#تربیت_کودک*
والديني كه زود عصبانی می شوند، تحمل كمی دارند، انتظار دارند همه چيز طبق خواسته آنها پيش برود.
از كودک توقعات غير واقعي دارند، كودكيِ بدی داشته اند، ناكامی های خود را بر سر ديگران خالی میكنند و به مجازات كردن و تنبيه كردن اعتقاد دارند؛ معمولا باعث آزار فيزيكی ، روانی، كلامی، يا عاطفی فرزند خود می شوند.
اين كودكان معمولا مضطرب هستند و مهارتهای اجتماعی ضعيفی دارند.
(خجالتي و مضطرب يا جنگجو و پرخاشگر)
و در آينده به #افسردگی مبتلا خواهند شد.
❤️✨❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ کسی که ۱۲۴ هزار پیغمبر، در حسرت زیارت او هستند، خود او، #زائر_امام_حسن علیهالسلام است... .
🏴 #شهادت_امام_حسن سلام الله علیه را به #حضرت_ولی_عصر ارواحنا فداه و #شیعیان تسلیت عرض می نمائیم.
شعر زیبایِ بدون نقطه 👌
دلا کم رو سوی کاری که هردم درد سر دارد
که هر کس در هوس گردد مراد دل هدر دارد
درا در کوی دلداری که گردی محرم دلها
دلی کو گرد او گردد همه در و گهر دارد
اگر درد دلی داری مگو در مسمع هر کس
ره او رو سوی او رو که در هر کو دری دارد
هوای وصل او داری اگر در سر، سحرگه رو
که هر کس وصل او را در دعاهای سحر دارد.
🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
معرفت پشهها
#بخش_اول
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم،
رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.
فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست.
و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه!
ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!
همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!
نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.
وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!
توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.
گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بخش_دوم
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود.
و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.
می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.
کاش حرف تندی می زد!
کاش شکایتی می کرد!
کاش فریادی می کشید و سبک می شد!
و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم
همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند
نه پدران و مادران پیر شهدا را...
بدم میآمد از کسانی که نمیدانند ستونهای خانههای پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!
از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان میخواهند!
کاش بعضی به اندازه پشهها معرفت داشتند
وقتی که میخوردند، میگفتند کافیست!
و بس میکردند،
و می رفتند،
ما چه میدانیم جانبازی چیست...
بیاد آنهایی که تن مقدسشان زیر شنی های تانکهای دشمن له شد ولی اجازه ندادند غیرت ملی و دینی شان له شود.
ما امروز میراث داران آنهاییم و فردای قیامت، اگر برای عزت این سرزمین و دین، کوتاهی کرده باشیم، باید در محضر الهی پاسخگو باشیم.
هفته دفاع مقدس، یادآور ایام رشادت و ایثار، گرامی باد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_6001198412169479978.mp3
5.15M
🎬 #فایل_صوتی
👤 استاد #غفاری
"تربیت رسانه ای در روزهای کرونایی"
📝 کرونا آموزش مجازی را اجتناب ناپذیر کرده؛ حال سوال اینجاست که چگونه بر مصرف رسانه ای کودکانمان نظارت کنیم؟
❌ #قنداب_پلاس پاسخ بعضی از این پرسش ها رو در این فایل صوتی مطرح می نماید...
#جعبه_جادو
#تربیت_فرزند
🍃علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟
🌷علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد
🍃نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت
🌷علّت اینهاست اگر یار پدیدار نشد
🍃گفته بودی که به دنبال معاصی نروم
🌷گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد
🍃سر اعمال به هم ریختهام گریانم
🌷هر چه کردم نشوم مایهی آزار،نشد!
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت67
شونا هاشو بالا انداخت با لحنی که انگار دپرس شده بود گفت
بهار-هیچی بابا.چیز خاصی نبود که من یه حرفی زدم ناراحت شد بعد منم قهر کردم که چرا ناراحت شده.
با دهن باز نگاش کردم
من-بهار واقعاکه احمقی بجای اینکه بری از دلش در بیاری قهر کردی حالا براچی باز داد و بیداد کردین باهم؟
بهار-اون گفت بجای اینکه بیای معذرت خواهی کنی قهر میکنی منم زدم به وحشی بازی..
سریع با تاسف براش تکون دادم..واقعا این دختر یه تختش کم بود..خیلی وقت بود که امیرو ندیده بودم
من-بهار یه عکسی فیلمی از امیر نداری ببینمش.
با ذوق گوشیشو در آورد و عکسشو آورد.توی عکس بهار و امیر کنار ام نشسته بودن امیر دستشو دور گردن بهار انداخته بود و میخواستبا مسخره بازی گونشو ببوسه بهارم چشماشو چپ کرده بود..لبخندی به عکسشون زدم.اینا که انقدر همو دوست داشتن مگه دیوونه بودن که سره چیزای کوچیک باهم قهر میکردن.
من-حالا کی میخواین ازدواج کنین که ما یه عروسی بیفتیم.
دستشو تکون داد و گفت
بهار-اوووو کو تا اون موقع؟فعلا که زوده ایشالا ۵-۶ ماه دیگه
من-۵-۶ ماه چه خبره؟
بهار-حالا اینارو ول کن.تو چه خبر؟
شونه ای بالا انداختم
من-خبر خاصی ندارم..همون زندگی یکنواخت و همیشگی
بهار- رئیسات چطورن؟
با یاد آوریشون لبخندی روی لبم اومد
من-اونا خوبن.سینا که شوخ و سرحاله همش درحال مسخره بازیه احسانم که خشک و مغروره ولی در کل خوبه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
کارت اتوبوسو کشیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها..ساعت ۸ صبح بود حسابی خوابم میومد.چشمامو مالوندم تا خوابم نبره..عصرم که باید برم پیش حنا...انقدر همونجوری چرت زدم که اتوبوس به شرکت رسید خدا از بهار نگذره که تا ۳ونیم شب فک میزد رفتم توی اتاقم هنوز احسان نیومده بود..مشغول مرتب کردن قرار داد های این ماه بودم که از توی شیشه دیدم اومد.مثل همیشه اخم کمرنگی رو پیشونیش بود روی صندلیش نشست که انگار متوجه نگاه من شد سرشو برگردوند سری به معنی سلام تکون دادم که اونم با لبخند بیحالی زیر لب سلام کرد.حوصلم سر رفته بود.حداقل به یه بهونه ای برم جای احسان از اینجا موندن بهتره..یکم اطرافو نگاه کردم آها اگه براش چایی ببرم خوبه به یه بهانه ای همون تو میمونم.سریع یه چایی ریختم و رفتم سمت اتاق بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم.
من-سلام آقا احسان.خوب هستین؟
لبخندی زد
احسان-ممنون هستی جان.
چایی رو روی میزش گذاشتم که با ابروی بالا رفته نگام کرد
من-گفتم سر صبحه یه چایی بخورین گلوتون از خشکی در میاد.
لبخند کجی روی لبش نقش بست
احسان-دستت دردنکنه.خیلی خوبه.
لبمو با زبون تر کردم.
من-آقا احسان کمک نمیخواین؟
احسان-چطور؟
من-آخه من کارامو انجام دادم.میتونم کمکتون کنم چون بیکارم.
احسان-اها.پس لطفا بیا اینطرف
و به کنارش اشاره کرد..یه صندلی بردم و کنارش نشستم.
احسان-اول بیا بین این پوشه ها اسم کسایی که میگمو پوشه هاشونو جدا کن
نزدیک ۱۰۰ تا پوشه بود اسم چند نفری رو گفت و من سریع جداشون کردم بعد گفت باهاشون تماس بگیرم و بگم برای یک ساعت دیگه اینجا باشن..مدل بودن.یک ساعتی کمکش کردم تا بالاخره اون۷-۸نفر رسیدن واین تازه آغاز خرحمالی بنده بود.هی تند تند اینور اونور میرفتم و لباسایی که میخواستن بپوشن تا عکس بگیرنو براشون میاوردم.همشونم از دَم افاده ای بودن وهی کلاس میزاشتن..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت68
داشتم لوازممو جمع و جور میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو آوردم بالا احسان بود
من-چیزی شده آقا احسان؟!
احسان-بیا من میرسونمت خونه
من-دست شما درد نکنه.خودم میرم.
احسان-مگه نمیخوای بری جای حنا بزار خودم میبرمت بعد برمیگردم شرکت
دیگه منتظر حرفی نموند و تق..درو بست.سریع کیفمو برداشتم و باهم سوار ماشین شدیم...یه ربعی طول کشید تا رسیدیم خونه..درو زدم حنا درو باز کرد تا منو دید با ذوق پرید تو بغلم
حنا-سلام هستی جوووونم
من-سلام عزیزمممممممم خوبی؟
حنا-مرسی.
با هم وارد خونه شدیم احسانم اومد روی مبل نشست.
من-مگه شما نمیخواستین برین شرکت؟
احسان-چرا ولی گفتم اول یه قهوه ای بخورم بعد برم.
من-پس بزارید من براتون درست کنم.
رفتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن قهوه شدم..
احسان-خودم درست میکنم تو بیا بشین خسته ای از صبح داری کار میکنی.
لبخندی به صورت مهربونش زدم ونشستم پشت میز..دیشب بابارو با هزارتا بدبختی راضی کرده بودم.آخرشم قرار شد آخر ماه ۱۰۰تومن بیشتر بهش بدم..احسان قهوه آماده شده رو جلوم گذاشت.
من-ممنون
خودشم اونطرف پشت میز نشست..
من-حنا کجاست
احسان-رفت لباساشو عوض کنه
لبخندی زدم این دختر هم کلا خوددرگیری داشت برای لباس پوشیدن..سوالی که دوست داشتم بدونمو به زبون آوردم.
من-راستی حنا چندسالشه؟!
قهوه شو خورد وگفت
احسان-۷سالشه..میخواد بره کلاس اول
آخییی.چه ناز..با صدای حنا برگشتم سمتش.
حنا-حالا خوب شدم؟!
به لباساش نگاه کردم یه تاپ صورتی روشن پوشیده بود با شلوار سفید موهای نسبتا بلندشم ریخته بود دورش.لبخند بزرگی زدم
من-تو همیشه خوبی عزیزدلم.
اوهوک.کی بره این همه راهو؟تا حالا انقدر باکلاس با هیچکی حرف نزده بودم..
حنا-هستی جون حالا که من خوشگل شدم تو هم خوشگلی بیا چند تا عکس با هم بگیرم.
من-باشه.
سریع قهوه مو خوردم و با ذوق و خنده گوشیمو از توی جیبم در آوردم.حنا اومد کنارم و چند تا عکس باهم گرفتیم احسانم تا اون موقع مشغول شستن اون دوتا فنجون قهوه بود.اومدم عکس بعدیو بگیرم که احسان از پشت سرم رد شد سرمو برگردوندم عقب و به احسان گفتم
من-آقا احسان شما هم اگه میخواین واستین با منو حنا عکس بگیرید.
حنا هم متقابلا گفت
حنا-آره داداشی.واستا باهم یه عکس بگیریم.
احسانم پیشنهادمونو رد نکرد و پشت سرم ایستاد دوتا دستاشو روی پشت صندلی من گذاشت و خم شد جلوتر و لبخندی زد منم که نیشمو تا بناگوش باز کردم و عکسو گرفتم.عکس که گرفته شد احسان رفت و من حنا مشغول چک کردن عکسا شدیم.هرکدوم که من خوشگل بودم حنا میگفت من بد افتادم هرکدوم حنا خوب میشد من میگفتم بد افتادم آخرم با کلی جنگ و دعوا ۴-۵ تا عکس بیشتر باهم نگرفتیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت69
من-حناااا حنا بیا غذا آمادس.
پشت میز نشستم.دهنم سرویس شده بود تا تونستم یه ماکارانی عالی دربیارم.آشپزیم خیلی افتضاح نبود ولی خیلی خوبم نبود.آخه اون موقع ها توی خونه خودمون من اصلا غذا نمیپختم...الانم ماکارانی رو سع بار پخته بودم .دفعه اول که افتضااااح شد.انقدر خمیر شده بود که میشد با گوش کوب لهش کرد به عنوان خمیر باهاش نون درست کرد.دفعه دومم ربشم انقدر کم بود که رشته ها سفیدسفید بود.ولی این دفعه خیلی خوب شده بود..نفسمو با فوت بیرون دادم که حنا اومد توی آشپزخونه.باز رفته بود یه دست لباس دیگه پوشیده بود.خدا این دخترو باید شفا بده..اومد پشت میز نشست و موهاشو داد پشت گوشش
حنا-به به ماشالا هستی خانم چه کردی!فقط خیلی طول کشید.
آبروم میرفت اگه میگفتم ۲-۳بار خراب کردم.برای همین لبخندی زدم و رو بهش گفتم
من-اخه میدونی عزیزم چون میخواستم یه ماکارنی خوشمزه برای تو و داداشت درست کنم یکم طول کشید
حنا-اهااا پس برای اونه
خندم گرفته بود.اخه این چه وضعه گول زدن بچه بود.غذامونو خوردیم.به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب بود از نه شروع کرده بودم غذا پختن ولی چون گند زده بودم تازه ۱۱ ونیم اماده شد.
من-حنا خانم دیگه باید بری بخوابی.الان داداشت بیاد ببینه بیداری کله منو میکنه
خندید و با همون چاپلوسی که دیگه شناخته بودمش گفت
من-هستی جوووون
خندیدم..این بچه خوب یاد گرفته بود همرو خر کنه.با همون لحنه خودش گفتم
من-جوونه هستی جون؟!
حنا-میشه برام قصه بگی؟آخه احسان وقتی شبا میاد اگه حوصله داشته باشه برام قصه میگه ولی اگه خسته باشه میره میخوابه الان چند وقته قصه نگفته.
چشمامو جمع کرد و مظلوم نام کرد.با خنده گفتم.
من-خیله خب.نمیخواد خودتو اون شکلی کنی.برو توی اتاقت تا بیام ساعت.حنا رفت توی اتاقش منم سریع همون چندتا ظرفشو شستم و از توی آشپزخونه بیرون اومدم و همینطور که از پله ها بالا میرفتم دستامم با لباسم خشک کردم
درو آروم بستم و پاورچین پاورچین از پله ها اومدم پایین.خسته رو مبل دراز کشیدم.دهنم کف کرد بابا.نزدیک ۱۰ تا قصه براش گفتم تا بالاخره خوابش برد.بیچاره احسان حق داشت براش قصه نگه.ساعت۱ بود ولی اصلا خوابم نمیومد.گوشیمو برداشتم و یکم توی اینترنت چرخیدم.یاد عکسایی افتادم که با حنا گرفتیم.بازشون کردم همشون عالی بود.عکسارو رد کردم تا رسیدم به عکسی که با احسان گرفته بودیم.قشنگ بود.لبخندی روی لبم نقش بست.روی صورت احسان زوم کردم.حس خوبی نسبت بهش داشتم.حس اینکه اگه یه زمانی به کمک نیاز داشته باشم بنظرم تنها کسی که شاید بتونه کمکم کنه احسان.عکسو به حالت اول برگردوندم و به صورتم نگاه کردم.لبخندم توی عکس واقعیه واقعی بود.مصنوعی نبوداینو کاملا حس میکردم.نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.امشب آرومه آرومم.خوبه خوب.دلیلی برای این آروم بودن وجود نداشت ولی خوشحال بودم که بعد این همه وقت راحت بودم....تازه داشت خوابم میبرد که با صدای در از جا پریدم.اگه دزد باشه چی؟با استرس به در نگاه کردم که احسان اومد تو.نفسی از سر آسودگی کشیدم.ترسیدمااا.با لبخند رفتم سمتش
من-سلام آقا احسان
احسان-سلام..ببخشید قصد نداشتم بیدارت کنم.نمیدونستم توی حالی
من-عیب نداره.خواب نبودم.
رفتم توی آشپزخونه.حتما خیلی گشنشه.یک بشقاب غذا براش کشیدم که اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
پیام رهبر معظم انقلاب به مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران
بسم الله الرحمن الرحیم
گذشت زمان نتوانسته و هرگز نخواهد توانست یاد ارجمند شهیدان عزیز را از خاطر ملت ایران بزداید. این لوح درخشان همواره مزیّن به عنوان شهادت و یاد شهیدان خواهد ماند. این ذخیرهی تاریخی همواره به نسلهای ما امید و همت و جرأت خواهد بخشید تا گامها به سمت هدفهای والا را محکم و استوار بردارندو از دشمنی شیاطین خنّاسان عالم نهراسند. جبههی عدل و حق با این توان و آرایش الهی به پیروزیهای بزرگ دست خواهد یافت انشاالله.
سیّدعلی خامنهای
۳ مهرماه ۱۳۹۹
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
# *منطق_ازدواج*
*نكته اي كه در مدت آشنايي بايد به آن توجه نمود*
شاید شما هم این جمله رو شنیده باشید، « دوستت دارم ، اما آمادگی ازدواج کردن را ندارم »
نمیگویم این ادعای دروغی از طرف مرد مقابل شماست ، اما این جمله به شما میگوید که این مرد جز دوستی و یا یک رابطه رمانتیک ، به دنبال چیز دیگری نیست .
چنین مردی یا قصد ازدواج ندارد و یا قصد ازدواج با شما را ندارد ، پس بیهوده منتظر ننشینید .
بسیاری از دخترها تصور میکنند اگر دشواریهای یک رابطه را تحمل کنند و یا این مرد ازدواج گریز را عاشق و وابسته کنند ، به مقصودشان میرسند .
اما این فکر اشتباه است و حتی اگر عملی هم شود این مرد گزینه مناسبی برای ازدواج نیست.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan