eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت روز سوم سفر ما... قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم. حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود اما چیز دیگه ای بود... محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن. اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم . یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود. 🕊معراج الشهدا🕊 وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد وای یازینب😩😭 اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭 سفر راهیان ما عالی تموم شد.. و من بارها خوردشدم و و شدم. بسم الله گفتیم برای بیشترشهدا خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از قلب ایران را لرزاند... واون هم... ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
قدرت ایراد گرفتن فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. روزی استاد به او گفت که دیگر شما استاد نقاشی شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، و این بار نیز رنگ و قلم نقاشی را کنار تابلو نقاشی قرار داد و در گوشه ای از تابلو نوشت: "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمائید" غروب که برگشتند دیدند تابلو دست نخورده مانده است. استاد به شاگردش گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات و توانایی اصلاح نه!!! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
يه جور زندگى نكن انگار هزار سال وقت براى زندگى كردن دارى. از هر لحظه و هر ثانيه لذت ببر . 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگترين اعتياد ما آدمها حرف زدن از مشكلاتمونه. بشكنيد اين عادت رو! از خوشى ها حرف بزنيد 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای, تحویل دهی ... خواه با فرزندی خوب ... خواه با باغچه ای سرسبز ... خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ... خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای .. و اینکه بدانی ... حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است. این یعنی تو موفق شده ای! یعنی به مقصد نزدیک شدی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚خیانت در بقالی بقالی بود که خانواده کوچکی داشت او روز ها همسر خود را می بوسید و خانه را به سمت مغازه اش ترک می کرد در تمام طول راه با خالق خود گفتگو می کرد و گزارش آنچه بین خود و خانواده اش گذشت را می گفت، این رسم او بود. شب ها هنگام رفتن به خانه آنچه از مشتریان داشت، دیده و شنیده بود را با خالقش در میان می گذاشت و صبح ها هنگام رفتن به سوی مغازه درباره ی خانواده اش آنچه دیده، شنیده و داشت را با خالقش در میان می گذاشت زیرا این را بهترین شیوه رها سازی و نجات می دانست. مردم او را بقال سخنگو می شناختند زیرا می شنیدند که با کسی حرف می زند همیشه در راه ها و مسیرها، مرد هم با اینکه می دانست ناراحت نمی شد. روزی از روزها همسرش به اتفاق فرزندانش به مغازه بقالی آمدند تا کمی در کنار شوهرش بوده هم شوهر احساس بهتری کند هم خودش و بچه ها یک حالی عوض کنند. مرد بسیار خوشحال شد و از همسرش سپاسگزاری کرد و خداوند را سپاس گفت که خانواده اش با عشق در کنار هم زندگی می کنند. همسرش گفت من باید به سفر بروم از طرف پدر و مادرم از شهر دور پیامی گرفتم که مریض هستند و من باید به کمک آن ها بروم زیرا کسی را ندارند و تنها هستند. مرد خوشحال شد و پذیرفت مدتی بچه ها را نگه داری کند تا همسرش  از مراقبت پدر و مادرش بازگردد و اینگونه زن فردای آن روز حرکت کرد و از همه خداحافظی کرد و به سوی شهر دور حرکت کرد. مرد روز ها با بچه ها به مغازه اش می آمد و تا شب با بچه ها به خانه باز می گشت. کودکان کم کم دلتنگی مادر کردند و مرد هم خودش دلتنگی می کرد ولی خودش اجازه داده بود، تازه آن پدر و مادر پیر، امیدشان دخترشان بود و وظیفه اش حکم می کرد چند مدتی مراقبت آن ها نماید و قطعا بازگشتش حتمی بود مرد اینگونه خود را آرام می کرد تا اینکه روزی از شهر دور برایش خبر آوردند که همسرت پیغام داده مدتی طولانی تر می ماند زیرا کارهایی دارد که باید انجام دهد پس مرد ناراحت شد ولی چاره ای نبود نمی توانست در مغازه را ببندد و با بچه های کوچک راهی شهر دور شود. مدتی گذشت تا اینکه یکی از خانم های مشتری که تازه به آن محل آمده بودند فهمید مرد بقال با چند کودکش تنهاست و همسرش در سفر است و به بهانه های مختلف به مرد بقال نزدیک و نزدیک تر شد و مرد بقال گزارش رفت و آمد او را به خالقش می داد و خالقش سکوت می کرد روزی زن به بقال گفت: آیا تو همسری نداری که فرزندانت را هر روز به مغازه می آوری و می بری؟ مرد نگاهی کرد و گفت همسری دارم که در سفر دور است و من از بچه ها مراقبت می کنم تا باز گردد و زن گفت: اگر می خواهی من از بچه هایت تا بازگشت همسرت مراقبت کنم مرد نگاهی کرد و گفت آن ها به من عادت دارند و پیش شما نمی مانند، زن گفت: من تنها هستم و آن ها تنهایی من را پر می کنند و مرد فکری کرد و گفت: متشکرم، پس از فردا آن ها را زمانی به شما می سپارم، زن گفت: از هم اکنون بیا چنین کنیم و مرد بچه ها را به او سپرد و از زن تشکر کرد و به خالقش گفت از تو سپاسگزارم که در نبود همسرم کمکی برایم آوردی. مدتی گذشت، مرد روزها بچه هایش را به او می سپرد به بقالی می رفت و تا غروب به خانه زن رفته و آن ها را تحویل می گرفت در تمام این مدت مرد همیشه دوست داشت در مقابل خدمات این زن مهربان، کاری کند ولی جای جبرانی نداشت تا اینکه روزی زن به او گفت: همراه من بیا مرد با زن به اتاقکی انتهای خانه اش رفتند و آنجا زن عکس هایی را نشانش داد و گفت: من کسی را در زندگیم ندارم بیا با من باش و این مدت طولانی تنها نباش مرد نگاهی به او کرد و گفت: همسرم چه می شود؟ زن گفت: پس از این دوباره من تنهاییم را ادامه می دهم زیرا به تنهایی عادت دارم، مرد فکر کرد پیش خود در مقابل محبتش او از من خواهشی کرده اگر حضورم باعث می شود او از تنهایی در آید چرا نکنم و او روزها میان وقت نزد زن می رفت هم مدتی بیشتر کنار فرزندانش بود هم با گفتگو با زن او را از تنهایی در آورده بود ولی کم کم به زن علاقه مند شد ولی این را نمی توانست به زن بگوید. روزی از راه دور از سوی زنش پیامی را دریافت کرد که سخت مرد بقال را تکان داد همسرش به او گفته بود من نمی توانم بازگردم به خاطر پدر و مادر پیرم، تو نزد ما بیا با بچه ها تا اینجا با هم زندگی کنیم. مرد تمام روز در فکر بود، زن در خانه منتظر مرد ولی مرد به خانه اش داخل نشد و زن شب که می خواست بچه ها را تحویل دهد از او غیبتش را پرسید مرد ماجرا را گفت، زن فکری کرد و گفت: چرا نمی روی؟ مرد گفت: کار و شغلم اینجاست چگونه می توانم بروم؟ او باید بازگردد، زن چیزی نگفت و مرد تمام شب فکر می کرد. ادامه در پست بعد....👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
📚ادامه حکایت خیانت مرد بقال☝️☝️☝️ صبح روز بعد که زن برای بچه ها درب را باز کرد مرد را طور دیگری دید پس فهمید و گفت: چه شده است؟ مرد گفت: فکر می کنم او مرا دوست ندارد و خانواده اش از من و بچه هایش مهم تر است که باز نمی گردد، چرا زنی را که اینگونه است بپذیرم؟ زن خندید و گفت: حتما فکر دیگری داری، مرد گفت: آری آیا با من زندگی می کنی؟ زن گفت: بیا تا برایت توضیح دهم پس او را به انتهای خانه اش برد و در اتاق خالی یکدیگر را یافتند مرد که فکر می کرد کار تمام است تمایل خود را نشان داد و زن گفت: صبر کن، مردی داشتم و او در خلوت خود را فراموش کرد. تو عشق را نفهمیدی پس چرا به جای طمع به من به سوی او نمی روی و از پدر و مادرش دعوت نمی کنی؟ نزد تو آیند؟ گفت: نمی توانم، کارم را نمی توانم رها کنم زن قبول کرد و گفت: پس من نزد همسرت می روم و او را راضی می کنم با پدر و مادرش به سوی تو آیند مرد تعجب کرد و گفت: چرا؟ فکر می کردم مرا می خواهی برای تنهایی ات، زن گفت: بله ولی نه به معنی تنها شدن یک عاشق دیگر. پس فردای آن روز آن زن حرکت کرد به شهر دور رسید و ماجرا را گفت، همسر مرد پدر و مادرش را از شهر دور حرکت داد و با خود به نزد همسرش بازگشت. از آن به بعد آن ها در خانه شان یک خانواده شدند. پدر و مادر همسر و مرد بقال و خانمی که دیگر تنها نبود مردی مهربان خواهری داشت که برایش می مرد و مرد به نزد خالقش رفت و گزارش داد تا مسیر بقالی اش سکوت را شکست و گفت: مرا درود و سلام که تو را به عشق آموختم و حالا تو پیروزی که عشقت را گسترش دادی حالا آدم هایی که عاشقت هستند و تو عاشقشان هستی بیش از یک همسرت هستند و مرد آنگاه سر به سجده کرد و خالقش را به خاطر این هوشمندی سپاس گفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆 باز هم متاسفانه نشر یک حدیث صد در صد جعلی و دروغ به عنوان دفاع از و رهبری !!! 💠 مطلبی که چندین و چند بار هست که تذکر دادیم از بیخ و بن و از ریشه و اساس غلط است ، ولی باز هم شاهد هستیم هر چند ماه یکبار توسط یک عده که هیچ تخصص حدیثی ندارند پخش می شود و عده ای دیگر هم بدون تحقیق آن را نشر می دهند!!! 👈 داستان را این گونه تعریف می کنند این افراد و کانال ها 👇👇👇 👤 سید عباس موسوی، بنیانگذار حزب الله لبنان تعریف کرد ‼️ وقتی امام از دنیا رفت جهت عرض تسلیت خدمت حاج سید احمد آقا فرزند امام رفتم. 📚 خواستم ایشان را تسلی دهم یادم آمد از آنچه در کتاب خوانده بودم. 💚 حدیث پیامبر(ص)که میفرماید: 🌸 در آخرالزمان فرزندی از فرزندان من می آید که همنام عیسی روح الله است و در مقابل ظلم میایستد اما عمرش کفاف نمیدهد 💜 جانشین او که همنام تو علی هست و از ناحیه دست راست جراحت دارد حکومتش آنچنان طولانی میشود تا پرچم را به دست مهدی آل محمد میسپارد. 🌺 سید احمد آقا گفت: اتفاقا درهفتم تیر سال شصت که آقای خامنه ای در یک انفجار صدمه دید، امام در خانه مرا صدا کرد و گفت.... 1️⃣ اولا این داستان از اساس جعلی هست و اصلا چنین گفت و گویی میان سیدعباس موسوی و سید احمدخمینی و حضرت امام شکل نگرفته است ، هر کس ادعا دارد سند معتبرش را بدهد 2️⃣ ثانیا ما در هیچ منبع حدیثی و روایی حتی منابع جعلی هم چنین حدیثی نداریم که پیامبر(ص) چنین گفته باشد!!!!!! ⬅️ چرا داریم حدیث دروغ پخش می کنیم؟ ⬅️ چرا داریم داستان دروغ پخش می کنیم؟ ⬅️ چرا باید برای اثبات ولایت فقیه به این داستان سرایی ها روی بیاوریم؟ 👈👈 هیچ می دانید که هر وقت این روایت با سرعت زیاد دست به دست می شود، کانال های ضدانقلاب و ضداسلام ما را به تمسخر می گیرند که این مدافعین ولایت فقیه برای اثبات خودشان دست به جعل روایت زده اند و ما را دروغگو حساب می کنند؟؟؟ 👈👈👈 چرا داریم با این ندانم کاری ها آبروی خودمان را می بریم؟ 👌 هیجانات خود را کنترل کنیم ، هرچیز جذابی که به نفع ما بود ، لزوما درست و معتبر نیست، کمی تحقیق کردن هم خوب است در این مواقع ! ⬅️ خواهشا به کانال ها و افرادی که این داستان را دارند با آب و تاب پخش می کنند بگوئید که هم داستان جعلی هست و هم روایت، هر کس هم قبول نکرد لطف کند سند مکتوب داستان و روایت را برای ما بفرستد، البته اگر پیدا کرد!!! 📌 بازنشرکلیه مطالب جهت اطلاع دیگران بدون ذکر منبع مجاز است. http://eitaa.com/cognizable_wan 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
*چطور میشه هندوانه سفید رو قرمز کرد ⁉️* 🌷بیشتر مردم وقتی که یک هندوانه را به خانه می‌آورند، با کارد زدن و دیدن سفیدی آن، اولین کاری که میکنند، *دور انداختن هندوانه سفید است* 🌹میخام یک راهکار جالب به شما آموزش بدم که تا حالا نمیدونستید اگر هندوانه را با کارد تکه کردید و دیدید سفید است، *آنرا دور نیندازید..* *🌷تکه‌ی جدا شده از هندوانه را به همان طریق که جدا کرده اید، سر جای خود قرار دهید. سپس یک عدد پلاستیک بزرگ(بهتر است سفره یکبار مصرف باشد) را به میزانی که بتوان کل هندوانه را در آن پیچید، تهیه فرمایید.* هندوانه را بصورت کامل در پلاستیک یا سفره یکبار مصرف بپیچید. *برای مدت ۲۴ ساعت در جای گرم،* مثل حیاط نگهدارید. بعد از ۲۴ ساعت هندوانه را بیاورید و در سینی بزرگی باز کنید و دوباره با کارد تکه کنید. خواهید دید که *هندوانه شما در کمال ناباوری، همچنان سفید است.* حالا در این مرحله آنرا دور بیندازید. *واقعا فکر کردی هندوانه دوباره قرمز میشه❓😂* *🌻 رای به همفکران روحانی همینقدر بی نتیجه است .* *🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
. ✅ تحقیقات نشان داده است که پدران مهربان، کودکان باهوش تری را تربیت می کنند. ✍️ بر اساس مطالعه ای که توسط ارین پوگنت در دانشگاه کنکوردیا انجام شده است، پدران سهم قابل توجهی در عملکرد شناختی و رفتاری کودکان داشته و فرزندانشان IQ بالاتری دارند. ⭕️ سردار دلها، پدری مهربان برای فرزندان شهدا .
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد... از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇 سیدرضاطاهر🕊 حسن رجایی فر🕊 حبیب الله قنبری🕊 سیدجواداسدی🕊 رحیم کابلی🕊 حسین مشتاقی🕊 علی عابدینی🕊 علیرضابریری🕊 محمدبلباسی🕊 محمود رادمهر🕊 سعیدکمالی🕊 رضاحاجی زاده🕊 علی جمشیدی🕊 این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد. بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan