#قسمت_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تو درمانگاه بعد معاينه يکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بياد دنبالم... رفتم خونه و تا نزديکاي اذان مغرب استراحت کردم. با صداي تلفن خونه از خواب پريدم ، مامانم گوشيو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود.از ياد آوري مهربوني امين لبخندي نشست روي لبم. مامان وارد اتاق شد مامان-: به چي ميخندي؟؟ديوونه شدي؟...بهتري؟ -: اره خوبم.. گوشيه تلفنو گرفت طرفم مامان-: بيا شيده اس...تلفن رو گرفتم مامان رفت بيرون -: سلام شيده-: سلام.. زنده اي؟ -: به کوري چشم تو بعععلههه شيدا-: اي بابا دلمون صابون زده بوديم حلوا بخوريم حسابي... باز تلفن شما رو اسپيکره؟؟؟؟ شيده-: چي شده بود؟ديوونه چرا اينقدر حواسپرتي... قرصاتو با خودت ببر ديگه... شيدا-: مگه امين موحد واسه آدم حواسم ميذاره؟ شيده-: والا ... گوشيتو جواب نميدادي نگو دست مامانت بود... خدا به جوونيم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسيدم -: چرا مگه چه گندي زدي باز؟ خنديدن از ته دل . شيده-: بابا مي خواستم بنويسم زير ..... موندي جواب نميدي؟؟.. خدا رحم کرد ننوشتم...مامانت ميديد بدبخت بوديم...سه تايي باهم زديم زير خنده که داد مامانم درومد مامان-: بيا باز شروع کردن به ترتر... شيده-: ديوونه خب جلو امين غش مي کردي ببيني چيکار ميکنه... -: اتفاقا جلو امين غش کردم...صدامو پائين تر آوردم و براشون تعريف کردم که چي شد. کلي تعجب کردن. شيده-: ببينم ... چقد بعد وحيد امين اومد؟ -: تقريبا سه چهار دیقه...شيده-: اي وحيد فضولچه... فوري رفته گزارش داده... شيدا-: عاطي من بايد بيام دانشگاه اين امينو از نزديک ببينم... با شيده خداحافظي کرديم و يکم صحبت کرديم و با شيدا قرار گذاشتيم تا فردا ساعت نه تو ايستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بريم. شب نشستم کلي عکس جديد از محمد نصر درآوردم با گوشيم. و زود هم خوابيدم. صبح شيدا درست ساعت نه صبح تو ايستگاه بود. رسيديم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و سوار اتوبوس شديم. يکم دير رسيديم و مجبور بوديم که اول بريم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون مي خواستيم از ساختمون خارج شيم که من يادم افتاد ديشب عکس دان کردم. گوشيمو آوردم بيرون و عکساي محمد رو آوردم. خواستم گوشيو بگيرم طرف شيدا که امين رو ديدم که از در ورودي ساختمون داشت مي اومد داخل. صدامو تا آخرين حد آوردم پايين... -: شيدا امين ايناها از روبرو داره مياد. شيدا يه نگاه خيلي عادي بهش انداخت و بعدش باهم رفتيم تو گوشيه من و عکساي محمد رو نگاه کرديم. از در ورودي هم زديم بيرون . با صداي بلند و با ذوقي که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شيدا گفتم. واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...شيدا خنديد.چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود.با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون بالاخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش ميااااددد...خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. -: اووففف ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.ای وااااای...شيدا-: چي شد؟؟؟شيدا امين چي پوشيده بود؟؟شيدا دهنش بازموند.چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟...واييييي ...عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_پانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
واي شيدا دلم ميخواد بميرم... سر اين قضيه حسابی اعصابم خرد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بيخيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما.دايي اينا هم شب ميخواستن بيان و بابام رو ببينن...هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود. ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم. ديديم حوصلمون داره سر ميره.شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي روکه کامل ديده ميشد نگاه کرد. شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟ من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم -: يکي از شاگرداي بابامه...پورياس اسمش...ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده :( روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد.داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي ميکرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت.چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.ديگه محمد رو نميديدم.امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم نگرفت.شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بوديم به هم . من تو دلم مي گفتم -: خداحافظ محمد نصر...شايد ديگه قسمت نشد ببينمت...ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي محمد... دلم رو خوش کردي...خدايا شکرت...امين از ديدم ناپديد شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني نرفت ناهار بخوره؟؟ اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت-: ياعلي...و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد...ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم.ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توپ هم داشتيم. تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده. انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :| رفتم تو فکر .اينکه زمان چقدر سريع مي گذره. مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره. براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به عنوان نوجوان موفق هم باهام مصاحبه کردن . حالا بيشتر مي گفتم و ميخنديدم. ولي هنوزم محمد تو ذهنم بود. دلم ميخواست از دستش سر به بيابون
بذارم.نميدونم چرا اين عشق عين کنه چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه. اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي ثابت و اصلي بدنم.مدام توي گلومه. محمد روز به روز معروف تر ميشه و . انگار خواننده ديگه اي تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن .هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و داره مي تازونه . توي همين افکارم غرق بودم. با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم. شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت...ببين چي ميگه ...جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي سرکشیدم و گفتم -: نميدونم کيه...ديروزم دوسه بار زنگ زده بود...شيدا-: خب جواب بده...شايد کار مهمي داشته باشه...با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا -: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم ، زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا.شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم...سرمو چرخوندم سمت تلوزيون .طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي . ميدونستم شيده داره شوخي مي کنه -: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ... براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد. شيده-: از امين چه خبر ؟ -: من چه بدونم ، اصفهانه ديگه الان ...دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود.خيلي دوسش داشتم.بازم همون شماره بود -: عجب سيريشيه ها ...گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم. -: بفرماييد ، صدا-: سلام...خانم رادمهر ؟ يه پسر جووني بود .
⛔️http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
# *نکته_روانشناسی*
وقتی خانومتون غر میزنه،همه نارضایتی هاش پشت همون غر زدناشه
➖نگو بس کن دیگه خسته ام کردی !
➖نگو تو دیوانه ای!
➖نگوخسته نشدی ؟
➖بسه دیگه !!
وقتی یک زن مشکلاتشو میگه ولی تو اهمیتی نمیدی،به مرور نا امید میشه،
وقتی نیازهاش ارضا نشه؛رمقی برای شاد و شنگولی برات نداره
یه زن،ذره ذره تموم میشه،
نگاه نکن اگه بعد دعوا بازم میخنده و ادامه میده.
اون هر دفعه یه تیکه شو جا میزاره
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دوربین مخفی | صف خرید مردم برای خودروهای بدون درب و ترمز!!🤦♂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_شانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تعجب کردم. -: سلام خودم هستم ، بفرماييد -: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم...پس چرا جواب نميديد؟اوهوع ، چه صميمي،جدي شدم -: خب چون...چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم...حالا امرتون رو بفرماييد ..صدا-: بله بله...حالا چرا عصبي ميشين؟قصد جسارت نداشتم...من...راستش مدير برنامه محمد نصر هستم...بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوون مرگ بشم . شايدم داره شوخي ميکنه.صدا-: الو؟خانم رادمهر؟هستين؟ سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين.فقط تونستم زمزمه کنم -: محمد نصر؟؟؟ گفتن اين جمله همان و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همان .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد صداي پسره رو شنيدم. -: بله...من مرتضي عليپور هستم ، راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم... تقريبا دو هفته اس...سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. -: بله خواهش مي کنم .چه کمکي از دست من برمياد؟مرتضي-: آره... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه ولذت ببره... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ... عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . واااي خداي من آخه چقدر عذاب؟....اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم که چي بشه؟همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ، ميخواي دق کنم؟ آخه
قربونت برم جرم که نکردم...عاشق شدم ، با سقلمه اي که شيدا به پهلوم زد به خودم اومدم . دست و پام يخ زده بود و قلبم هم که -:من رو ببينن؟براي چي؟دليلش چيه ؟ دقيقا همين لحظه عزيز از حياط اومد داخل خونه.با شنيدن صداي مرتضي عليپور اخم هاي عزيز رفت تو هم.عزيز-: اين پسره کيه ؟يه دفعه من و شيده و شيدا و اتنا با هم برگشتيم سمتشو گفتيم -: هيسسسس...شيدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روي لبش. يعني اينکه التماست مي کنم ساکت باش ): دوباره صداي مرتضي بلند شد .چرا اينقدر سکوت کرد راستي؟ صداش جدي شده بود . مرتضي-: خانم رادمهر ... مي دونم شما شهرستان زندگي مي کنيد ولي بايد بيايد تهران و با آقاي نصر ملاقاتي داشته
باشيد...راستش ايشون از دست شما عصباني هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردين... بايد دليل قانع کننده اي واسش داشته باشين ... منم ديگه بيشتر ازين وقتتونو نمي گيرم...هر وقت جور شد و تشريف آوردين تهران،قبلش با همين شماره تماس بگيرين...من براتون يه قرار ملاقات مي ذارم... شب خوش...و بعد صداي بوق اشغال اومد. شيدا قطعش کرد . وا رفتم.چرا؟؟ اگه شکايت کنه چي؟ آخه من چطور ازش اجازه مي گرفتم؟شيدا-: پسره بي نزاکت نه مهلت ميده آدم حرف بزنه نه خداحافظي مي کنه...شيده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شيده-: عاطي چقد گفتم اونا رو پاک کن،شونه هامو بالا انداختم -: ديگه کاريه که شده ...و بعد گوشي رو از دستش کشيدم و به بابام زنگ زدم و قضيه رو براش گفتم.گفت که نگران نباشم و هفته بعد من رو ميبره تهران.ساعت دوازده بود.به بچه ها يه نگاهي انداختم. همشون خوابيده بودن. ولي خواب به چشماي من نمي اومد.همش به هفته بعد فکر مي کردم. واي بازم محمد نصر...آخه چرا من اينقدر بايد عذاب بکشم...اگه زنشم باشه نابود ميشم...نابود...اشکام بي صدا ريختن...واي...خدايا بمن صبر زينبي عطا کن از دست اين بشر...الان يه ساعته که نشسته ور دل من و هي داره فک ميزنه...آي بزنم همون فکو بيارم کف زمين...نخير...مثل اينکه ور وراش تمومي نداره... اين آدم بشو نيست ...ميدونه من يه مدته حال و حوصله ندارمااا... ولي باز همش ميره رو اعصابم...بلند شدم و بي توجه به حرفاش رفتم داخل استديو. هدفون رو گذاشتم روي گوشم. تلفنش زنگ خورد. پا شد جواب داد و رفت بيرون تا صحبت کنه.خب خدا رو شکر که گوشيش زنگ خورد وگرنه حالا حالا ها مي خواست مغزمو بخوره ، به مازيار اشاره کردم که آهنگ رو پلي کنه. اصلا دل و دماغشو نداشتم.نميتونستم تمرکز کنم ويه چيز خوبي از آب در بيارمش . در گير يه بيتي شدم که که جور نمي شد.نميتونستم تحريراشو اونطور که مي خوام و راضيم ميکنه در بيارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس.تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش...با صدايي که از پشتم اومد دو متر پريدم هوا... -: بععع ، بععع ، رواني...يه نگاه به مازيار و شايان انداختم که داشتن از خنده روده بر مي شدن . هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استديو و گردن مرتضي رو گرفتم. زورم بهش میچربید پس تا مي تونستم فشار دادم.از زور درد خم شده بود -: چیه چرا بع بع میکنی؟مگه نمي بيني داریم ضبط میکنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردن بيچاره مو ...کارت داشتم ...ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم . -: خب نميتونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟ مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده . -: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استديو که من نديدمت ؟ مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ..تو حس بوديد...کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم -: د بنال ...خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم ...بهش گفتم ميخواي ببينيش... اومده...الانم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم . مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن...يه ابرومو دادم بالا-: معذرت خواهي؟ چرا؟؟ مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده بايد بياد توضيح بده...با مشت کوبيدم روي کيبرد. مرتضي-: هووووي چته ؟شکونديش...بذار بشکنه به جهنم ...مثل قلب من...مثل غرور
من...بذار درست مثل من له بشه تو چه غلطي کردي مرتضي؟ آخه چرا اينقدر مرض داري ؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بيابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روي چونه اش و به سقف خيره شد . مثلا که داره فکر ميکنه . آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم ميتوني بکني؟ ...بالاخره زبون باز کرد مرتضي-: بيابون دشت لوت...خب چيکار کنم مجبور شدم بگم والا نمي اومد... بلند شدم و روبروش ايستادم.نيشخندي زدم و گفتم -: نمي اومد ؟تو بهش مي گفتي اون وقت مي ديدي که چطور با کله مي اومد ... مرتضي زد زير خنده . بعد يه دل سير خنديدن جدي شد و گفت مرتضي-: نه اتفاقا گفتم محمد نصر مي خواد ببينتت...با کله که نيومد هيچ بهم گفت چه دليلي داره که منو ببينه... يه جورايي جا خوردم...ميدونم اومدن يا نيومدن اين دختره فرقي واسه تو نميکنه...محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفي که زد ...صداشم قشنگ بود و خيلي با آرامش حرف ميزد و...اون رمانيم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو يه کلام شخصيتش...واسم جالب اومد و دلم خواست که ببينمش ..و توام خيلي اعتماد به نفست زده بالا...زيرش رو کم کن .. فک کردي همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر...ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده .محکم به يقش چنگ زدم و با خشم گفتم -: دهنتو ببند ...يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه راجع به ناهيد اينطور صحبت کني دندوناتو خورد مي کنم ... عصبي شد . دستم رو به شدت پس زد . -: برو خوش باش با اون دختره که داره مياد اينجا ... مرتضي-: لياقتت همونه ... اي خاک توسرت که هنوزم دوسش داري ... لااقل به خاطر کسي يقه رفيقتو بگير و دندوناشو خورد کن که بي ارزه ... بي لياقت...دستم رو بردم بالا و دکمه اول پيرهنم رو باز کردم . خودم رو پرت کردم روي مبل . نگاهم به حلقه ام افتاد.آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم . ولي...ولي اون هم دوسم داره... پس اون محبتاش ....؟آدم به کسي که دوسش نداره نمي تونه محبت کنه که ... مي فهمونم ... به اين مرتضي ميفهمونم که ناهيد هنوزم منو دوست داره... برش مي گردونم ، آره...بايد برش گردونم...کاش يه راهي بود... کاش مي شد يه جوري حسادتشو تحريک کرد...کاش ترس از دست دادنم برش مي داشت و بر مي گشت...هه...ديگه بيشتر از اين مي خواست از دستم بده؟ ديگه چي موند بينمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداريم يه جور برش گردونيم...چقدم عرضه اين کارا رو داري؟ با صداي زنگ در به خودم اومدم . مرتضي از استديو پريد بيرون تا در رو باز کنه. منم جلو آيينه ايستادم و دستي به سر و روم کشيدم . رو به مازيارو شايان گفتم -: بچه ها برا امروز بسه...دستتون درد نکنه... برين ديگه ...باهاشون دست دادم و راهشون انداختم .خودمم يه ربع بعدش رفتم بيرون .خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز مي کنه...نترس کسي نازتو نمي کشه ... از اولشم کسي نبود که نازتو بکشه ...در استديو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم . توي يه آپارتمان زندگي مي کردم که سه خوابه بود .يکي از اتاقاش بزرگ بود و من تقريبا دو سه سالي مي شد که اون اتاق رو استديو و محل کارم کرده بودم . يه قسمتي از اتاق رو ديوار کشيدم و براش در گذاشتم و يه شيشه بزرگ .داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با ميکروفون و اونجا شد دد روم يا همون اتاقک ضبط .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هیجدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بیرون اتاق ضبط هم دو تا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه . مرده شور اين تيريپ خوانندگيتو ببرن ... -: خيلي خوش اومدين...شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ..راستش من نمي خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ... با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش توضيح دادم. مرتضي هم که خودشو چپونده بود توي آشپزخونه . رواني انگار واسش خواستگار اومده ...در مقابل توضيحاتم به يه لبخند کوچيک اکتفا کرد . ولي خيلي خيلي تلخ بود . چرا يه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده بايد اينقدر تلخ بخنده ؟... بيخيال اصلا بمن چه ؟ ... يکي بايد دلش به حال من بدبخت بسوزه ... -: خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشيديد و تا اينجا تشريف آورديد بايد بهتون بگم که من از رمان شما خيلي خوشم اومده و اگه هم مي خواستم ببينمتون به خاطر اين بود که يه تشکر اساسي داشته باشم ازتون بابت اينکه از متن اهنگام به اين زيبايي توي رمانتون استفاده کرديد. ... واقعا ممنونم...سرش تمام مدت پايين بود و اصلا نگاهم نمي کرد. احساس مي کردم وجودش پر از آرامشه ...خيلي آروم بود ...اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه يه خواننده معروف...خيلي عاديه... تو همين افکار بودم که عروس خانم با سيني چاي بالاخره تشريف آوردن بيرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جايي که بتونه هردو مون رو زير نظر بگيره .... مثل اينکه پسنديده بود رادمهرو ...ديوونه... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر-: شما بزرگواريد...کاراتون واقعا عالي هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبي نداشتم و جملاتش حرفاي ناهيدو به خاطرم آورد و همش توي سرم مي پيچيد که محمد تو بي نظيري و حرف نداري...و صداي مرتضي که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داري...و... تصميم خودم براي برگردوندن ناهيد...ولي چطوري؟... مرتضي که ازش بعيد بود اينهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد . داشتم کم کم به اين فکر ميکردم که ببرمش دکتر يا تخم کفتر بگيرم براش ... مرتضي-: خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستي شما با اين سن کمتون چطور نويسنده شدين؟ آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ نه خود شيريني اي ...نه لبخندي... نه درخواست امضا و عکسي... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و رادمهر گوش کنم. و بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ... -: بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ... مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟ دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت -: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست دارم ادامه بدم ولي خب .... مرتضي-: ولي چي؟ خدايي نکرده مشکلي هست ؟ رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...حالا از هر لحاظ ...حتي واسه روحيه دادن وتشويق کردن... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق بشم .. واااي الان بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه...شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن دوباره غرق افکار خودم شدم.نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو گوشم مي پيچيد .رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه...مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نوزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صداي صحبت هاي مرتضي و رادمهر با هم قاطي شده بود توي سرم . هيچي رو واضح نميشنيدم ...کلي صدا با هم به مغزم هجوم آورده بودند . قلبم تند مي زد . آخه من امروز چه مرگمه ؟ آرنج هام رو گذاشتم روي رون پام . و انگشتام رو بهم قفل کردم . صداي خنده هاي ناهيد داشت گوشم رو کر مي کرد ...مرتضي داشت صحبت مي کرد ... سرم رو که پايين انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقيم قفل شد روي چشماي رادمهر . چشماش عسلي بودن و با مژه هاي صافش احاطه شده بودن . ياد چشماي ناهيدم افتادم ... ياد نگاهاش ... صداي هلهله روز عقدمون توي گوشم پيچيد... صداي کف زدن مهمونا ... صداي صحبت هاي من و ناهيد ...کلافه شده بودم ... مرتضي داشت حرف مي زد . هنوز خيره بودم تو چشماي رادمهر . تمام بدنم خيس عرق بود... -: من ميتونم به شما کمک کنم ولي در عوض ميخوام شما هم به من يه کمکي کنين ...سر رادمهر و مرتضي چرخيد طرفم . حس مي کردم نفسم به زور داره بالا مياد . هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکيه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روي پاي چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل -: من با استفاده از شهرت خودم مي تونم به شما کمک کنم که نويسنده تکي بشين و در عوض مي خوام ... ميخوام شما يه مدت با من باشين ... نقش بازي کنين ... انگار که نامزد من هستين ... سرم رو انداختم پايين . يه مدت طولاني جز صداي نفس کشيدن خودم هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم . نميدونم . شايد حدود ده دقه . قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا . با ديدن چشم هاي درشت شده رادمهر و فک باز مرتضي تازه يادم افتاد که چي گفتم . خدايا ....من چيکار کردم ؟چي گفتم ؟ چرا همچين حرفي زدم ؟ آخه چرا ؟چرا همچين چيزي از دهنم پريد؟ ... خودم بدتر از اونا از حرف بي اراده خودم تو شک بودم... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر-: ممنونم از دعوتتون و اين بزرگواري و تشکرتون بابت رمانم رو هيچ وقت فراموش نميکنم ...خيلي زحمت دادم .. با اجازه...خدا نگهدار...مرتضي به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند شد تا راهش بندازه . منم که گند رو زده بودم . ولي دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نياورد . با وقار خاصي رفت
سمت در . و همين من رو مصمم تر کرد که اين يکي يه جورايي فرق مي کنه ... چه دليلي وجود داره که با سر قبول نکنه ؟ ميتونم بهش اعتماد کنم...شنيدم که مرتضي در رو باز کرد . با سرعت نور از جا پريدم و دويدم من خيلي دوسش دارم ... ولي چون هم غرورم خرد شد و هم خودم ردش کردم ديگه نميتونم برم جلو ... يعني ميدونم که رفتن خودم فايده اي هم نداره ... ازتون خواهش مي کنم که بمن کمک کنين ... بلکه اينطور حسادتش تحريک شه و برگرده طرفم ... مرتضي عصبي شده بود انگار . مرتضي-: دهنتو ببند محمد ... مي فهمي چي داري ميگي؟ -: خانم رادمهر ... من نميدونم چرا دارم به شما اين حرفا رو مي زنم و اعتماد کردم ولي مطمئنم اين حرفي که از دهنم پريد بي حکمت نيست ... عوضش شما هم ميتونيد به خواسته تون برسيد ...من همه جوره حمايتتون مي کنم تو هر زمینه ای که بخوايد ...حتي اگه ...حتي .. ميتونيم براي اينکه از لحاظ شرعي مشکلي ايجاد نشه يه صيغه يه ساله بخونيم ... مطمئن باشين بيشتر از اين عذابتون نميدم و عين...عين يه برادر کنارتون مي مونم...واقعا عين يه برادر...قول ميدم...فقط کمکم کنيد ناهيدم برگرده...فقط با بودنتون...مرتضي دوباره به حرف اومد. نگاش کردم . صورتش از زور عصبانيت قرمز شده بود . معلوم بود حسابي خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اينجا . مرتضي-: محمد جان من ميدونم تو ناهيد رو دوست داري ولي اين راهش نيست...حالا گيريم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن...تو فکر اينجاشو نکردي که خانواده اشون هم راضي ميشن يا نه؟ اصلا خانوادش هم راضي شدن ، از شهرستان تا اينجا چطور ميخواي
ناهيدو حرص بدي؟ من هيچ وقت به اينکه يکي رو بيارم تو خونه ام تا ناهيدو برگردونم فکر نکرده بودم . اصلا امروز هيچيم دست خودم نبود انگار .ميدونستم کارم اشتباهه ولي انگار مال خودم نبودم . انگار کس ديگه اي داشت با دهن من حرف مي زد و واسه همه چي دليل مي آورد . دوباره بي اراده دهنم باز شد. -: خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نيستيم و نقش بازي نمي کنيم ... خب ما ميتونيم اين رو يه قرار يه ساله ببين خودمون بدونيم ... من حتي همه سعيمو مي کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره... و مشکلي پيش نياد ، خب ميتونيم به خونواده هامون بگيم همو دوست داريم ... واقعيت رو به اونا نگيم ... ميتونيم براي اينکه شک نکنن يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم...مي تونيم يه کاري کنيم رسانه اي نشه...مي تونيم... ميتونيم ناهیدو برگردونیم مرتضی...
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیستم_رمان #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اين جمله آخر رو با بغض بزرگي گفتم .شده بودم درست عین يه بچه . ولي عجيب بود که به رادمهر اعتماد کرده بودم . نگاهش و رفتارش و وقارش واسم خاص بود . مطمئن بودم اگه قبول کنه بخاطر شهرتم و سو استفاده ازم نيست .. مرتضي-: محمد ... بس کن ... اين همه دختر دور وبرتن و کافيه يه اشاره بهشون کني...داري اشتباه ميکني راجع به خانم رادمهر ... الاقل حرمت مهمون بودنشو نگه دار ....داد زدم -: من با اون دخترايي که تو ميگي کار ندارم ... نميدونم چرا به ايشون اعتماد کردم ولي نمي خوام دوباره بازيچه دست همون دخترايي که تو ميگي بشم ... خودمم اعتراف مي کردم که بازيچه ناهيد بودم و بازم مي خواستم که برش گردونم . به رادمهر نگاه کردم . دوباره با هزار عجز و التماس ... رنگ نگاهش عوض شد . دوباره به حلقه ام نگاه کرد . ولي ديگه چشم ازش برنداشت . چونه اش لرزيد . بلند شد و زير لب يه خداحافظ گفت و رفت بيرون ... با اين کارش مطمئن شدم که با بقيه دخترايي که دور و برم مي پلکيدن فرق داره ...نگاهم به مرتضي افتاد که سرشو محکم بين دستاش گرفته بود.
« عاطفه »
همين که در رو پشت سرم بستم اشکام ريختن . پاهام طاقت ايستادن نداشتن. يه طبقه که رفتم پايين کمي روي پله ها نشستم تا استراحتي به جسمم بدم که این یه ساعتو توي فشار و عذاب بود توي اون خونه ... خونه اي که وقتي واردش شدم دلم ميخواست وجب به وجبشو ببوسم . يه آیت الکرسي خوندم . و فکرامو بسته بندي کردم تا شب که راجع بهشون فکر کنم و تصميم بگيرم و قضاوت کنم. الان بابا همون طور که گفته بود جلوي در منتظرم بود. اشکام رو پاک کردم و بلند شدم . خاک هاي چادرم رو تکوندم . به دو رفتم پايين . بابا توي ماشين بود . نبايد جلوي بابا ضايع بازي در مي آوردم . پس انگار نه انگار که اتفاقي افتاده . رفتم جلو و در ماشينو باز کردم . نشستم و با لبخند يه سلام بلند دادم. بابا نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت بابا-: خب چي شد ؟ چيکارکردي؟ از پسش بر اومدي؟... بابا با من نيومده بود که مثلا خودم مشکلم رو حل کنم و و روي پاي خودم بايستم . بلند خنديدم و
گفتم -: آره بابا ، بريم ... اصلا
مشکلي وجود نداشت .... روي صورتم دقيق شد بابا-: گريه کردي؟...وااااييي حاال اينو چطور جمعش کنم ؟... ابروهامو انداختم بالا -: منو دست کم گرفتي بابا ؟ .... همين که گفت چرا اينکارو کردي چند ليتر آبغوره گرفتم براش و همه چي حل شد ... بابا-: اخه اون اصلا نميتونه و حق نداره که تو رو بازخواست کنه ... تو که منبعشو ذکر کرده بودي انگاري مجبور بودم راستشو بگم. -: چيزه ... بابا ... نگو اون يارو که به من زنگ زده بود شوخي کرده بود ... فقط من رو کشوند اينجا تا به قول خودش يه تشکر اساسي ازم بکنه ... انگار که قانع شد. ماشين رو روشن کرد . -: ملت ديوانن به خدا بابا ... ميبيني توروخدا؟ خنديد و در حاليکه دستي رو مي کشيد بهم گفت بابا-: خب خيالت راحت شد اين محمد نصر رو از نزديک ديدي؟ ... به آرزوت رسيدي؟...
http://eitaa.com/cognizable_wan
چند نفر داشتند مشاعره میکردند،
نوبت به حیف نون میرسه
میگن با (ت) بخون
میگه : توانا بود هر که دانا بود
میگن با (گ)
میگه : گفتم توانا بود هر که دانا بود
میگن با (ع)
میگه : عوضیا گفتم توانا بود هر که دانا بود ... 😂😂😂
#جوک
♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
بدترین ضربه ای که خوردم این بود که😓
از راه رسیدمو دیدم
مامان بزرگم داره با ادکلنی که داییم از انگلیس آورده
پشه میکشه...😐☹️😂
#جوک
♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
دیروز تولد شوهر عمه ام بوده
توی باغشون جشن گرفته بوده
از طرف ستاد مبارزه با کرونا ریختن، جشن رو بهم زدن
فقط نمیدونم چرا هر بار رئیسشون میگفت یه شهروند مسئول و وظیفه شناس تماس گرفته، به بابام نگاه میکرد 😂😂😹😹
#جوک
♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
یکی تعریف می کرد که چند مدت پیش حالم خیلی بد بود و دچار افسردگی شدیدی شدم.
همه می گفتن برو پیش روانشناس و خودتو درمان کن.
ولی هر جا رفتم وضع بدتر شد و روز به روز افسرده تر و نا امید تر می شدم.
به توصیه یکی از آشنایان ،
به دیدن یکی از علما رفتیم بعد از مدتی انتظار مسئول دفتر ایشان توصیه مکتوب حاج آقا را به دستم دادند.
نامه را باز کردم نوشته بودند :
*فقط (ترکیه) !!!*
باورم نمی شد برام ترکیه رو تجویز کرده باشه ولی با ناامیدی و یاس زیاد،
بار و بندیل سفر رو بستم و راهی استانبول و آنتالیا شدم .
جاتون خالی خیلی خوش گذشت.
اصلا از این رو به اون رو شدم.
افسردگی که رفت تازه انگار ده سال جوون تر و شاداب تر شده بودم.
بعد چند روز انگار اصلا خودم نبودم. چقدر اونجا توی دلم برای این عالم بزرگوار دعا و ثنا فرستادم.
بعد از برگشت از سفر تصمیم گرفتم برای قدردانی و دیدار بروم خدمت این عالم بزرگوار،
بعد از سلام و احوالپرسی گفت ماشاالله خیلی روحیه ات عوض شده.
می بینم که خیلی سرحال شدی.
گفتم :
بله ،
از لطف شماست و نسخه خوب شما .
عالم بزرگ رو به حاضرین در اتاق کردند و گفتند:
درسته، احسنت.
«تزکیه» در دین ما خیلی سفارش شده ، مصداق روشنش همین جوان هستش که با
«تزکیه» نفس و خویشتن داری از پوچی و افسردگی نجات پیدا کرده.
با شنیدن اسم «تزکیه» اول جا خوردم ولی بعدش خودم رو جمع و جور کردم تا کسی متوجه نشه که چه سوتی دادم. خدا رو شکر کمبود یه نقطه ، اثر خوبی توی زندگی من داشته و واقعا حالم رو دگرگون کرده.😂
دستش درد نکنه. 😄
🔹گاهی یک نقطه مسیر زندگی آدمی را تغییر میدهد مراقب نقطهها باشیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 گره گشایی خیریه و کار جهادی در برزخ
🌱 یادبود راه شهیدان
🍃 محمد در انجام بسياري از كارهاي خيرخواهانه چه در محيط كار سپاه و چه در محيط خارج از آن پيشقدم بود و با همين روحيه بود كه نخستين گروه جهادي را با عنوان علمدار، با حضور دانشجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق محروم به مردم خدمت كنند.
🍃 یکی از کارهای ماندگار او ایجاد صندوق خيریه امام زمان (عج) قائمشهر بود، صندوقی كه با هدف جمع آوري كمك هاي خيرین براي محرومان راه اندازي شد و هنوز نيز فعاليت خود را ادامه مي دهد.
🍃 همسر شهید می گوید که؛ یک شب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفته بود: «حالم خیلی خوب است و شرایطم عالی است، هرجا به مشکلی بر می خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می شوم. یکی خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت های جهادی که انجام دادم... »
✍ به نقل از برادر و همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🥀🕊
#شهید_محمد_بلباسی
#شهدای_خان_طومان
http://eitaa.com/cognizable_wan
خب دختره؛ طاقت نداره!
حضرت رسول(ص): شخصی که دارای فرزند دختر می باشد و به آن دختر آزار نرسانده و او را مورد توهین قرار نداده و فرزند پسرش را بر او ترجیح ندهد؛ خدای متعال چنین شخصی را وارد بهشت می نماید.
🌸🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵چه کسی جان حضرت عزرائیل را میگیرد؟
✅طبق روایت معتبری که از امام سجاد (علیه السلام) نقل شده است به هنگام فرارسیدن روز قیامت خداوند به اسرافیل دستور میدهد که در صور بدمد،
🍃وقتی اسرافیل دستور الهی را اجرا نموده و در صور میدمد ناگهان صدای هولناکی از آن به سوی زمین برمی خیزد،
⛔️ آن صدا به اندازهای ترسناک است که تمام موجوداتی که روی زمین هستند از جن و انس گرفته تا شیاطین خبیث، همه و همه در اثر آن غش کرده و میمیرند. سپس عالم را سکوتی هولناک فرا میگیرد..
💠در ادامه همین روایت امام چهارم میفرماید:
🌸سپس خداوند به عزرائیل میفرماید: ای عزرائیل چه کسانی باقی ماندهاند؟
🌴فرشتهی مرگ میگوید: «أنت الحی الذی لا یموت» شما که هیچ گاه نمیمیری و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و من.
🌼خداوند به عزرائیل دستور میدهد که روح آن سه فرشتهی مقرّب درگاهش را قبض کند.
سپس خداوند به او میگوید: چه کسی زنده مانده است؟ عزرائیل جواب میدهد: بندهی ضعیف و مسکین تو عزرائیل
🌺 در این هنگام از طرف خدا خطاب میرسد: بمیر ای ملک الموت.
🍀 عزرائیل صیحه ای میزند که اگر این صیحه را مردم پیش از مرگ خود میشنیدند در اثر آن میمردند.
💥 وقتی تلخی مرگ در کامش پدیدار میشود، میگوید: اگر میدانستم جان کندن این مقدار سخت و تلخ است، همانا در این باره با مؤمنین مدارا میکردم.
♦️ در این هنگام خداوند خطاب میکند:
♻️ ای دنیا کجایند پادشاهان و فرزندانشان؟ کجایند ستمگران و فرزندانشان؟ کجایند ثروت اندوزانی که حقوق واجب خود را ادا نکردند؟
🌷 امروز پادشاهی عالم از آن کیست؟ هیچ کس پاسخ نمیگوید. آنگاه خداوند خود میفرماید: (لله الواحد القهار) پادشاهی از آن خداوند یگانه و قهار است.💥
🌱🥀🌱🥀🌱🌹🌹🌱🥀🌱🥀🌱
📙ارشاد القلوب إلی الصواب، نوشته دیلمی، ج1، ص54
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
http://eitaa.com/cognizable_wan
✳️شباهت دل با آب
در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا می کند. اگر با اتش تماس بگیرد آن را خاموش می کند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز می کند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ می کند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد می شود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب می گردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیر پذیر است، و در تنهایی مرده و گرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💫چقدر این جمله زیباست؛
انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن"رابطه"باشد..!
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز"شوند...!
🌟🌟🌟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢✨زن و مرد با هم فرق دارند ✨💢
زنان به دلیل این که میزان هورمون هایشان متغییر است،گاه دچار احساسات منفی می شوند ، اما بر خلاف مردان که در حالت افسردگی در خود فرو میروند ،زنان دوست دارند مورد حمایت قرار گیرند.
💢http://eitaa.com/cognizable_wan
روبروي همسر خود هرگز با حالت افسرده و ژوليده و نامرتب ظاهر نشويد
بلكه بسيار تميز
آرايش كرده، معطر و شاد و خندان باشيد و هميشه و در همه حال لبخند بزنيد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍷خواص آب زرشک
ضد قند و چربی
کاهش فشار خون
شستشو دهنده و نابود کننده سنگ مثانه وکلیه
کوچک کردن شکم
تقویت قلب
باز کردن رگها
تسکین دهنده روان واعصاب
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 #سياست_همسردارى
برای #درمان_دلزدگی_زناشویی از چه راهکارهای استفاده کنیم؟
١) #توقع_هایتان را منطقی و منصفانه کنید
روانشناسان می گویند توقع های غیرمنطقی، بیشترین ارتباط را با دلزدگی زناشویی دارد. اینکه ما باور داشته باشیم توافق نداشتن، باعث #تخریب_رابطه است اولین باور غیر منطقی است.
باید یاد بگیریم اختلاف نظر طبیعی است و نباید آن را منفی تفسیر کنیم. اینکه باور داشته باشیم رفتارهای همسرمان تغییر نمی کند هم غیرمنطقی و غیرمنصفانه است.
البته اینکه فکر کنید می توانید از همسر امروزتان، انسان دیگری خلق کنید هم کاملاً اشتباه است. اینکه توقع داشته باشیم همسرمان ذهن ما را بخواند هم غیرمنطقی است. باید خودمان نیازهایمان را به زبان بیاوریم و توقع نداشته باشیم همسرمان ذهنمان را بخواند.
٢) خودتان، #رابطه_را_تازه نگه دارید
در روزهای اول پس از ازدواج، همه چیز تازه و هیجان برانگیز است اما وقتی که همه چیز تکراری شد، زن و شوهر کم کم از هم دلزده می شوند.
در این مواقع گذاشتن انرژی برای رابطه می تواند آن را همچنان هیجان برانگیز نگه دارد. سعی کنید همسرتان را غافلگیر کنید، هر چند وقت برنامه دو نفره هیجان برانگیزی برای هم بگذارید.
به هم #ابراز_احساسات کنید. اگر مشکلی هم پیش آمد با هم مطرحش کنید یا با مشورت گرفتن از یک مشاور خانواده آن را حل کنید.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan