسفم که بیمار شدی و زندگی ات رو به پایان است. ولی این بار نمی توانم کمکت کنم.
تنها می توانم در مراسم تشییع جنازه ⚰️ شرکت کنم و تا قبرستان همراهیت کنم. بعد از آن تنها خواهی بود.»
😞😞 بازرگان به شدت تنها و غمگین شده بود. ناگهان صدایی آمد: «من حاضرم با تو این دنیا را ترک کنم و همسر و همنشین تو در جهان پس از مرگ باشم» بازرگان خوب نگاه کرد.
💟 همسر اول را در گوشه اتاق دید. رنگ صورت همسر اولش زرد بود و به دلیل بی توجهی های او بسیار ضعیف و پریشان به نظر می آمد.
📌 بازرگان با خود گفت: «ای کاش در طول زندگیم به او بیشتر رسیدگی می کردم، زیرا او همسفر ابدی ام خواهد بود.
💢💢💢💢💢💢💢
👈 در واقع همه ما، مانند بازرگان چهار همسر داریم:
⬅️ همسر چهارم، جسم ما است. بهترین خوراکی ها و لباس ها را برایش فراهم می کنیم ولی او بعد از مرگ از بین می رود و ما را همراهی نمی کند.
⏪ همسر سوم اموال و دارایی های ما هستند. به آنها افتخار می کنیم و دوست داریم با آنها به بقیه پز بدهیم ولی بعد از مرگ آنها به دیگران به ارث می رسند.
◀️ همسر دوم اقوام و آشنایان ما هستند. هر چقدر هم دلسوز و مهربان باشند، نهایتاً تا مراسم تدفین ما را همراهی می کنند.
🌹 همسر اول ما روحمان است. 🌷
اما معمولاً به او توجهی نمی کنیم و آن را به حال خود رها می کنیم. ❗️
ترجیح می دهیم همیشه به فکر رسیدگی به جسم، دارایی ها یا نزدیکانمان باشیم تا به فکر رشد و بالندگی روحمان.
✅ روح ما همسفر و همنشین ابدی ما است. چقدر خوب است که در طول زندگی بیشتر از همه به او توجه کنیم، او را پرورش دهیم و قوی کنیم تا در پایان زندگی احساس ضعف و تنهایی نداشته باشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_16
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو!
لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو! اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم. آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟
هیجان زده نگاهم میکند و میگوید: آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم!
میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم: بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و در حالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! من و ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالآخره سکوت را میشکند و میگوید: یاالله هر سر و سری که دارید رو همین الآن میگید یا پریناز و میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من رو به ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟
ابوذر قیافه ای به خود می گیرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد! آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین با ناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید: بازم مثل همیشه گرفت!! زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه!
کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که داره رو همین الآن رد کن بیاد!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند. اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد. بابا روی شانه ابوذر زد و گفت: خوب دور و برت آدم جمع میکنیا
عمه که حس کنکاویش امانش نمی داد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بود قرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم و ابوذر کلافه به همراهش رفت. خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد. بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید: چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم. از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان. از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال. از درد و دل کردن با نرجس جان. از خواهر بودن برای هنگامه. از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آن همه آرایش از... من راضی بودم...
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت: آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟
بابا هم میزند به لودگی و میگوید: پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه!
پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره ۲۱ سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی. فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الآن خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_18_17
قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد. خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید. به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالای سرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد. هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد. آیه
نگران نگاهش میکند و میپرسد: چی شده؟
نسرین نفسی تازه میکند و میگوید: دکتر والا داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ...
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید: کاش همیشه یه از فرنگ برگشته داشتیم بلکه ملت یکم به فکر وظایفشون بیوفتن.
دقایقی بعد دکتر والا و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند. آیه آرام سلامی به تیم رو به رویش میکند و با چشم دنبال دکتر والا میگردد. به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر والا همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند: خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید.
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در خصوص
وضعیت عمومی بیمار میدهد. چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر والا پرونده را به
دست آیه میدهد. خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد! خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانش بیش از حدمعمول باز نشود! در دل میگوید: او یک
نابغه است ! یک نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلال های دکتر والا مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند. تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد و مدام خدا را شکر میکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش
سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سلامش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنار نسرین و مریم و آزاده نشست. تعجبشان را که دید پرسید: چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید: کبکت حسابی خروس میخونه !! واسه همین تعجب کردیم! لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید: بالآخره بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر والا نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد.
مریم هم خوشحال میگوید: خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگوید: بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمی پیش اومده بود!!
مریم هم خنده کنان میگوید: اون روز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...
آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید: به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین!
خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی که
قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و رو به مریم گفت: قربون دستت جای من وایسا تا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم.
مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا.
صورت مریم را محکم میبوسد در حالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه با خنده و بدو از آنها دور میشود. نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد: مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم. میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه.
مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید: از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_19
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟
مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید: واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن!! بین خودمون باشه ها.
نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟ وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟
مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید: نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والّا اون چیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه!
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است. آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند. لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند. نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و با لبخند جواب سلامش را میده
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید: آدم بدقولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد.
نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگیرد. همان بود که میخواست.
نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید و صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند. بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد! فکر خوبی بود صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی شده... یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار می افتد. خنده اش را قورت میدهد و میگوید: رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود! من فقط خودخواهی دیدم و بس!
نرجس لبخند میزند. میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تا حالا تو عمرت خودخواهی کردی؟
آیه فکر میکند... خود خواهی؟ دیگرخواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟ تکانی خورد. سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد. یادش آمد: آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم! بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟
آیه سکوت میکند... و آن یکبار؟ دوست ندارد به آن فکر کند. تلخندی میزند و میگوید: مادرم!
نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد. چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد.... خیلی زیاد.
بهتر دید ادامه ندهد. چیزی یادش آمد: راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست. بدش به من بی زحمت !
آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرجس نگاهی به بسته انداخت و آن را زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت! تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت: وای من اصلا راضی به زحمت نبودم.
خیلی خیلی ممنون و بعد بسته را باز میکند.
یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت... نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی شمامه خواهرم که مشهد رفته بود، بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم.
آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید. و بعد گفت: یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم.
نرجس جان خنده ای کرد و گفت: خب حالا چرا آرزو؟....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_20
_واسه خاطر کارم. میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم! وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! لااقل وقتی چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم! ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم.
نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق با تو هست...
آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش. گونه های نرجس جان را بوسید و گفت: زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟
_چشم عزیزم برو به سلامت
آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد: راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی دیگه از خودخواهی هام همین انتخاب شغلم بود.
و بعد رفت...
در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خودخواهی است!
*
نگاهی به خودش در آیینه می اندازد. شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاده! یاس رازقی را برداشت که بزند اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد: کمیل هوووی کمیل کجایی؟
در اتاق کمیل باز شد: جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!!
ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی: ما خودمون خط تولید ذغال داریم.
نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید: اون عطرتو که پری روز خریدی رو بده زود باش دیرم شده!
کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر تلخش را پیش کش برادر میکند. ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خداحافظی کوتاهی میرود.
کمیل تنها در دل میگوید: اللهم اشف کل مریض!
کمربندش را می بندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد از چند بوق پیاپی بالآخره آیه گوشی را برداشت.
صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد: جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش می بندد: سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بدموقع مزاحم شدم.
خمیازه ای میکشد و میگوید: حالا که شدی حرفتو بگو
سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد: خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت ۸ کلاس دارن اگه... اگه... وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن.
آیه خنده اش میگیرد: و اگه نتونستم؟
ابوذر موضع خود را حفظ می کند: حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه!
آیه بلند میخندد: ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ من که میدونم دو روزه داری خفه میشی!
باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی.
_باشه چشم... حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!!
_آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!!
و بعد گوشی را قطع میکند. ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت ۸ به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجویدهای عربی اش را زمزمه میکند.
آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت بر هم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود.
نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد. باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهرشوهر شود!
مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاالله؟
آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم!
مامان عمه هیجان زده میگوید: همون زهرا ؟
_بله همون زهرا....
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
✅دعای عوام بهتر مستجاب می شود تا علما!
✍شخصی از #علامه_طباطبایی پرسید
«این دعاهای عربی را که عامه مردم بخوانند، نمیفهمند؛ آیا خواندن همان الفاظ آن دعاها بی آنکه معانی آن را بدانند-اثری دارد؟!»
جناب علامه طباطبایی فرمودند:
«اتفاقاً آن دعاها برای عامه مردم که زبان عربی و معانی آنها را نمیدانند بهتر مستجاب میشود!زیرا نفس خود را به نفس امامان (علیهمالسلام) متصل میکنند و از خدا میخواهند هر چه امامان با خواندن این دعاها میخواستند، به آنان هم بدهد ماهم به اندازه فهم خودمان از ان دعاها، از خدا میخواهیم!»
📚زمهر افروخته، ص۱۶۰
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan