اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
اللهم عجل لولیک الفرج🙏🙏
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﯿﺮﺯﻥ👵 ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ
ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﺩﻭ ﺑﻬﻤﺰﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﺎﺕ ﻭ ﺗﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﭼﻨﺪ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺭﺍ
ﻧﺨﺸﮑﺎﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ یکی ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ..!😑😂😍😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عمرم یه بار رفتم فرودگاه🛫 برای بدرقه
اینقدر از خودمون سلفی گرفتیم ، یادمون رفت که طرف کِی رفت 😂
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با دوستای چاقتون تو فرودگاه ازین شوخیا بکنید , دوس دارن😂😂😂😂
#فراری
#قسمت_393
همین کافی بود.
اگر نمی بخشید تقصیر خودش است.
خاله سلیم برای شام لوبیا قارچ گذاشته بود.
غذاهای ساده را دوست داشت.
خصوصا اگر با نان بشود خورد.
-حاج رضا کی میاد؟
هنوز دایی نمی گفت.
حق هم داشت.
چرا باید بگوید؟
بعد از این همه غریبگی یکهو صمیمی شود که چه؟
-تا یه ساعت دیگه خونه اس.
آیسودا سر تکان داد.
خاله سلیم در حال گلدوزی بود.
کنارش نشست.
به دقت به دستش و ظریف کاری هایش نگاه کرد.
چقدر این زن هنرمند بود.
-خیاطی رو کی یاد گرفتین؟
خاله سلیم لبخند زد.
-همسن و سالای تو.
-پس ازدواج کرده بودین؟
-آره برای رهایی از تنهایی.
نمی خواست در مورد بچه بپرسد.
این کار زشت بود.
-خودمو سرگرم کردم باهاش.
-کار خوبی کردین.
او هم باید جوری خودش را سرگرم می کرد.
-باید کم کم سبزه بکاریم، من امشب برای پژمان کاشتم.
-آفرین، اتفاقا تو فکرش بودم.
-چی می کارین؟
-یکم جو داریم،همونو می کاریم.
آیسودا سر تکان داد.
-خودم می کارم.
از جایش بلند شد.
-کجاست؟
-تو کابینت پایین، اولین در. یه سبد حصیری هم هست، تو اون میشه خوب کاشت.
-کجاست؟
-تو انباریه.
خاله سلیم گلدوزیش را کنار گذاشت و بلند شد.
-خودم میارمش.
آیسودا هم پلاستیکی که یک مشت جو درونش بود را بیرون آورد.
جوها را درون کاسه ریخت.
کمی خیس کرد.
خاله سلیم هم درون انباری سبد را پیدا کرد و آورد.
از وسایل خیاطیش تکه پارچه ی نازکی بیرون کشید.
جوها را درون سبد کاشتند.
آیسودا با ذوق یک بچه گفت: همیشه عیدها رو دوس داشتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_394
خاله سلیم گفت: منم با این سن و سال عید رو دوس دارم.
لبخندی پر از نشاط روی لب آیسودا قرار گرفت.
خدا کند پژمان هم بهاری شود.
او را ببخشد.
****
اعصابش واقعا بهم ریخته بود.
برای اینکه کمی آرام شود بیرون رفت.
جای خاصی نرفت.
فقط قدم زدم.
کمی با ماشین خیابان ها را بالا و پایین کرد.
هر جایی هم که خسته می شد پاهایش به دادش می رسیدند.
راه می رفت.
راه می رفت.
فکر می کرد.
تند تند نفس می کشید.
سروکله زدن با آیسودا اعصاب فولادین می خواست.
واقعا دختر لجبازی بود.
درها را باز کرد و ماشین را داخل برد.
چراغ جلوی خانه روشن بود.
یادش بود که روشن نکرده.
اصلا هوا روشن بود که بیرون رفت.
درهای حیاط را بست.
درون ساخت و ساز جدید حتما در ریموت دار می گذاشت.
با تردید داخل شد.
بوی ماهی سرخ شده می آمد.
چراغ را روشن کرد.
به اطراف نگاه کرد.
کسی نبود.
در را بست تا هوای سرد خودش را به داخل نکشاند.
پالتو را از تنش درآورد و روی دستش انداخت.
یکراست به آشپزخانه رفت.
میوه های شسته شده ی روی اپن...
یک قابلمه برنج همراه با ظرفی تزئین شده از ماهی...
چقدر دلش هوس کرده بود.
تمام مدت گوشیش روی سکوت بود.
یکباره با یادآوری گوشی را درآورد.
پیام داشت.
بازش کرد.
از طرف آیسودا بود.
"ببخشید."
لبخندی بی اجازه روی لبش نشست.
دختره ی چموش، همانقدر که لجباز بود زود هم کوتاه می آمد.
از آشپزخانه بیرون زد.
لباس هایش را درون اتاقش تعویض کرد.
بیرون آمد.
به شدت گرسنه بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_395
روده ی کوچکش در حال خوردن روده ی بزرگش بود.
غذا را کشید.
تجربه ثابت کرده بود که دستپخت خوبی دارد.
با اینکه درون عمارت هرگز آشپزی نکرد.
غذایش را روی میز جلوی مبلمان گذاشت.
کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
به دنبال یک فیلم خوب تمام شبکه ها را بالا و پایین کرد.
بلاخره هم یکی پیدا کرد.
همراه فیلم دیدن غذایش را هم خورد.
طعم ماهی بی نظیر بود.
نمی دانست دقیقا به ماهی چه موادی زده.
ولی هرچه بود حسابی چسبید.
بعدا باید قدردان این شام دلچسب باشد.
این شام نشانه ی آشتی بود.
منتظر میشد فردا به سراغش بیاید.
آنوقت به همان گلخانه ای که قول داده بود می بردش.
برای آخر هفته باید به پیشواز عمویش هم می رفت.
عموی آیسودا هم می آمد.
کمک دست حاج رضا هم باید باشد.
کار زیادی داشت.
نادر هم گرفتار شهرداری و مجوزهای لازم برای ساخت و ساز بود.
طرح خانه آماده بود.
یک روزه تحویلش دادند.
کافی بود مجوزها بیاید و شروع کنند.
خودش که نمی رسید.
ولی نادر بالای سر کارها می ایستاد.
باید به عمارت هم سر می زد.
نمی دانست چطور شده.
نادر گفته بود همه چیز خوب پیش رفته.
به حرفش اعتماد داشت.
ولی خودش هم باید می دید.
تا آخر هفته وقتی نبود.
این هفته نمی توانست سر بزند.
بلند شد.
حال شستن ظرف ها را نداشت.
نشسته درون سینک گذاشت.
فردا می شست دیگر.
دوباره برگشت و پای تلویزیون نشست.
زیر لب گفت: ممنونم دختر خوب.
پاهایش را روی میز درا کرد.
میخ به تلویزیون نگریست.
شب بدی بود.
ولی آخرش خوب تمام شد.
همین هم دل خوشش می کرد.
*
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_396
فصل شانزدهم
دیگر ناامید شده بود.
به هر دری می زد فایده ای نداشت.
آدم هایی که برای پیدا کردن آیسودا استخدام کرده بود را مرخص کرد.
فایده ای نداشت.
بعد از سه ماه گشتن، اگر قرار بود پیدا شود می شد.
شاید هم از این شهر رفته.
می توانست هر جای ایران باشد.
عروسی نواب و ترنج گذشته بود.
نرفت.
نه دلیلی داشت و نه لزومی!
کسی هم سراغش را نگرفت.
آنها هم نه دلیلی داشتند نه لزومی.
زیادی تنها شده بود.
آیسودا خیلی چیزها را از او گرفت.
دیگر رمق اینکه با آدم جدیدی ملاقات کند را هم نداشت.
حتی دیگر روابط تخت خوابیش را هم نداشت.
همه چیز برایش تمام شده بود.
انگار دنیا یکهو تنهایش گذاشت.
خودش بود و سیاهی!
هیچ فکری هم برای بهتر شدن حالش نداشت.
شاید می رفت مسافرت.
قبلا نواب و ترنج بودند.
راهکار می دادند.
کم می آورد دلداریش می دادند.
ولی حالا آنها را هم دیگر نداشت.
امروز عصر با پژمان نوین جلسه داشت.
قرار بود در طرحی با هم مشارکت کنند.
دستور استاندار بود.
از پشت میز بلند شد.
امروز باید برای خانه اش کمی خرید می کرد.
بازار شامی بود.
بهم ریخته و کثیف!
و البته با کابینت و یخچال خالی.
مزیت رئیس شرکت بودن این بود که می توانست برای خودش مرخصی رد کند.
کتش را تن زد.
جرات نداشت درون آینه به خودش نگاه کند.
صورتش حسابی بهم ریخته بود.
از خستگی خمیازه کشید.
به محض اینکه از اتاقش بیرون آمد آبدارچی را دید که به سمت اتاقش می آمد.
-دارم، میرم ممنونم.
حرفی به منشی نزد.
فقط راهش را گرفت و رفت.
نواب هم که نبودش.
فعلا داشت عسل های ماه عسلش را نوش جان می کرد.
فقط او تنها مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan