فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺با آخرین یافته های دانشمندان!!!!!😁 آشنا شوید.....
📌 علائم سرماخوردگی را کرونا در نظر بگیرید🥶
💢 سخنگوی ستاد کرونا: الان هرکسی علائم سرماخوردگی دارد، بدون نیاز به تست بداند کروناست!!!!!🙄
❌ اگر در جلسهای دیدید فردی سرفه یا عطسه میکند و میگوید حساسیت فصلی دارم بدانید حتما مبتلا به کروناست بندازیدش بیرون😅
پ ن:
♨️ یعنی دیگه نه سرماخوردگی وجود خارجی داره و نه حساسیت فصلی، نه آنفولانزا همه اش کروناست،
📌 جالب اینه که برای اینکه نشون بدن کسی کرونا داره، تست هم نیاز نیست،
اگر یک عطسه کردید بدانید کرونا دارید 😂😂😂 ، یک عطسه هم نشانه کروناست!!!!
🔻 ببینید مسئولان وزارت بهداشت چقدر علمی صحبت می کنند!!!!!
📌 هر سال افراد زیادی در بهار دچار علائم حساسیت فصلی می شوند، کروناهراسان همه چیز را به کرونا می چسبانند تا بتوانند واکسن ها را تزریق کنند.
#جنون_کرونا_هراسی
#کرونای_مصلحتی_انتخاباتی
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
🔴 سخنگوی ستاد کرونا: اگر کسی سرفه کرد، قطعا کروناست!
🤔 یعنی قبلا آنفولانزا و زکام در فصل بهار نداشتیم که سرفه نشانه اش باشه؟!؟!
👍حالا متوجه شدین آمار کرونایی چه جوری اعلام میشه؟!👌🧐
حالا فهمیدین چرا تو بهترین موقعیتهای اسلامی که جلسات معنوی و روشنگرانه مردمی برگزار میشه ، پیک کرونا شروع میشه؟!👌😬
حالا فهمیدین چطور حاضرن برای پیروزی تو انتخابات ومهندسی مجازی انتخابات و بستن تمام جلسات مذهبی و روشنگرانه ، حتی آدم بکشن و به اسم کرونا جا بزنن؟!👌😡
باترسوندن، داروهای عوضی، وایتکس وروشهای احمقانه صهیونیستی همون آنفولانزای قدیم خودمون رو هم کشنده میکنن!👌😡
برای اینکه هشت سال دیگه تو قدرت بمونن و هر کاری میکنن بندازن گردن رهبری و به حماقت ماها بخندن!👌
جهانِ پساکرونا
#کرونای_مصلحتی_انتخاباتی
#حکمرانی_مجازی
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌸
#داستانک🍃
🍁شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟
معلم به بچه ها گفت :
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره
🍂یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
🍂یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
🍁 شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن،نه سنگ قبرشونو...!!!
قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید به همراه زمزمه ای
افسوس منهم شجاع نبودم.
♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهنم ایرانی خییییلی خطرناکه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ ميگن طرف دائم زنشو كتك می زد. بهش می گفتند آخه اون بدبخت كه كاری نكرده هر روز می زنيش؟!
گفت: خرجی كه بهش نميدم، مسافرت كه نميبرمش، كفش و لباس كه براش نميخرم؛ اگه كتكش هم نزنم از كجا بفهمه من شوهرشم!!
حالا حكايت اين دولته ، هر روز يه بدبختی به بدبختی ها مون اضافه ميكنه هر روز فشار رو بيشتر ميكنه قيمتها رو افزايش ميده محدوديتها را بيشتر می كنه ، كه حاليمون كنه ما هم دولت داريم!
#طنز تلخ
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ پیامبر هنگام آشامیدن، در ظرف نمی دمید و چون می خواست نفس بکشد ظرف را از دهان خود دور می کرد(مکارم الاخلاق، ج1، ص76)
✍️ طبق تحقیقات علمی هنگام بازدم دی اکسیدکربن و ترکیب این ماده با خون سبب بوجود آمدن انواع بیماریها از جمله: سرماخوردگی(کرونا) و سل می شود.
✍️ لذا بین ماسک زدن و افزایش ابتلا به کرونا ارتباط مستقیم وجود دارد.
⭕️ متاسفانه امروز شیعیان 14 ماه است هر روز چندین ساعت ماسک می زنند و دی اکسیدکربن مکروه را بازدم می کنند.
#دروغ #کرونا
.
#رمان
#جانمــ_مےرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_بیست_دوم
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.
ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی در موهایش کشید.
ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود.
ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید.
شهاب خنده عصبی کرد.
ـــ فالگوش؟! جالبه!!
خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون...
مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود.
ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید.
ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه!
ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟!
مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت.
ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!
شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد.
در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود.
برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز....
وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد.
وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.
ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت.
بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.
شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد...
شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد.
ـــ سلام حاج خانوم!
ـــ سلام پسرم! چیزی شده؟!
شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.
ـــ نمیدونم!
شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.
موهای پسرش را نوازش می کرد.
ـــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟!
ـــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم!
شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت.
ـــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو...
شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد.
ـــ مریم کجاست؟!
ــ با محسن رفتند بیرون.
شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!
ـــ آره!
مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پد و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود.
ـــ سرکارم که نمی گذارید؟!
احمد آقا بلند خندید.
ـــ نه پدر جان! این کارت...
برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.
مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
ـــ جدی یعنی برم؟!
مهلا خانم اخمی کرد.
ـــ لوس نشو... برو دیگه!
مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت.
در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
ـــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
ـــ خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
ـــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
ـــ چی گفت؟!
ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
ـــ نام ونام خانوادگی؟!
ـــ مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
ـــ بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد.
ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
ـــ نامرد گفتی نمیام که!!
ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!
مریم او را درآغوش گرفت.
ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت.
ـــ برو اونور پرو...
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.
شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
ــــ آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد.
مریم لبخندی زد.
ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.
ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
لیست را برداشت.
ـــ من میرم لیست رو بدم به حاح آقا...
و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟!
ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا...
ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید.
ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.
ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.
ـــ چشم!
از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند.
ـــ سلام!
همه جواب سلامش را دادند.
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
ـــ بریم دیگه؟!
مریم به او اخمی کرد.
ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...
سارا، ایشی گفت!
ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!
مریم خندید.
ـــ دیوونه تو و سارا و...
چشمکی به او زد.
ـــ نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد.
شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد.
مهیا اخم هایش را جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!
همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
ـــ خانم محترم بیاید دیگه!
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
ـــ خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
🌹 *آقای خونه!*
✍زنها مثل گوشی موبایلاند! یک روز با باتری پر به زندگی شما میآیند. رنگی و شاداب، برایتان حرف میزنند، طنازی میکنند، هرکجا هر احتیاجی داشته باشید، به میزان تواناییشان برایتان کم نمیگذارند و تا آخرین نفسها همه جوره کنارتان هستند.
این زنِ همیشه مقاوم، از یک جایی به بعد با رفتار و نهایتاً با کلام، آلارم میدهد که به اندازه قبل انرژی ندارم. میبینی که به شادابی قبل نیست و رنگهایش کمرنگ شده. با این حال باز هم در لحظات مهم کنارت است. هی این کلافگیها و بیرنگیهایش به تو هشدار میدهد که شارژش در حال تمام شدن است و تو هی باور نمیکنی! بالاخره یک شب میخوابی و صبح روز بعد میبینی زن همیشه شاداب زندگیت، ساکت و خاموش شده.
💥زنها مثل گوشی موبایلاند. باید آنها را با «یک #بوسه »، «یک #آغوش »، «یک دوستت دارم»، «يک محبتِ مداوم»، «یک دلم برایت تنگ شده» ،«یک امروز چه زیبا شدهای»، «یک میخواهم همیشه کنارت باشم» و «یک محبتِ مداوم» شارژ کرد پیش از آنکه شارژشان به مرز هشدار برسد!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*ویرانی_رابطه_زناشویی*
🦋 *همسر گل 🌹است ، نه خودنویس*🦋
🌸 بارها رفتیم گلفروشی و یک گلدان با گل های زیبا دیده ایم و از بو و رنگشان لذت برده ایم 😍 و خریده ایم و آورده ایم خانه.
🦋اما چند روز نگذشته که دیده ایم پژمرده شده 🥀 و دیگر نه بویی داشته و نه رنگ و رویی.
🌸 در این وقت ها با خودمان فکر میکنیم لابد این گلها به درد نمی خورده و گل فروش محترم سرمان کلاه گذاشته اما چه کسی است که نداند هر گلی با گل دیگر متفاوت است و نگهداری و پرورش هر گلی روش و راه متفاوتی دارد.🤭
🦋 بیشتر ما چند بار این تجربه ناگوار را کردهایم تا بفهمیم گل (حُسن یوسف) را چگونه باید آب داد و چقدر به نور نیاز دارد کود و هزار نکته ریز و درشت دیگر ...😔
👈 اما ...‼️
🌸بسیاری از ما حتی به اندازه نگهداری از یک گل خانگی برای همسر ❤️عزیزمان وقت نمی گذاریم و تلاش نمی کنیم یاد بگیریم چطور 🤔 باید با همسرمان رفتار کنیم و حتی تا ماه ها تصور درستی از روحیات رفتارها و عواطف او نداریم ❌
🦋 و فکر می کنیم زن یا شوهرمان مثل خود نویسی🖋 است که رفته ایم با وسواس زیاد انتخاب کردهایم و برای به دست آوردنش پول زیادی 💵صرف کردهایم و مرکب مرغوبی هم گرفتهایم و تا چند سال می توانیم از آن استفاده کنیم.❌
http://eitaa.com/cognizable_wan
آشنایی با داروها و داروهای گیاهی مترادف
آ.س.آ » رقیق کننده خون = نسترن + خارشتر + کاسنی
آتنولول» فشارخون = برگ زیتون
آزیترومایسین » آنتی بیوتیک = آویشن + پولک + پنیرک
آسیکلوویر» ضدویروس = اکالیپتوس + آویشن + بابونه
آکاربوز » قندخون = گزنه + بوقناق + باباآدم
آلبندازول» ضد انگل = بوادران
آلپرازولام» اعصاب = بهارنارنج + بهارنارنج + سنبل الطیب
آلوپورینول» نقرس = گزنه + شوید
آمانتادین » ضدویروس = مورد + ملیسا
آمپی سیلین » آنتی بیوتیک = ختمی + آویشن + پنیرک
آملودیپین» فشارخون = زیتون + سماق + زرشک
آموکسی سیلین» آنتی_بیوتیک = آویشن + پولک + پنیرک
آمی تریپتیلین » اعصاب = هوفاریقون + به لیمو + اسطوخودوس
امینوفیلین »گشادکننده برونش = زوفا + ختمی + نعنا
آمیودارون» ضد آریتمی_قلبی = کیالک + بید گیاه
آمیکاسین » آنتی بیوتیک = آویشن + پولک + پنیرک
آنتوم» چربی خون = کاسنی +شوید + آرتیشو
اوٱر.اس » اسهال = بومادران + سماق + پوست انار
إچ دی» ضدبارداری = سوداب
ارگوتامین» میگرن = بابونه + ملیسا + رزماری + هوفاریقون
اسپیرونولاکتون » فشارخون = زرشک + سماق
استازولامید » فشارخون = زرشک + سماق + برگ زیتون
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢تلاوت قرآن به روش تحدیر (تند خوانی) توسط استاد معتز آقائی
دانلود جزء اول
ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3
دانلود جزء دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3
دانلود جزء سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3
دانلود جزء چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3
دانلود جزء پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3
دانلود جزء ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3
دانلود جزء هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3
دانلود جزء هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3
دانلود جزء نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3
دانلود جزء دهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3
دانلود جزء یازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3
دانلود جزء دوازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3
دانلود جزء سیزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3
دانلود جزء چهاردهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3
دانلود جزء پانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3
دانلود جزء شانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3
دانلود جزء هفدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3
دانلود جزء هجدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3
دانلود جزء نوزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3
دانلود جزء بیستم
ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3
دانلود جزء بیست و یکم
ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3
دانلود جزء بیست و دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3
دانلود جزء بیست و سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3
دانلود جزء بیست و چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3
دانلود جزء بیست و پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3
دانلود جزء بیست و ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3
دانلود جزء بیست و هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3
دانلود جزء بیست و هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3
دانلود جزء بیست و نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3
دانلود جزء سی ام
ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3
♦️تحدیر روشی از تلاوت قرآن است که قاری در آن علی رغم رعایت کردن قواعد تجوید، از سرعت در خواندن نیز بهره می برد، از این رو در زمان یکسان نسبت به ترتیل و تحقیق تعداد آیات بیشتری تلاوت می شود.
♦️حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا برجام چیه و قصدشون چیه؟
#جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
پرسش و پاسخ تربیتی با مرحوم آیتالله حائری شیرازی
پرسش: مقصود از روایاتی که میگویند کودک تا هفت سال سرور و آقاست، چیست؟
پاسخ: بچه وقتی به دنیا میآید، این عالم برایش تازگی دارد، دوست و دشمنش را تشخیص نمیدهد و افرادی را میبیند که همه چیز دارند، اما خودش چیزی ندارد! به کمترین مسئلهای ممکن است بدبین شود یا بترسد و وحشت کند.
بچه خیال میکند دیگران میخواهند با او دیکتاتوری کنند! بزرگترها باید به او بفهمانند که دوست و خیرخواهش هستند و امر و نهیی که به بچههای هشت، نه ساله میکنند، با او نکنند و یا در صورت امر و نهی، رفتارشان بهگونهای نباشد که به او بربخورد.
توجه به جنبه فطرت و طبیعت
بچهها در این سنین، دو جنبه دارند: جنبه فطرت و طبیعت، جنبه طبیعت اهل معامله است، زیرا بچه تا جو وحشت میبیند، طبیعتش را مأمور مقابله میکند و فطرتش مستتر میشود.
وقتی طبیعت همهکاره شود، منافق و زورگو میشود. این طبیعت همان جهل انسان است و ۷۰ صفت جهل فرصت پیدا کرده و زمام داری میکنند.
در این شرایط، بچه آتشی به پا میکند، چون فطرتش اهل خواهش نیست و از بزرگمنشی خاصی برخوردار است؛ هر جا ببیند رعایت حالش نمیشود، قهر میکند!
اینکه پدر و مادر بچه را سرور خودشان بدانند، (الولد امیر سبع سنین)، به این دلیل است که فطرت ناز نکند، چون اگر قهر کند، طبیعت فرصت پیدا میکند، اما وقتی با احترام، شخصیت دادن و محبت کردن پیش بروند، اعتمادش جلب میشود.
جمعبندی
وقتی بچه احساس عزت و اقتدارکند، اعتماد میکند و زمانی که اعتماد کند، فطرت حاکم میشود و طبیعت به سایه میرود. اگر در هفت سال ابتدایی فطرت بستر مناسبی برای مدیریت پیدا کند، در هفت سال دوم، به دلیل اعتمادی که به محیطش دارد، هیچ کاری پیش خود انجام نمیدهد و برای همه کارها حس پرسش گری دارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕این متن محشره
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌺🌹🌷🌺🌹🌷
#ضرب_المثل
#سنگ_مفت_گنجشک_مفت
مورد استفاده:
در مورد اشخاصی گفته میشود كه از انجام هر كاری میترسند در صورتی كه آن كار اصلاً ضرری ندارد.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در كنار هم زندگی میكردند تا پیر شدند.
بچههای آنها ازدواج كرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو كاملاً تنها بودند و تمام روز تنها صدایی كه در خانه آنها به گوش میرسید صدای جیك جیك دستهی گنجشكهایی بود كه روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میكردند.
پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشكها از آن بخورند.
تا اینكه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا كرد و صدای دائم جیك جیك گنجشكها برایش آزاردهنده شده بود.
پیرزن به پیرمرد غر میزد كه این گنجشكها را بگو تا از اینجا بروند؛ ولی پیرمرد نمیدانست گنجشكهایی كه سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت كردهاند را چه طوری فراری دهد.
هر بار كه سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم به سوی آنها پرتاب میكرد آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
یكبار كه زن داشت از صدای جیك جیك گنجشكها شكایت میكرد مرد گفت:
تو بگو من چه كار بكنم؟! هر بار كه به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمی گردند.
زن جواب داد:
سنگ مفت گنجشك هم مفت آنقدر بزن تا بروند..!
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
- میشه یه کم رشد کنی؟
قد: شرمنده، من نیستم
مو: اصلاً حرفشم نزن
شکم: نوکرتم هستم، به روی چشم😒😂
اند احوال ما در اینروزا
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍم میگذﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ میپرﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمیرﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ میپرسی، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩی ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ میکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ میشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمیکنی!
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪی ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ...
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو رستوران نشسته بودم،
دختره با دوستش با یه کلاسی اومد تو،
با کلی عشوه menu رو برداشت ...
بعد با کلی مکث سرشو آورد بالا و با یه حالت خاصی گفت:
۲ تا بام دریت جعفری واسه منو عشقم لدفن ...☺️
بعد از اینکه گارسونه کل میز رو گاز گرفت گفت:
اون بام دریت جعفری نیست!!!
با مدیریت جعفریه!!!😖
سه نفر در جا سکته زدند😫
آقای جعفری استعفا کرد😐
عشقش از طبقه سوم خودشو پرت کرد پایین😕
گارسونه از بس خندید مرد 😂😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan