دوستی دردسرساز
#پارت69
سرشو جلو اورد و شمرده شمرده روبه روی صورتم گفت.
_نزار دستم روت بلند شه همینجا وسط خیابون مثل سگ بزنمت.
نگاهم ب پشت سر امیر افتاد،الی از کافه بیرون اومده بود و با دیدن ما همونجا ایستاده بود.
نگاهی به چشم های به خون نشسته ی امیر انداختم...الی پشت درخت پنهون شده بود و با چشم های به اشک نشسته به ما نگاه میکرد
نگاهم از روی چشم های امیر به روی لب های خوش فرمش سر خورد
بدون فکر دستام و کنار صورتش گذاشتم روی پا بلند شدم لب هامو روی لب هاش گذاشتم.
تکون شدیدی خورد و نامحسوس عقب رفت.
از شوک زیاد نتونست کاری بکنه.نگاهم رو به الی انداختم که با گریه به این صحنه نگاه میکرد.اخر هم نتونست تحمل کنه دستش رو خلوی دهنش گرفت و برگشت تو کافه..
دست های امیر حافظ تخت سینه نشست و محکم به عقب هولم داد.
با نفسی بریده بهم نگاه کرد...
نگاهم به رگ های براومده گردنش افتاد
با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه اما نتونست..نفسی با حرص کشید گفت
_سوار شو
پشتشو بهم کرد لبخندی رو لبام نشست.پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدم.
اعصبانیت شو سر پدال گاز خالی کرد با تمام سرعت به راه
افتاد
سرم رو به صندلی تکیه دادم و با لبخند محوی به بیرون خیره
شدم.از کارم راضی بودم...
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت69
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت69
من-حناااا حنا بیا غذا آمادس.
پشت میز نشستم.دهنم سرویس شده بود تا تونستم یه ماکارانی عالی دربیارم.آشپزیم خیلی افتضاح نبود ولی خیلی خوبم نبود.آخه اون موقع ها توی خونه خودمون من اصلا غذا نمیپختم...الانم ماکارانی رو سع بار پخته بودم .دفعه اول که افتضااااح شد.انقدر خمیر شده بود که میشد با گوش کوب لهش کرد به عنوان خمیر باهاش نون درست کرد.دفعه دومم ربشم انقدر کم بود که رشته ها سفیدسفید بود.ولی این دفعه خیلی خوب شده بود..نفسمو با فوت بیرون دادم که حنا اومد توی آشپزخونه.باز رفته بود یه دست لباس دیگه پوشیده بود.خدا این دخترو باید شفا بده..اومد پشت میز نشست و موهاشو داد پشت گوشش
حنا-به به ماشالا هستی خانم چه کردی!فقط خیلی طول کشید.
آبروم میرفت اگه میگفتم ۲-۳بار خراب کردم.برای همین لبخندی زدم و رو بهش گفتم
من-اخه میدونی عزیزم چون میخواستم یه ماکارنی خوشمزه برای تو و داداشت درست کنم یکم طول کشید
حنا-اهااا پس برای اونه
خندم گرفته بود.اخه این چه وضعه گول زدن بچه بود.غذامونو خوردیم.به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب بود از نه شروع کرده بودم غذا پختن ولی چون گند زده بودم تازه ۱۱ ونیم اماده شد.
من-حنا خانم دیگه باید بری بخوابی.الان داداشت بیاد ببینه بیداری کله منو میکنه
خندید و با همون چاپلوسی که دیگه شناخته بودمش گفت
من-هستی جوووون
خندیدم..این بچه خوب یاد گرفته بود همرو خر کنه.با همون لحنه خودش گفتم
من-جوونه هستی جون؟!
حنا-میشه برام قصه بگی؟آخه احسان وقتی شبا میاد اگه حوصله داشته باشه برام قصه میگه ولی اگه خسته باشه میره میخوابه الان چند وقته قصه نگفته.
چشمامو جمع کرد و مظلوم نام کرد.با خنده گفتم.
من-خیله خب.نمیخواد خودتو اون شکلی کنی.برو توی اتاقت تا بیام ساعت.حنا رفت توی اتاقش منم سریع همون چندتا ظرفشو شستم و از توی آشپزخونه بیرون اومدم و همینطور که از پله ها بالا میرفتم دستامم با لباسم خشک کردم
درو آروم بستم و پاورچین پاورچین از پله ها اومدم پایین.خسته رو مبل دراز کشیدم.دهنم کف کرد بابا.نزدیک ۱۰ تا قصه براش گفتم تا بالاخره خوابش برد.بیچاره احسان حق داشت براش قصه نگه.ساعت۱ بود ولی اصلا خوابم نمیومد.گوشیمو برداشتم و یکم توی اینترنت چرخیدم.یاد عکسایی افتادم که با حنا گرفتیم.بازشون کردم همشون عالی بود.عکسارو رد کردم تا رسیدم به عکسی که با احسان گرفته بودیم.قشنگ بود.لبخندی روی لبم نقش بست.روی صورت احسان زوم کردم.حس خوبی نسبت بهش داشتم.حس اینکه اگه یه زمانی به کمک نیاز داشته باشم بنظرم تنها کسی که شاید بتونه کمکم کنه احسان.عکسو به حالت اول برگردوندم و به صورتم نگاه کردم.لبخندم توی عکس واقعیه واقعی بود.مصنوعی نبوداینو کاملا حس میکردم.نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.امشب آرومه آرومم.خوبه خوب.دلیلی برای این آروم بودن وجود نداشت ولی خوشحال بودم که بعد این همه وقت راحت بودم....تازه داشت خوابم میبرد که با صدای در از جا پریدم.اگه دزد باشه چی؟با استرس به در نگاه کردم که احسان اومد تو.نفسی از سر آسودگی کشیدم.ترسیدمااا.با لبخند رفتم سمتش
من-سلام آقا احسان
احسان-سلام..ببخشید قصد نداشتم بیدارت کنم.نمیدونستم توی حالی
من-عیب نداره.خواب نبودم.
رفتم توی آشپزخونه.حتما خیلی گشنشه.یک بشقاب غذا براش کشیدم که اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan