هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتاد
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
وآخرین ماه سال 96
گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم
_سلام سرباز😁😍
محسن: سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟😁
جوجه سرباز خوبه؟😍
_خوبه عزیز دلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم؟
محسن: اره عزیزم این سید بچه امو
مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن
_ باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میای؟
محسن: ساعت 4 خونم خانمم
مواظب خودتون باش😊❤️
فعلا یاعلی
_ یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر #شهیدم رو کرده بود😔💔
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد #حسین بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین...
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم.
چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای #محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
_بیا اینجا همسری☺️
محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐
_ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️
محسن: بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر😍
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍
قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد
دقیقا حرف #محسن بود؛ بچمون #پسر بود.
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁
_ ایش توام با این پسرت😬
خودتم براش انتخاب کن😒
محسن: اوووووووه اخمشووووو😉
دختر جون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️
زینب؟
_ جانم☺️
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین
تا مثل داییش باشه
با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
📘#داستان_کوتاه_آموزنده
👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇
🗣 ابن رجب ميگويد :
يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است.
خودش ، ميگويد:
👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت .
🤔با خودم گفتم : بار خدايا !
برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده .
پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند.
او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد.
اهالي جزيره گفتند:
آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟
ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز .
وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند .
سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟
گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم .
سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!!
گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن.
او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳
بدينسان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد.
در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد.
✓لطفا این داستان مفید را حتما به اشتراک بگذارید
✓
📗http://eitaa.com/cognizable_wan
📘#داستان_کوتاه_تاریخی
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهرهاند مثل این میماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد
✓
📗http://eitaa.com/cognizable_wan
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه چی درست میشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا زود گذاشت تو کاسه اش
http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچوقت تسلیم نشو
شاید آن زمان که تسلیم میشوی،
دو ثانیه پیش از معجزه باشد.
کمی قبل از خوشبختی/انیس لودیگ
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
3.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقبت اموزش مجازی
http://eitaa.com/cognizable_wan
اول مثل افراد پول دار فكر كن، ذهنيت پولدار و غني داشته باش، بعد شبيهشون صبح تا شب بی وقفه تلاش كن، حالا نتيجه به سمتت سرازير خواهد شد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به این ایمان داشته باش تک تک چيزهايى كه توی زندگيت اتفاق افتادن دارن تو رو براى لحظه باشکوهی آماده ميكنن كه بزودی از راه ميرسه
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر میخواهی ميوه درختی بهتر شود بايد آن درخت را از ريشه تقويت كنی
اگر به دنبال بهبود چيزهای مشهود در زندگیات هستی، بايد آنچه كه به چشم نمیآيد را تغيير بدهی
یعنی درونت را
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) :
هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم.
📕 معاد شناسی
علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan