🖌گاندی میگه؛
اگر جرات زدن حرف حق را نداری لااقل برای کسانی که حرف نا حق میزنند دست نزن.
کاری که خیلی از ما رعایت نمیکنیم...!
🖌ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
.
گرگ همیشه گرگ می زاید
گوسفند همیشه گوسفند.
تنها فقط انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
وقتی برنامه های شعبده بازی رو نگاه میکنم متوجه نکته خوبی میشم:
مردم برای کسی دست میزنن که گیجشون کنه،
نه آگاهشون!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرهنگ یعنی بپذیریم که قیافه و ظاهر هرکس دو بخش دارد
بخش اول : چیزهایی که انتخاب خودش نیستند
و به طور طبیعی به او داده شده اند و نباید مسخره شوند
بخش دوم: چیزهایی که انتخاب خودش هستند
و به ما ربطی ندارند
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ میخوای اصلاح طلبان رو بشناسی خلاصه تفکراتشون تو این چندتا عکس گفته شده
⭕️ هیتلر: پست ترین انسانها اصلاح طلبان وطن فروش هستند
#افساد_طلبان #سرطان_اصلاحات #اصلاح_طلبان
.
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۴۰ ثانیه را حتما ببینید و سورپرایز شوید !
اعجاز اعداد ساعت وقتی کنار یکدیگر قرار می گیرند!
هیچکدام از ما تاکنون به نظم اعداد ساعت دقت نکرده بودیم..!
برای همه بفرستید شگفت زده شوند.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و یکم
چه پرنده زیبائی بود، تا به حال پرنده اي به زیبائی آن ندیده بودم. رنگ هاي سبز و آبی و ارغوانی روي بال هایش چشم هر انسانی را خیره به خودش می کرد. خیلی از من دور بود، دوست داشتم هر چه سریعتر او را در دستم بگیرم. از بچگی هم آرزو داشتم حیوانی را مهار خودم کنم، اگر پرنده به آن زیبائی مهار من می شد و روي شانه ام می نشست، همه به من نگاه می کردند و حسرت داشتنش را می خوردند، خواستم بروم جلو تا به دام بیاندازمش اما خودش آمد جلو.
از ترس اینکه پرواز کند، همان جا ایستادم و تکان نخوردم، آنقدر آرام و آهسته آمد جلو تا اینکه رسید کنار من.
خوب نگاهش کردم، چشمش به آسمان بود، با خودم گفتم تا حواسش پرت است، بگیرمش، فاصله ام با او فقط به اندازه یک قدم بود.
خودم را آماده کردم بپرم رویش، تا آمدم خودم را پرت کنم، او سریعتر از من پرید و رفت.
همانطور که روي خاك افتاده بودم با حسرت نگاهش کردم. زیباتر از آن چیزي بود که تصور می کردم.
بال هایش را که براي پرواز باز کرده بود مرا به بهشت می انداخت.
رنگ هاي سبز و آبی اش خدا را در وجودم زنده می کرد.
من ماندم و حسرت، من ماندم هزار اي کاش اي کاش
اي کاش دنبال گرفتنش نبودم ، اي کاش فقط می ماندم و یک دل سیر نگاهش می کردم.
ناگهان صدایی آمد که می گفت: تقصیر تو نبود ، تقدیر این بود.
از ترس به خودم می لرزیدم، همه جا آبی و بنفش بود، نه زمین بود نه آسمانی و نه حتی خاک و نه جايی من در میان خلأ می دویدم و این صدا تکرار می شد؛ تقصیر تو نبود ، تقدیر همین بود.
با دلهره گفتم: تقصیر تو نبود ،تقدیر همین بود. دوباره تکرار کردم و سه باره. تا این که با همین جمله از خواب پریدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی ودوم
به دور و اطرافم نگاه کردم، حجره غرق در تاریکی بود بلند شدم و چراغ پیه سوز روي تاخچه را روشن کردم، همینطور چراغ دوم را.
تا به حال با جمله اي عجیب از خواب بیدار نشده بودم، به عالم خواب اعتقاد شدیدي داشتم، می دانستم حتما اتفاقی افتاده، محبوبه، شاید براي محبوبه اتفاقی افتاده بود، آن پرنده زیبا حتما نشان از محبوبه داشت، ولی چرا پرید؟ چرا نمی توانستم او را رام خودم کنم؟! بعنی محبوبه هم مثل همان پرنده پرید و
رفت ومن خواهم ماند و حسرت پشت حسرت!.
صداي در زدن می آمد، برگشتم و به در نگاه کردم. کسی داخل نیامد. دوباره صداي در بلند شد.
- قربان. شام برایتان آورده ام.
گفتم: برو، گرسنه نیستم.
- اطاعت قربان.
معده ام هنوز مثل اهل قصر جا باز نکرده بود، همان میوه ها را که خورده بودم هنوز روي معده کوچکم سنگینی می کرد، از جایم بلند شدم و به حیاط قصر رفتم، همیشه قدم زدن بهترین راه براي فرار از پریشانی است، مخصوصا جوان عاشقی مثل من که جدایی از معشوقه پریشانش کرده بود.
حیاط قصر در شب زیباتر از روز بود فانوس هاي روي دیوار جلوه زیبائی به حیاط قصر می بخشید.
سوز زمستان کما بیش اذیتم می کرد، سرما در جانم اثر می کردولی همچنان قدم می زدم و به درختان کاج و تک و توك ستاره هایی که در آسمان بود نگاه می کردم.
راستش خوبی باد پاییزي و زمستانی این است که حس فراق حسی مثل حس جدایی از دوستان، جدایی از کسی که دوستش داري، و چیزي مثل پرواز به آدم دست میدهد.
همین حس هایی که گاهی به سر آدم می زند و خواب شب را از آدم می گیرد.آنشب هم از آن شب ها بود که نمی توانستم آرام بگیرم، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است، بالاخره بعد از
مدتی قدم زدن سرماي زمستان به تنم نشست، خودم هم دیگر از آن همه پریشانی و دلنگرانی خسته شدم و مجبور شدم برگردم به همان حجره اي که بودم.
آنشب دل توي دلم نبود ولی خودم را به امید طلوع خورشید فردا صبح به خواب سپردم.
خوابم نمی آمد، کمی این ور غلت زدم کمی آنور غلت زدم و زمانی که خودم هم یادم نمی آید، دل از بی قراري ها کندم و خوابیدم.
صبح زود، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که مثل مار گزیده ها از جایم پریدم و شروع کردم به سرفه کردن.
سرفه پشت سرفه. سرفه ها از ته سینه ام می آمد، خیلی زود به ماجرا پی بردم و دویدم بیرون از حجره، خواستم حوضی، حوضچه اي پیدا کنم ولی هنوز به همه جای حیاط آشنائی نداشتم.
سرفه ام قطع نمی شد به هر حال چون جایی پیدا نمی کردم خودم را به زیر درخت کاج رساندم. و مثل ابر بهار خون سرفه کردم.
این مریضی از قبل هم بلاي جان من بود،ولی هیچ وقت پول دوا و درمانش را نداشتم، هر از گاهی همین اتفاق برایم می افتاد، از سرفه عادي شروع می شد، کم کم به سینه می رسید تا جایی که خون سرفه کنم.
مدت کمی زیر درخت کاج ایستادم، هر کسی که رد می شد به من بد نگاه می کرد، انگار همه آنهایی که آن وقت صبح در حیاط قصر رفت و آمد می کردند. از غلامان یا کارکنان آنجا بودند.
عجیب هم نبود، من تازه به قصر آمده بودم و هیچ کسی مرا نمی شناخت.
رفتم سرحوض، حوض فاصله زیادي هم به اتاق من نداشت، سر و صورتم را شستم و به حجره برگشتم.
آفتاب قشنگ بالا آمده بود که به گرسنگی افتادم ولی طول نکشیدتعجبم گل کرد، طبق معمول باید آن غلام سیاه چاق می آمد و کارهایم را انجام می داد، یا حداقل یک غلام. ولی تعجبم از اینجا بود که چرا عاطف سینی به دست پشت در ایستاده است!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و سوم
محترمانه در زد، به طرف در رفتم و قبل از اینکه او در را باز کند، خودم در را برایش باز کردم . سینی به دست و لبخند بر لب داخل آمد.
گفتم : شما چرا زحمت کشیدید قربان؟
گفت: با این قربان قربان گفتن ها فقط می توانی ناراحتم کنی، خواهشا عاطف صدایم کن.
واقعا چرا با من اینطور برخورد می کرد اصلا از عاطف انتظار نمی رفت که آنقدر خودمانی رفتار کند.
سینی را گذاشت زمین، کنارم نشست و گفت:
- خودم گفتم از حجره هاي حیاط اول را به تو بدهند، مشکلی که نداري؟
- نه ، راحتم.
لبخندي زدم و گفتم:
- ولی فکر می کنم حیاط دوم زیباتر از اینجاست.
- آري زیباتر از اینجاست. ولی خطرناك تر از اینجا هم هست.
- خطر! مگر جنگل است !
- خطرناك تر از جنگل ، جنگل ترسی ندارد، قانون جنگل است که ترس دارد.
- یعنی این جا قانون جنگل اجرا می شود؟
آهی کشید و گفت:
- ولش کن،زیاد مهم نیست، حالت بهتر شده؟
او از کجا می دانست حال خوشی نداشتم، چشمهایم از تعجب گرد شد و تند تند گفتم: شما از کجا خبر داشتید؟
- صبحانه ات را بخور، قصر آنقدرکوچک است که هیچ چیز پنهان نمی ماند ،حالا بگو ببینم، چرا خون سرفه می کردي؟
-نمی دانم، هیچ وقت دنبال دوا و درمانش نرفتم، یعنی پولش را نداشتم ،از اینها بگذریم، هر دردي را می شود تحمل کرد، مغذرت میخواهم ، ولی درد عاشقی را نه .
- به خاطر همین پریشانی؟
- نمی دانم، شاید اتفاقی افتاده باشد، دیشب خواب پرنده اي زیبا را دیدم می خواستم بگیرمش تا رام من شود،ولی پرید و رفت.
- می توانم به تو کمکی کنم؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
- از دیشب منتظرت بودم، مدتهاست از کسی که دوستش دارم خبري ندارم.
- می خواهی بروي؟
- من نه، آن محله براي من امنیت ندارد، باید کسی را بفرستیم، آن غلامی که چاق و سیاه است می تواند؟
- فرات؟
خنده ام گرفت، با خنده گفتم: نامش فرات است!
- مهم است؟
- اشکالی ندارد، ولی فرات رود زیبائی است.
غلام شما هیچ شباهتی به آن ندارد.
ریزخندي زد و گفت: تا حالا دقت نکرده بودم، ولی .....
- ولی چی؟
- فرات ساده تر از این حرف هاست که بتواند از همه چیز خبر بگیرد.
-خبر خاصی نیست فقط میخواهم بدانم....
مکثی کوتاه کردم و آرام گفتم؛
- ازدواج کرده یا نه، و اینکه مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده.
از جایش بلند شد و گفت: فرات لازم نیست، نشانی بده خودم می روم.
اختیارم را از دست دادم و مانند دیوانه ها از جایم بلند شدم.
- ممنونم عاطف، قول می دهم این لطفت را جبران کنم.
بدرقه اش کردم، چیزي نگذشت که عاطف سوار بر اسب از حاشیه فرات ناپدید شد.
به آسمان پر از ابر نگاه کردم، انگار آسمان دلش باران می خواست، وقتی برگشتم به قصر، چوب گردو و قلم منبت کاري همانطور که دستور داده بودم آماده بود، می دانستم اگر بیکار بمانم فقط می توانم به انتظار عاطف بنشینم و دل دل کنم تا بیاید.
به خاطر اینکه زمان زودتر بگذرد چوب را برش زدم و کار را شروع کردم.
گاهی بدون اینکه متوجه باشم دست از کار می کشیدم و به فکر فرو می رفتم.
اگر بیاید و بگوید ازدواج کرده یا اتفاقی برایش افتاده چه کنم؟ البته شاید هم ازدواج نکرده باشد! اصلا" از کجا معلوم شاید عروسی به هم خورده باشد، بالاخره این دو طایفه از قدیم با هم دشمنی داشته اند.
و دوباره حواسم را به کار جمع می کردم و به کارم ادامه می دادم.
هنوز ظهر نرسیده بود که آسمان شروع به باریدن کرد، قطره هاي ریز باران با سرعت بر زمین می ریختند و من انتظار عاطف را می کشیدم ،بعد از ظهر که شد، دیگر دل و دماغ کار کردن را نداشتم رفتم توي حیاط و شروع کردم به قدم زدن، دلهره و انتظار کشیدن خلاصم نمی کرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️گاهی افرادی سوال میکنند فایده نماز خواندن ما، برای خدا چیست؟
برای خدا چه فایدهای دارد که من نماز بخوانم؟
دیگری میگوید: شما میگویید من نماز بخوانم، نزد خدا اعلام بندگی کنم، تعظیم کنم، چاپلوسی کنم تا خدا یادش نرود که چنین بندهای دارد. اگر خدا یادش برود، چنین خدایی که خدا نیست. شما که میگویید خدا هرگز یادش نمیرود. پس عبادت کردن برای چیست؟
خیر، نماز برای این نیست که خدا یادش نرود که چنین بندهای دارد؛ نماز برای این است که بنده یادش نرود که خدایی دارد؛ نماز برای این است که ما همیشه یادمان باشد که بنده هستیم، یعنی چشم بینایی در بالای سر ما وجود دارد، در قلب ما وجود دارد، در تمام جهان وجود دارد؛ یادمان نرود به موجب اینکه بنده هستیم خلقت ما عبث نیست؛ بنده هستیم پس تکلیف و وظیفه داریم. پس اینکه من نماز میخوانم، مرتب میگویم: الله اكبر، سبحان الله، و اعلام عبودیت میکنم که من بنده هستم، برای این است که همیشه یاد خدا در دل من باشد. فايده آن چیست؟ در این مرحله فایده اش این است: یادمان هست که بنده هستیم، یادمان هست که وظیفه داریم، یادمان هست که قانون خدایی عادلانهای در دنیا وجود دارد؛ به این قانون باید عمل بشود.
*🌀استاد شهید آیتالله مرتضی مطهری*
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅بالاترین تنبیه
✍️وقتی حضرت موسی (ع) خواست
به کوه طور برود کسی به او گفت :
به پروردگار بگو این همه من معصیت
میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟
خداوند به حضرت موسی گفت،
وقتی رفتی به او بگو:
بالاترین تنبیهات این است که نماز
میخوانی و لذت نماز را نمی چشی...
📚آیت الله #حق_شناس(ره)
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan