eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 با خنده و حدص و خستگی گفتم من-بنویس آاااامممممد. چشماشو گرد کرد حنا-چی؟! من-دارم میگم بنویس .آمد. حنا-آهاااا. و شروع کرد به نوشتن.فکر کنم نزدیک به ۲ ساعت بود داشتم بهش ۳ صفحه املاء میگفتم ولی هنوز تموم نشده بود...حالا میفهمم احسانه دیوونه چرا همچین شرطی گذاشته بود.کلمه رو که نوشت دوباره گفتم من-خیله خب حالا هم توی آخرین خطت یه جمله بنویس که.. صدامو صاف کردم و بلند گفتم من-پدرم با اسب آامد. هر کلمه رو چند ثانیه میکشیدم تا قشنگ متوجه کلمه بشه.اینبار دیگه خداروشکر ازم سوال نپرسید و سریع جمله ای که بهش گفته بودم رو نوشت..بالاخره با خستگی نفسمو فوت کردم بیرون و املاشو تصحیح کردم خداروشکر هیچ غلطی نداشت.امضاء هم براش زدم و دفترشو دادم تا بزاره توی کیفش. حنا-ممنونم هستی جون..ببخشید اذیتت کردم. لپشو اروم کشیدم من-نه قربونت برم...عیبی نداره. حرفم که تموم شد در اتاق باز شد و احسان با لبخند خبیثی اومد تو احسان-خب خداروشکر تموم شد؟! چشم غره ای بهش رفتم من-بله.با اجازتون دستاشو توی جیب شلوارش برد احسان-خسته نباشی خانم..حالا پاشید میخوام شام ببرمتون رستوران. حنا با ذوق جیغ آرومی زد حنا-وااای آخ جووون.رستوراااان. احسان بهش تشر زد احسان-حناا!!چته؟!مگه تاحالا توی عمرت رستوران نبردمت که حالا اینکارا رو میکنی؟! نگامو چرخوندم سمت حنا سرشو انداخته بود پایین.دلم سوخت براش.به طرفدار از حنا گفتم من-اِاِ احسان!خب بچس دیگه!خوشش میاد از رستوران. احسان-خوشش بیاد بالاخره نباید که این ادا هارو دربیاره! در حالی که با چشمام به ناراحتی حنا اشاره میکردم لب زدم. من-گناه داره..زهرش نکن دیگه. پشت بندش از سر جام بلند شدم و پشت حنا واستادم. من-حالا آقای برادر قول میده از این به بعد این کارارو نکنه.لطفا ببخشش..دیگه مطمئن باش تکرار نمیشه. به حنا نگاه کردم و ادامه دادم من-مگه نه حنا؟! همونطور که سرش پایین بود با بغض گفت حنا-بله...قول میدم دیگه جیغ و داد نکنم برای رستوران. احسان هم که انگار دیگه جو تربیت کردنش از بین رفته بود جلو اومد و از زیر بغل حنا گرفت و بغلش کرد.که حنا خندید...احسان در حالی که با حنا حرف میزد از اتاق رفت بیرون منم روی میزمو مرتب کردم و کیفمو برداشتم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با عصبانیت در حالی که بلندی صدامو کنترل میکردم گفتم من-بابا مگه من نگفتم از این بدم میاد؟! اونم مثل من با عصبانیت کنترل شده ای گفت بابا-خب دوستمه..چیکار کنم؟! با چندش صورتمو جمع کردم من-آدمه دیگه ای نبود باهاش دوست بشی؟!آخه احمد! بابا-خیلی هم ادم خوبیه!!عیبش چیه؟! با حرص چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم من-به من ربطی نداره بابا..همین الان این حیوونو بردار از این خونه ببر بیرون. کلافه دستی تو موهاش کشید بابا-احمد به یه دلیلی اومده اینجا. من-به چه دلیلی بابا؟! با دو تا دستاش بازوهامو گرفت بابا-ببین هستی جان..تو الان آروم باش.برو تو آشپزخونه یه چایی برای منو احمد بریز بعد اینکه خوردیم من قول میدم بهش بگم بره بیرون. چشمام گرد شد.همین مونده بود..محکم خودمو عقب کشیدم من-شوخیت گرفته بابا؟!این چرت و پرتا چیه که میگی...من بیام برای اون مرتیکه معتاده پیر چایی بیارم؟! بابا-مگه چیکار میخوای بکنی؟!یه پذیراییه دیگه.باور کن بعد میفرستمش بره. عقب عقب رفتم و کنج دیوار نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.سرم داشت میترکید.با صدای ضعیفی گفتم من-خیله خب بابا خیله خب.برو.منم الان میام.. رفت بیرون و در اتاق و پشت سرش بست.اصلا دلیل این همه مسخره بازیارو نمیفهمیدم.. حدود ۴-۵ روز بود که احمد همش میومد اینجا و تا آخر شب باهم حرف میزدن..انقدرم آروم صحبت میکردن که من هر کاری میکردم نمیتونستم بفهمم چی میگن.دستی به صورتم کشیدم و از سرجام بلند شدم و بعد درست کردن شالم درو باز کردم و اومدم بیرون.احمد روی یکی از مبلا لم داده بود.کل خونه رو بوی گند جورابش و سیگارش برداشته بود.لبخند کریهی بهم زد که حالت تهوع گرفتم.سریع پریدم توی آشپزخونه و دو تا لیوان چایی برای دوتاشون ریختم..نفسمو حبس کردم تا دوباره مجبور نشم اون بوی گندو تحمل کنم..برگشتم توی هال و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم. بابا-هستی یه لحظه بشین میخوام یه چیزی رو بهت بگم. با اینکه اصلا دلم نمیخواست زیر نگاه هیز احمد بمونم ولی کنجکاویم نزاشت برم.آروم گوشه مبل نشستم و به لبای بابا چشم دوختم بابا-همه این چیزایی که میبینی ربط داره به این قضیه ای که الان میخوام بهت بگم. این حرفش باعث شد کنجکاویم صدبرابر بشه. بابا-احمد که میبینی الان اومده و اینجا نشسته به یک دلیلی اومده... چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد بابا-اونم خواستگاری از توئه...منم با این ازدواج موافقم. با دهن باز بهش نگاه کردم..چی داشت میگفت؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چشمام گرد شد و با داد گفتم من-بابا میفهمی چی داری میگی؟! بابا-آره..میفهمم دارم چی میگم. دیگه احترام و همه چی از ذهنم پریده بود و چهره احسان همش جلو چشمم خاموش روشن میشد. من-تو غلط کردی..اگه میفهمیدی که اینجور حرفارو نمیزدی...معلوم نیست باز دوباره خمار چی موندی که این دفعه بجای خونه و ماشینات میخوای منو بفروشی..ولی کور خوندی..بمیری هم من با این نجسه کثافت ازدواج نمیکنم. از سرجام بلند شدم و رفتم توی اتاق.درم با تمام توان کوبیدم.از شدت عصبانیت اشکمم در نمیومد.شروع کردم به راه رفتن توی اتاق که در باز شد و بابا اومد داخل.با نفرت بهش نگاه کردم. بابا-این چه کاریه هستی؟! بدنم از خشم میلرزید داد زدم من-بابا برو بیرون..برو بیرون.اون عوضی رو هم با خودت ببر یک قدم اومد جلو. بابا-باور کن من برای خودت میگم دخترم.چون دوستت دارم. اصلا حالتم دست خودم نبود.کف اتاق نشستم و هیستریک وار داد زدم من-ولی من ازت متنفرررررم.میفهمی متنفرمم..حالم از قیافه ات بهم میخوره.دلم میخواد بمیریییی بابااا. بی تفاوت نگام کرد.با اینکه میدید دارم پرپر میزنم بازم همونجوری ساده و بدون نگرانی نگام میکرد..محکم زدم توی صورتم و جیغ کشیدم من-میری بیرون یا نه؟!برووو نمیخوام ببینمت. اون که دید حریف وحشی بازیای من نمیشه سریع از اتاق رفت بیرون.دستمو روی قفسه سینم گذاشتم.نفسم بالا نمیومد...دیگه نتونستم بغضمو کنترل کنم..دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه.چشمامو بستم که صدای در اومد.برگشتم سمت در که باز سر بابا جیغ و داد کنم که احمدو دیدم من-تو چی میگی اینجا؟! چند قدم اومد جلو و کنارم نشست که خودمو عقب کشیدم احمد-ببین من اومدم اینجا باهات یه اتمام حجتی کنم از سر جام بلند شدم که اونم همراهم بلند شد احمد-ببین من کاری به کارت ندارم.ولی اگه خواستگاری منو رد کنی.بلایی به سر اون پسره ..چه بود اسمش؟! با عصبانیت و تنفر نگاش کردم احمد-آهان...احسان بود..بلایی به سر اون دوست پسر بیارم که از خودتو زندگیت بیزار بشی.دستمو بالا آوردم و محکم کوبیدم توی صورتش.از ته حنجرم داد زدم من-برو گمشو بیرون...فکر کردی من از این مزخرفاته تورو باور میکنم؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﺭﺍﻧﻪ 😍 ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻧﻪ 🤔 ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﺑﻮﺩ 🌧⛈🌦 ﯾﻬﻮ يه پسره ﺍﺯ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﮔﻔﺖ : ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ🌞ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ 😝😜😁😂 ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
‏پنجره رو ۲ میلی‌متر باز میکنی یه کم هوا عوض شه، از همونجا یه مگس میاد تو؛ بعد همین مگس رو هرکاری کنی از دری که ۶ متر بازش کردی بره بیرون، بیرون نمیره.😂😂 ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
رفتم خواستگاری بابای دختره صداش زد گفت پس چیشد این چایی؟ مادرم گفت حالا هولش نکنید عروسمونو☺️ گفت نه بذارین زودتر بیاره ، پسرتون همه موزا رو خورد😐 😂😂😂😁🍌🍌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خدا که بسپاری، حل می‌شود. خودم دیده‌ام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشم‌داشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را می‌کرد و نتیجه را نشانم می‌داد که یعنی ببین! تو تنها نیستی. خودم دیدم وقتی همه می‌گفتند این آخر خط است، با اشاره حالی‌ام می‌کرد که به دلت بد راه نده! تا من نخواهم هیچ‌ آخری، آخر نیست . خودم دیدم وقتی همه سعی بر زمین زدنم داشتند، دستان مرا محکم می‌گرفت و مرا بالاتر می‌کشید اوست از پدر پناه دهنده‌تر و از مادر، مهربان‌تر. اوست از هرکسی تواناتر. من کارم را به خدا سپرده‌ام و او هرگز بنده‌اش را ناامید نمی‌کند. « أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ » ؟! چرا.. کافی‌ست، به خدا که خدا همه‌جوره برای بنده‌اش کافی‌ست. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❄️ تقرب به سوى سگ!! ❄️ 🔹 مقدس مآبى بود در محله اى و یا روستایى ، شبى براى عبادت به مسجد رفت. مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد، صداى خش خشى از گوشه هاى مسجد شنید، 🔸 با خود گفت : پس من تنها در مسجد نیستم ، كس دیگری هم گویى در مسجد هست ، سپس شیطان او را وسوسه كرد و شروع كرد با صداى بلدتر نماز خواندن «وَ لَا الضّآلّین» را با مدّ تمام كشیدن ! به خیال این كه فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشر مى كند كه فلانى ، دیشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نیاز بود و نماز نافله به جا مى آورد. 🔹 این مقدس مآب بیچاره ، به همین خیال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول نماز و راز بود. صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، دید سگى نحیف و ضعیف از گوشه شبستان آمد و از در بیرون رفت. 🔸 یک باره فهمید كه همه آن خش خش ها، از این سگ بوده كه از سرماى شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گریه ها و اشكهاى جناب مقدس هم به جاى «تَقرّبا اِلَى اللّه» ، «تَقرّبا اِلَى الْكلب» بوده است!!! 📚 در محضر استاد علامه حسن زاده آملی ، ص ۲۳ ـ ۲۴ ✨✨✨✨✨ 💠http://eitaa.com/cognizable_wan
+عشق برشانہ‌هم‌چیدݩ‌چݩدیݩ‌سنگ‌اسٺ گاه‌میماند‌و ناگاه‌ بہ‌هم‌میریزد...! http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگترین_باغ_گل_جهان نمایی زیبا از باغ معجزه یا میراکل گاردن دبی که علاوه بر بزرگترین باغ جهان بودن، در آب و هوای گرم و سوزان آنجا به نوع خود معجزه‌ای بزرگ به نظر می اید😎 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... "همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "