مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری از شاگردان مرحوم میرزای بزرگ شیرازی در سامرا بود. میرود محضر امیرالمؤمنین(ع) در حرم زیارت و به آقا امیرالمؤمنین میگوید:آقا،ماداریم برمیگردیم به ایران و میدانم برگردم، سیل مقلّدین و مراجعین در مسائل شرعیه بسمت مامیآید.آقا، یک الگویی را بما معرفی کنید که من در آیندهی زندگیام، این الگو بشودبرای ماشاخص، این استقبال دنیا،مرجعیت،عزّت،ثروت و آقایی،ماراغافل نکند.شیخ عبدالکریم حائری،سه ماه نجف میماند وصبح وشام وقتی حرم مشرّف میشد،از امیرالمؤمنین(ع) همین خواسته را تقاضا میکرد.سه ماه هم ایشان کربلا میماند. جمعاًمیشود شش ماه.دیگر ایشان داشته باز ناامید میشد که شاید آقا امام حسین(ع) هم مصلحت نمیدانند معرفی کنند، آنشب با دل شکسته از حرم میرود درهمان منزلی که درکربلا اسکان داشتند، ایشان شب میخوابد، خواب سیدالشهداء(ع) را میبیند.آقا میفرمایند: شیخ عبدالکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته میخواهی به عنوان الگو؟ میگوید:بله آقا. میفرمایند: "فرداصبح واردحرمِ ما که میخواهی بشوی،طلوع فجر،کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی،یک جوان 18سالهای نشسته،عمامهای کرباسی بسر دارد و یک عبای کرباسی ولباس کرباسی هم پوشیده.شما که وارد میشوید،این جوان بلندمیشود وارد حرم میشود یک سلامی پایین پا بمن میکند،یک سلام به علی اکبر، یک سلام بجمیع شهداء، از حرم خارج میشود بعدازطلوع فجر.این جوان را دریاب که یکی از انسانهای بزرگ است ".
حاج شیخ میفرماید:بیدار شدم.طلوع فجر،وقتی وارد حرم شدم، دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر، همان گوهری که امام حسین(ع) حواله کرده بود،نشسته بود. وارد شدم،این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سیدالشهداء(ع)، یک سلام به علی اکبر و یک سلام بجمیع شهداء،از حرم خارج شد آمد به ایوان و از آنجا بصحن رفت.دنبالش دویدم. در صحن،صدایش زدم وگفتم:آقا،بایست من باتو کار دارم.برگشت یک نگاهی بمن کرد و گفت:"آقا! عمامهی من عاریتی است " و رفت.از صحن رفت بیرون، رفت در کوچهپسکوچههای کربلا، دنبالش دویدم: آقا!عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست. دوباره درحال حرکت برگشت وگفت: "آقا! عبای من هم عاریتی است "؛و رفت. حاج شیخ عبدالکریم میگوید: دیدم دارد از دستم میرود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانهی دو امام،با این دو کلمه دارد میگذارد و میرود.دویدم و خودم را باو رساندم و دستش را گرفتم وگفتم: بایست.عبای من عاریتی است؛عمامهی من عاریتی است یعنی چه؟ شش ماه التماس کردهام تاشما را معرفی کردهاند، کارداریم بشما.یک نگاهی به حاج شیخ میکند و میگوید: "چه کسی من را به شما معرفی کرد؟". شیخ عبدالکریم میگوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سیدالشهداء(ع).
به حاج شیخ عبدالکریم میگوید: "امروز چندمِ ماه است؟"حاج شیخ عبدالکریم روز را میگویند.میگوید: "دنبال من بیا".
در کوچهپسکوچههای کربلا میروند تا به خارج از کربلا میرسند.یک تلّی بود که روی آن تل،یک اتاقکی بود. میرسد به درِ آن اتاق و میگوید:"اینجا خانهی من است،فردا طلوع فجر،وعدهی دیدار من و شما همین جا".میرود داخل و در را میبندد.
مرحوم شیخ فرمود: من در عجب بودم؛ خدایا،این چه مطلبی میخواهد بمن بگوید که موکول کرد به فردا. چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آیندهی من را تضمین کند در معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام.
ایشان میفرماید: لحظهشماری میکردم. آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا، روی همان تل. پشتِ همان اتاقک. آمدم در بزنم، صدای نالهی پیرزنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا میزد: وَلَدی! وَلَدی. پسرم، پسرم.
در زدم، دیدم پیرزنی با چشمان اشک¬آلود در را گشود. گفتم: خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت اینجا خانهی من است و با من وقت ملاقات گذاشته. این آقا کجاست؟ گفت: این پسرِ من بود، الآن پیشِ پای شما از دنیا رفت. وارد شدم. دیدم پاهای این جوان به قبله دراز، هنوز بدن گرم. گفتم: واأسفا! دیر رسیدم..یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم، این خاطره را نقل کرده بود از دوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع) به من آموخت، درسِ عملی بود. روز قبل به من گفت: آقا عمامهی من عاریتی است، عبای من عاریتی است. فردا جلوی چشمانِ من، عبا و عمامه را گذاشت و رفت. میخواست به من بگوید: شیخ عبدالکریم حائری! مرجعیت، عاریتی است؛ ریاست، عاریتی است؛ خانههایتان، عاریتی است؛ پولهای حسابتان، عاریتی است؛ وجودتان، عاریتی است؛ سلامتیتان، عاریتی است. هر چه میبینید، عاریه است و امانت است؛ دل به این عاریهها نبندید. اینها را یا از شما میگیرند. یا حوادث، یا وارث میبرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ تلنگرانه
راز هایت را به دو نفر بگو ...✌️
#خودت و #خدایت 🦋
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...🙊
#صبر و #دعا🌿
در دنیا مراقب دو چیز باش...😇
#پدر و #مادر🤠
از دو چیز نترس که به دست خداست..🤞.
#روزی و #مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..❣
#رفاقت_با_خدا یا رَفیقَ من لا رَفیقَ لَه
تا وقتی نگاه خدا
به سوی توست از روی
گرداندن دیگران غمگین مباش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه
حجره تا حدي گرم شده بود، با اینکه خوابیده بودم ولی باز هم احساس خواب آلودگی می کردم، نمی دانم چرا حلما بین این همه آدم، به من سپرده بود که حمید را آزاد کنم! مطمئنا حلما براي این کارش دلیلی داشت و گرنه چه زیاد بود آدم هاي فرز و چابک تر از من که بتوانند حلما را به مقصودش برسانند.
بالشت را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، ناگهان یاد مادر حمید افتادم، پیر زن اگر می دانست حلما هم عاشق پسرش شده است از خوشحالی بال در می آورد، ولی براي خودم هم عجیب بود حمید زیبائی حلما را دیده بود، پول و سرمایه اش را هم دیده بود آنوقت عاشقش شد ولی حلما عاشق چه چیز حمید شده بود، نه قیافه اي نه پولی و نه حتی پاي سالمی.
البته شک نداشتم که اخلاق حمید به همه زندگی حلما می ارزد، حلما اگر همه چیز هم داشت اخلاق نداشت والبته یادم آمد که عشق این چیز ها سرش نمیشود، یعنی ممکن است آهویی عاشق مار شود و برای این عشقش هیچ دلیلی نداشته باشد.
صبح از خواب بلند شدم، پر شورتر از هر روزی کارم را انجام دادم، حسابی گرم کار بودم که سیمرغ خودش را رساند به میز کار من، نگاه محبت آمیزي به من داشت ، اول خوب نگاهم کرد، بعد چنان شاهکار هنري مرا به گند کشید، که اعصابم خرد شد، همه چیز تقصیر خودم بود، دو روزي بود که گندم نداشتم و از آشپزخانه برنج خام می گرفتم تا بخورد.
پرنده بیچاره برون روي گرفته بود و هر جاي حجره را نگاه می کردي اثري از خودش به جا گذاشته بود.
با پارچه اي کهنه گند کاري اش را پاك کردم و کارم را ادامه دادم، ساعتی گذشت تا اینکه صدای در بلند شد. نگاه کردم فرات طبق معمول پشت در ایستاده بود.
-بفرمائید.
داخل آمد، کلید و نامه اي در دستش بود با قیافه اي شبیه علامت سوال نگاهش کردم.
-این نامه و این کلید را بانو حلما داده اند. کلید و نامه را از او گرفتم و فرستادمش.
بعد از رفتن فرات نگاهی به نامه انداختم، نامه شبیه همان نامه اي بود که عاطف به من داده بود، با این فرق که خیلی ریز و با خط کوفی روي قسمت بیرونی پوستین نوشته شده بود، نامه را به او بده، منظورش را گرفتم ولی حس عجیبی وادارم می کرد نامه را باز کنم و بخوانم، می خواستم ببینم حلما واقعا بلد است عاشقانه هم حرف بزند،یا معشوقش را هم تهدید میکند، اما قبل از اینکه به این وسوسه دامن بزنم، نامه و کلید را روي تاقچه رها کردم و به کارم ادامه دادم.
_
شب از نیمه گذشته بود که با صداي زمخت و نکره سیمرغ از خواب بیدار شدم، انگار مست شده بود، بالا و پایین می پرید و با منقارش دستم را نوك می زد.
از اینکه سر موقع بیدار شده بودم ، حس خوبی داشتم، به سیمرغ توجهی نکردم، عباي پشمی روي سرم انداختم و از حجره زدم بیرون. هواي بیرون سرد بود و باد سرد ملایمی می آمد. آسمان ابري بود و به جز یکی دو تا ستاره، ستاره دیگري دیده نمی شد. پشت به قصر ایستادم و حجره هاي دست چپ را شمردم، براي اطمینان دوبار شمردم تا مطمئن باشم حجره 12 کدام است.
نگاهی به دورو اطرافم انداختم، پرنده پر نمی زد و حیاط در سکوت مطلق بود، قدم هایم را بلند برداشتم تا اینکه به حجره دوازدهم رسیدم.
پنجره را هل دادم ولی باز نشد، به زیر پنجره فشار آوردم و یک تکان محکم، تا اینکه باز شد، لباسم را با دست جمع کردم تا توي دست و پا نباشد. داخل حجره که رفتم چراغ را روشن کردم و روي تاقچه گذاشتم.
فرش را جمع کردم. دقیقا وسط حجره یک درب آهنی بود، کمی سنگین تر از آن چیزي بود که انتظار داشتم. درب را بلند کردم، چراغ را از تاقچه برداشتم و داخل کانال گرفتم.
تا چشم کار می کرد نردبان آهنی بود.
قدم اول را که گذاشتم ترس به جانم افتاد، از تاریکی ترس داشتم ولی بیشتر ترسم از افتادن بود، هنوز سه چهار پله بیشتر پائین نرفته بودم که متوجه شدم از نزدیک بودن چراغ، لباسم آتش گرفته است، هل کردم ، چراغ از دستم افتاد و تند و سریع ، چند مرتبه با دست به لباسم زدم، تا اینکه مطمئن شدم ، خاموش
شده است، به حجره برگشتم، چراغ دیگري روشن کردم و اینبار با احتیاط بیشتري پائین رفتم، فکر می کنم 50یا 60پله نردبان را طی کردم تا اینکه رسیدم وسط یک راهرو تاریک.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهل و پنجم
حیاط کوچکتر از دیگر حیاط ها بود، ولی زیبایی اش قابل مقایسه با آنها نبود، سقف حیاط با شیشه هاي بزرگی پوشیده شده بود. که هیچ برف و بارانی به داخل حیاط راه پیدا نمی کرد، در قلب زمستان درختها و درختچه هاي حیاط سبز بودند و انگار که تا به حال باد پاییزي را تجربه نکرده بودند، گل هاي پیچک روي درختها را پوشانده بود و زیباترین قسمت حیاط وسط آن بود که یک حوض چند طبقه همراه با آبنما و نیمکت هاي چوبی و زیبای دور آبنما جلوه زیبایی به حیاط ها میبخشید ،تنها سه
چهار نفر در آن دیده می شدند.
دختري جوان روي یکی از نیمکت هاي اطراف آبنما نشسته بود که در حال نوشیدن چاي یا قهوه بود، از لباس هاي اشرافی اش معلوم بود که اشرافزاده است، البته آن حیاط هم براي اشرافزادگان بود و بی شک مخصوص خانواده سلطان.
هر جوري حساب کتاب می کردم آن دختر جوان غیر از حلما کس دیگري نمی توانست باشد. مثل محبوبه نشسته بود، نیمکت، قهوه و دختري با لباس زیبا و اشرافی محبوبه را براي من تداعی می کرد، نگاهی به بنیامین کردم ، همچنان داشت حرف می زد، از اینکه به یک محوطه خاص پا گذاشته بودم می ترسیدم، می خواستم هر چه سریعتر ازآنجا خارج شوم. به بنیامین گفتم:
- بنیامین چرا اینجا آمده ایم.
بنیامین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: حیاط مخصوص است دیگر.
از اینکه نمی توانستم حرفم را به او بفهمانم حرصم درمی آمد،
_ می دانم، ولی من دنبال دردسر نمی گردم.
بنیامین بی توجه قدم می زد، حیاط کمی پایین تر از سطح راهرو بود براي رسیدن به حیاط باید از چند پله مرمر پایین می رفتیم، پاهایم روي پله ها بند شده بود، احساس خطر می کردم، حسی به من می
گفت که نباید از پله ها پایین بروم،
گفتم: بیا برگردیم.
ولی بنیامین انگار دیگر صداي مرا نمی شنید، گفتم: پس من برمی گردم
با گفتن این جمله برگشتم و با عصبا نیت قدم اول را برداشتم ، بنیامین لباس مرا کشید و گفت: کجا می خواهی بروي؟ دیگر تمام
شد، همین الان می رسیم.
از حرفهایش چیزي نمی فهمیدم، انگار قصد داشت مرا جاي خاصی ببرد.
بنیامین همینطور لباس مرا می کشید و با عجله مرا می برد، از اینکه لباسم را می کشید، عرق شرم روي پیشانی ام سبز شده بود، ولی کاري از دستم ساخته نبود، مثل شتري که به زور او را داخل آب می اندازند، وارد حیاط شدم، نه می توانستم از دست بنیامین فرار کنم و نه می توانستم عصبانیتم را ابراز کنم.
جو حیاط آنقدر ساکت و آرام بود که کوچکترین سروصدایی به گوش همه می رسید، شاید تنها شانس من این بود که مرا به وسط حیاط نبرد، آنوقت از خجالت آب می شدم دوست ند اشتم از جلوي اهل قصر آنقدر حقیر رد بشوم.
ولی کاري نمی شد کرد، راضی شدم که دنبالش راه بیفتم، با صداي آرام و گفتم: باشد لباسم را نکش خودم می آیم.
از کناره حیاط رد شدیم و جلوی در یک حجره ایستادیم، بنیامین گفت: رسیدیم، برو داخل.
نمی دانستم آنجا حجره چه کسی می تواند باشد، احتمال می دادم حجره عاطف است.
دل دل می کردم که از همین راهی که آمدم برگردم، اشتباه از من بود عقلم را به یک بچه داده بودم، کمی این پا و آن پا کردم. کمی هم اینور و آنور را نگاه کردم، تا اینکه نگاهم به همان دختر افتاد، زل زده بود به من و به من نگاه می کرد، قلبم هري ریخت، نه از اینکه عاشق شده باشم یا از او خوشم آمده باشد، نه...... من از این نگاه دردسر ساز می ترسیدم، اگر او حلما بود، همین نگاه می توانست کار دست من بدهد، بنیامین گفت:
- بیا دیگر، چرا ایستاده اي؟!
توي افکار خودم بودم، سري تکان دادم و پشت سر بنیامین راه افتادم.طول حجره دو برابر عرض آن بود و پر بود از قفسه هاي که در آن روغن ها و داروهاي گیاهی چیده شده بودند.
وسط حجره در دیگري بود که بنیامین بی ملاحظه در را باز کرد و گفت:
- عمو جان مهمان آورده ام.
صدایی که میشنیدم صداي سالخورده و با تجربه ای بود.
- بنیامین جان تویی، چه خبر عموجان، بالاخره دلت براي من تنگ شد.
پیرمرد این را گفت و خنده بلندی از روي شوق کرد، در زدم و خیلی آرام در را باز کردم، پیرمرد
خوش چهره اي بود، روي صندلی نشسته بود و بنیامین را روي پاییش نشانده بود وقتی داخل شدم دست هایش را روي سر بنیامین می کشید و حرف می زد، با دیدن من سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، انگار خودش هم نمی دانست من آنجا چه کار می کنم با خجالتی که توي صورتم هم پیدا بود سلام کردم و داخل شدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و یکم
همه جا بوي نم می داد ،عرض راهرو هم طوری بود که فقط یک یا دو نفر می توانستند از آن عبور کنند، طبق چیزي که در نامه نوشته بود باید به جائی فرود می آمدم که پس از چند قدم به چند درب برسم ولی حالا وسط یک راهرو بودم که از هر دو طرفش می توانستم عبور کنم.
فضا کمی برایم سنگین بود، نگاهی به سمت چپ و راست انداختم و بالاخره راست را انتخاب کردم، می ترسیدم چیزي پاي مرا بگیرد، گاهی از سر ترس نگاهی به بالا و پایین و دورو اطرافم می انداختم، هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که پایم با چیزي برخورد کرد و سر و صدایی در کانال پیچید، از ترس جستی به عقب زدم، با دیدن آن چراغ خاموش خیالم راحت شد که خطری مرا تهدید نمیکند و آن صدای هولناک تنها از همان چراغی بود که خودم پایین انداخته بودم.
هر چقدر که می رفتم تمامی نداشت، با خودم گفتم حتما دارم اشتباه می روم، ولی زیاد اهمیتی ندادم و راهم را پیش گرفتم.
همینطور رفتم تا اینکه به یک اتاق کوچک نیم دایره رسیدم،اتاق چهار در داشت ، بالاي هر کدام از درب ها عددي نوشته شده بود، 2 ،3 ،4 و 5 ولی درب یک پیدا نبود، نگاهی به بالاي همان دربی کردم که خودم از آن وارد اتاق شده بودم، درب 1 .
بار دیگر مطمئن شدم که راه را درست آمده ام. و این همان چهار در، مورد نیاز من است. کنار در سوم نشستم، یک، دو ، سه و تا هشتمین آجر شمردم،از طرف راست یک، دو ،سه و چهار ، آجر مورد نظر را پیدا کردم. قسمت بالایی آجر کمی
شکستگی داشت که به عنوان جاي دست استفاده کردم و آجر را بیرون کشیدم، همه چیز داشت خوب پیش می رفت.
درب، آهنی و با اندازه ای متوسط بود، کلید را انداختم و در را باز کردم. بعد از گذشتن از چند پیج تند ، از سلولی در سیاه چال سر درآوردم.
در سلول باز بود. وارد راهروي سیاه چال شدم و به سمت در ورودي اش حرکت کردم. سیاه چال مثل همیشه زمان خود را گم کرده بود، بعضی ها خواب بودند و بعضی دیگر در بیداري و بیکاري به سر می بردند، از قبل به اینجا فکر کرده بودم، صورتم را با پارچه ای پوشاندم تا کسی چهره مرا به خاطر نیاورد.
قدم زنان ، چراغ به دست و با دلی پر از دلهره در سیاه چال به دنبال حمید می گشتم . دلهره ام از این بودکه مبادا نگهبانان به وجود من پی ببرند .
سلول هاي اولی که حمید در آنها بود مرا بسیار به نگهبانان نزدیک میکرد . آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم ، توي همین مدت کوتاه چشمم به چند چیز افتاد که اشک در چشمم جمع شد .
سلول خودم ، سلول آن پیر زن و سلول پدرم که بیشتر از همه چیز اذیتم میکرد .
به سلول هاي اول رسیدم ، اکثراً سن و سال دار بودند و هیچ شباهتی به حمید نداشتند : نور فانوس که به چشمشان می خورد ، دستشان را سپر چشمهایشان که مدت ها نور ندیده بود می کردندند، مجرمان چون فکر میکردند مأمور یا حداقل از بزرگان قصر هستم به من حرفی نمی زدند .
راحت توانستم حمید را پیدا کنم در یکی از نزدیکترین سلول ها به نگهبانان خوابیده بود . کلید را
از جیبم در آوردم ، نباید سروصدا به پا می کردم .
خیلی آرام کلید را در قفل زنگار زده سلول فرو بردم . و با یک چرخش کند ولی محکم بازش کردم .
سلول به حدي به نگهبانان بالاي پله ها نزدیک بود که صداي تلق و تلق زنجیر هم می توانست خطر ساز باشد، با احتیاط زنجیر را درآوردم در را باز کردم و بالاي سر حمید حاضر شدم خوابش سبکتر از این حرف ها بود. همین که بالاي سرش نشستم از خواب پرید ، دستش را گرفتم که بلند شود ، ولی مرا با نگهبان ها اشتباه گرفته بود . چشمانش را درشت کرد و گفت : توکه هستی ؟
دهانش را گرفتم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . آنجا نه جاي حرف زدن بود و نه جاي سوال و جواب کردن، دم گوشش گفتم؛ هیس س س بعداً حرف می زنیم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم، بچه ها را به لب چشمه ای برد و به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد، آب لیوان را بنوشند...
بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب، هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست..!
معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد، از آب آن بنوشند...
بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.
معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت: "بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است، زمانی که ظرفیت، تحمل و بردباری شما مانند آب داخل لیوان، پایین و محدود باشد، پایین بودن ظرفیت، موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مانند چشمه، بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز نمی توانند بر شما غلبه کنند...
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
قوی باش، ولی بی ادب نه!
مهربون باش، ولی ضعیف نه!
جسور باش، ولی گردن کلفت نه!
فروتن باش، ولی ترسو نه!
مفتخر باش، ولی متکبر نه!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 غذاهای مفید برای استخوانها
← کشک
← روغن زیتون
← کنجد و روغن آن
← بادام، فندق، پسته، گردو
← انواع کلم، نعنا و پونه، پیاز، سبزیجات و میوه جات ..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
هيچوقت....کسی را تحقير نکنيد شايد امروز ..قدرتمند باشيد اما . . .
زمان.....ازشما قدرتمند تر است !
يک درخت، هزاران چوب کبريت را ميسازد..اما.......وقتي زمانش برسد،
يک چوب کبريت ميتواند٬هزاران درخت را بسوزاند !پس خوب باشيدو خوبي کنيد ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بازنده ها وقتى شكست میخورند، كنار میكشند و برنده ها تا زمان پيروزی شكست میخورند.
▪️موفقيت فقط وابسته به پشتكار است.
▪️مردان موفق، توقف نمیکنند.
▪️آنها مثل هركس ديگری مرتكب اشتباه میشوند، اما از اشتباه پند میگيرند و به تلاش بيشتر خود ادامه میدهند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ویتامین A:
یکی از ویتامینهای محلول در چربی است که در رشد و نمو، تقویت سیستم ایمنی و تکامل استخوانی نقش داشته و جزئی از ساختمان رنگدانههای بینایی است.
در کمبود ویتامین A بافت طبیعی غشاهای مخاطی از بین رفته و مجاری تنفسی، پوست، لوله گوارش، مجاری ادراری و مخاط چشم آسیب میبیند، این شرایط در کنار اختلال عملکرد سیستم ایمنی فرد را مستعد عفونتهای ویروسی، باکتریایی یا انگلی میکند.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
جو خاصیت کاهش دهنده کلسترول و قند خون را دارد، پوست کنده دانه های جو مغذی، آرام بخش و آسان کننده هضم است.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
چیز های خوب
نصیب کسانی میشود
که باور دارند
چیزهای بهتر
نصیب کسانی میشود
که صبورند
و بهترین چیز ها
نصیب کسانی میشود
که تسلیم نمی شوند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچی که در جستن آنی، آنی
طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند.
حال قرار دادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا...
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا.
هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید،
و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حکایت
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده می رسند.🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
به امید #سرزمین_شیر_و_عسل
حیوانات مزرعه همیشه باید کار میکردند. نه شیر ِ گاو ها به گوساله هایشان می رسید و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه!
همه ی دست رنج حیوانات متعلق به آقای جونز صاحب بی رحم مزرعه بود.غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود. تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار می کردند.وقتی حیوانی از کار افتاده می شد یا کشته می شد و یا در دوردست رها.
دراین مزرعه زاغی بود که رابطه خوبی با آقای جونز داشت.
او برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف می زد.
می گفت ما حیوانات وقتی بمیریم به سرزمین "شیر وعسل" می رویم. آنجا دیگر نیازی به کار کردن نیست.می گفت سرزمین شیر و عسل
آن بالاهاست، بالای ابرها!
حتی ادعا می کرد در یکی ازپروازهایش آنجا را به چشم خود دیده !
بسیاری از حیوانات مزرعه حرف اورا باور می کردند و سختی هارا تحمل میکردند
#قلعه_حیوانات
جورج اورول
http://eitaa.com/cognizable_wan
از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شيش روز ميگذشت.
فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا اينقدر طولانی؟ خداوند پاسخ داد:
دويست قطعه متحرک دارد، ک همگی قابل جايگزينی هستند،
میتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند،
میتواند همزمان دو بچه را در آغوشش جای دهد،
بوسه ای دارد ک همه دردها حتی قلب شکسته را درمان میکند.
او ميتواند هنگام بيماری خودش را درمان کند،
يک خانواده را با يک قرص نان سير کند.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد و گفت:
اما پروردگارا او را خيلی نرم آفريدی
خداوند فرمود : بله نرم است اما تصورش را هم نميتوانی بکنی ک او تا چه حد ميتواند تحمل کند و صبور باشد،
او ظریفترین و در عین حال محکمترین ستون زندگیست،
آنگاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چيست؟
خداوند گفت: اشک وسيله ايست برای ابراز شادی، اندوه، درد، نااميدی...
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحير ميکنند.
خداوند گفت: اين مخلوق بی نظیر فقط يک عيب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عيبی؟
خداوند فرمود: "پارک دوبل بلد نيست"
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر
غار علیصدر تماشایی است و آب غار زلال؛ مثل اشک چشم است
دمای آب ثابت و مطبوع
دمای هوا ثابت و مطبوع
زمستان و تابستان هم ندارد؛ ولی با اینهمه هیچ جنبنده ای در آن نمی جنبد! حیات در آنجا معنا ندارد
یعنی از ماهی و مرغابی هم خبری نیست که نیست!
می دانی چرا؟
چون از نور خورشید، و از تابش آفتاب خبری نیست.
زندگی بدون نور خدا مثال همین غار علیصدر را دارد، ممکن است زیبا و مجلل باشد ولی از حیات و انگیزه و زندگی در آن خبری نیست.
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین عوارض واکسن انگلیسی😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت گریه مردگان در شبهای جمعه😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
🛑 * #فوری* * #فوری*
ایتالیا از *راز مرگ* کرونایی ها پرده برداشت
و بالاخره دستِ کشور چین و سازمان بهداشت جهانی رو شد !؟
چین و سازمان بهداشت جهانی
اعلام کرده بودند ؛
به هیچ وجه اجساد فرد مبتلا به کرونا را کالبد شکافی نکنید
ولی پزشکان ایتالیایی با کالبد شکافی
چهار جسد کرونایی به مورد جالبی رسیدند !؟
کرونا ، *ویروس* نیست
کرونا *میکروب* است
در ایتالیا CORONAVIRUS REMEDY نهایی پیدا شد
با تشکر از پزشکان متبحر ایتالیایی
که سرانجام با نافرمانی از قانون
سازمان جهانی بهداشت WHO
برای انجام کالبد شکافی بر روی مردگان Coronavirus
آزمایشات مختلف را انجام دادن
آنها کشف کردند کرونا یک *ویروس* نیست
بلکه *باکتری* است که باعث مرگ میشود !!!
این امر باعث می شود که
*لخته های خون* شکل بگیرد
و منجر به *مرگ* بیمار شود
خانواده های فوت شدگان جهانی
باید از وزات بهداشت کشور خود
درخواست کالبد شکافی در خصوص بستگان فوت شده ی خود ارائه دهند !
*کرونا Covid-19*
چیزی غیر از *انعقاد داخل عروق* نیست (ترومبوز)
و راه مبارزه و یا درمان آن
فقط با
*آنتی بیوتیک ها*
*ضد التهابات*
و *ضد انعقاد کننده ها*
مثل *آسپیرین* ساده است
و این نشان میدهد که این بیماری به درستی درمان شده است
این خبر هیجان آور برای کل جهان
توسط پزشکان ایتالیایی کشف و درمان آن بیان شده است
و با کالبد شکافی بر روی اجساد کووید 19 انجام گرفته است
به گفته آسیب شناسان ایتالیایی :
*دستگاه تنفس* هرگز لازم نبود
حتی بخش های مراقبت ویژه
متاسفانه دستگاه تنفس به مرگ منتهی شد ؟!
بنابراین در ایتالیا تغییر پروتکل ها
آغاز شده است
ایتالیا در حال تغییر و پایان دادن به آنچه در سراسر جهان به نام PANDEMIC نامیده می شود ، است
وزارت بداشت کشور چین
این راه حل را قبلاً می دانستند
و آن را گزارش نمی دادند
هوشیار باشید
این اطلاعات مهّم را به کلیه خانواده ها
همسایگان ، آشنایان ، دوستان ، همکاران
و غیره ارسال کنید
اگر شما Covid-19 دارید
این یک ویروس نیست
بلکه یک باکتری است که توسط 5 G
تابش الکترومغناطیسی تقویت شده
و باعث التهاب و هیپوکسی میشود
در اینجا به این نکات توجه کنید
و این اقدامات را با پزشک خود مطرح
و از آن کمک بخواهید
مقدار ۱۰۰ میلی گرم آسپیرین
و آپروناکس ( یک داروی ضد التهابی غیر استروئیدی است (NSAID) مصرف کنید
مکانیزم آنها اینست که
با التهاب و درد مبارزه میکنند
و تب را کاهش میدهد
و خون را رقیق میکند
یا پاراستامول
زیرا نتیجه آزمایشات بیانگر این بوده که ؛
کرونا Covid-19 باعث لخته شدن خون شده و منجر به ترومبوز میشود
و خون در قلب و ریه ها پمپاژ نمیشود و به آن اکسیژن نمیرسد
به همین دلیل هیچ کس سریع نمی میرد
زیرا آنها نمی توانند نفس بکشند !
در ایتالیا پروتکل WHO را انجام ندادند
بعد از کلی پژوهش و کالبد شکافی
جسدی را که به علت کووید ١٩ درگذشت بود
را شروع کردند و به نتایج گفته شده رسیدند
آنها بدن را بریدند و بازوها و پاها
و سایر قسمتهای بدن را باز کردند و فهمیدند که رگها گشاد و خون لخته شده است
و همه ی رگ ها و شریان ها
پُر از لخته شده است
از گردش خون به طور عادی جلوگیری شده و اکسیژن به تمام اندام ها ، عمدتا مغز ، قلب و ریه ها نرسیده و سرانجام بیمار فوت میشود
با دانستن و تشخیص و تحقیق
وزارت بهداشت ایتالیا بلافاصله پروتکل های درمانی را برای Covid-19 اصلاح کردند
و تجویز ۱۰۰ میلی گرم آسپرین
و آپراناکس را برای بیماران مثبت خود آغاز کردند
و با درمان فوق
بیش از ۱۴/۰۰۰ بیمار را در یک روز به خانه فرستادند
ما نمی دانیم که دولت های جهان
چه کاری هایی انجام می دهند
امّا ایتالیا تصمیم گرفته است که این قانون را دور بزند
زیرا آنها قبلاً تحت الشعاع قرار داشتند و در هرج و مرج جدی ، از مرگ روزانه قرار داشتند
اکنون WHO به دلیل پوشش بسیاری از مرگ و میرها و جمع آوری اقتصادهای بسیاری از کشورهای جهان تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت
اکنون می فهمیم که چرا آنها دستورالعمل INCINERATE
یا دفن اجساد را بلافاصله بدون انجام
کالبد شکافی صادر میکردند
آنها را به عنوان بسیار آلاینده عنوان کردند
شرم بر WHO !!
هیچ کشوری دیگر نباید در برابر WHO تعظیم کنند
آنها با پوشیدن ماسک
افراد زیادی را می کشند
حقیقت و امید را به مردم منتقل کنیم
تا بسیاری را از مرگ نجات دهیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ادامه در👇👇👇
#ادامه متن ☝️☝️☝️
این پیام را فوراً در همه ی شبکه ها
پخش کنید !!!
ترجیحاً و همیشه از ژل ضد باکتری
و دی اکسید کلر بهره ببرید
تا ایمن و سالم بمانید
تمام این PANDEMIC به این دلیل است که
The One World Order
به پایان سفر خود می رسد
شرم باد برکسانیکه بخاطر سیطره بر اقتصادجهانی باعث مرگ انسانهای بیگناهی که هیچ نقشی دربازیهای سیاسی و اقتصادی ندارند میشوند واقعاً خجالت آوراست...
وزارت بهداشت کشور ایتالیا...
سلام بزرگوار
داروهایی که در بیمارستانهای ایزوله برای بیماران کرونایی انجام می شود
1. ویتامین C-1000
2. ویتامین E (E)
3. از (10 تا 11) ساعت ، 15-20 دقیقه در آفتاب بنشینید.
4. یکبار وعده غذایی تخم مرغ (مصرف کنید)
5- حداقل 7 تا 8 ساعت استراحت کنیم / بخوابیم
6. روزانه 1.5 لیتر آب می نوشیم
7. همه وعده های غذایی باید گرم باشد (نه سرد).
و این تنها کاری است که ما در بیمارستان برای تقویت سیستم ایمنی انجام می دهیم.
وتوجه داشته باشید که pH کرونا از 5.5 تا 8.5 متغیر است
بنابراین ، تنها کاری که باید برای از بین بردن کرونا انجام دهیم ، مصرف غذاهای قلیایی بیشتر از سطح اسیدیته کرونا است.
مانند :
لیمو سبز - pH 9/9
لیمو زرد - 8.2 pH
آووکادو - 15.6 pH
سیر - 13.2 pH
انبه - pH 7/8
نارنگی - 8.5 pH
آناناس - 12.7 pH
شاهی (نوعی سبزی ) - 22.7 pH
پرتقال - 9.2 pH
چگونه متوجه میشویم که شما به کرونا آلوده اید؟
1. خارش گلو
2.خشکی گلو
3. سرفه خشک
4- درجه حرارت بالا
5- تنگی نفس
6. از دست دادن حس بویایی
لیمو با آب گرم کرونا را در ابتدا قبل از رسیدن به ریه ها از بین می برد ...
این اطلاعات را فقط برای خود نگه ندارید و آن را به همه آشنایان و دوستان خود ارائه دهید.(ارسال کنید)
آرزوی سلامتی و عمر طولانی برای شما دارم.
دکتر ماشاالله امجدی
متخصص عفونی
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه
شهید گمنام سلام... خوش اومدی...😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
💙 چهار حدیث زیبا از #صلوات
❶ با صدای بلند صلوات فرستادن ، نفاق را بر طرف می کند
📘 ثواب الاعمال ص ۱۹۰
❷ هر کس یک مرتبه صلوات بفرستد ، خدا درِ عافیت را بر او می گشاید.
📘 جامع الاخبار ص ۶۷
❸ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)به حضرت علی (علیه السلام) فرمود : هر کس بر من صلوات بفرستد شفاعت من بر او واجب می شود
📘 جامع الاخبار ص ۶۷
❹ یکی از آداب فرستادن صلوات این است که دل با زبان موافقت نماید ، به این معنا که از روی غفلت زبان را به گفتن صلوات حرکت ندهد
📘 شرح صلوات ج ۱۱۶
✨اللّٰهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ
💙وآل مُحمّد
✨وَ عَجّل فَرَجهُم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
⬅️چند نکته حکیمانه…
❤️✨آنقدر خوب باشید که ببخشید، امّا آنقدر ساده نباشید که دوباره اعتماد کنید!
❤️✨قدر لحظه ها را بدانید! زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
❤️✨از کسی که به شما دروغ گفته نپرسید: چرا؟ چون سعی می کند با دروغهای پی در پی، شما را قانع کند!
❤️✨هرچیزی در زمان خودش رخ میدهد باغبان حتی باغش را هم غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند.
❤️✨جاده زندگی نباید صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند.
❤️✨و نکته ی آخر :
هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند! پس مراقب گفتارتان باشید.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برای رسیدن به موفقیت
لازم نیست خیلی قوی باشی.
فقط کافیه از یک چیز قوی تر باشی:
"از قوی ترین بهانه ات"
همین!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 مواد غذایی عضله ساز
🔰 1. تخم مرغ
🔰 2. سینه مرغ
🔰 3. شیر
🔰 4. ماهی قزل آلا
🔰 5. اسفناج
🔰 6 . حبوبات
🔰 7. جوانه گندم
🔰 8. گوشت گاو
🔰 9. برنج قهوه ای
🔰 10.چغندر
🔰 11. آب پنیر
🔰 12. سیب
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
تا حالا شده بدون هیچ دلیل خاصی دچار چاقی بشید؟
جالبه بدونید که کمبود ویتامین D در بدن روی تمام سلولهای بدن تاثیر منفی دارد از جمله روی سلول های چربی و باعث جمع شدن چربی در ناحیه شکم میشود !
سعی کنید اگر خانه یا محل کارتان آفتاب گیر نیست، روزانه نیم ساعت در زیر نور آفتاب پیاده روی کنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما بخونید خیلی قشنگه👌
"پاره آجر"
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او "مجبور می شود" پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•