آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید:
آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت:
خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم..
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند..!
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
تشبیب حرام است!!!!!!!
تشبیب چیست؟
تشبیب، یعنی: تعریف از زیبایی های فردی، مخصوصا اگر زن باشد. مثلا زنی در مجلس عروسی ببیند که زنی میرقصد، وقتی به خانه خود رفت، برای شوهرش و یا برای برادر و دیگر مردان از اندام و شکل و قیافه او تعریف کند و یا از زیبایی های عروس تعریف نماید.
علت حرمت تمایل مردان به آن زن و فراهم شدن زمینه فساد است و اگر فسادی رخ دهد تعریف کننده نیز در گناه آنان شریک است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کرد
خبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟
گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها رو ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه👌
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شر
بعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذر
شوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر
اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی عظمت بیپایان قدرت خدا، انسان را شگفتزده میکند
در مدل سازی دقیقی که از حرکت زمین و سیارات منظومه شمسی دور خورشید تولید شده است، ما شاهد یک پیچیدهگی حرکتی بزرگ و تابهحال دیده نشده هستیم که مسیر منظومه شمسی را هم در کهکشان راه شیری نشان میدهد. در این تصویرسازی اعجاب برانگیز میبینیم در حین اینکه ما دور خورشید میچرخیم در یک مسیر طولی مستمر بصورت مارپیچ هم در حرکتیم و تمام منظومه ما هم در همان حال درحرکت بصورت یک خط منحنی پیوسته دور کهکشان راه شیریست که با همان نظم و دقت پیچیده مسیر هندسی خود را طی میکند و این چرخش عظیم و بیشمار در جوار میلیاردها منظومه و هزاران میلیارد سیاره دیگر بدون برخورد به هم و یا خارج شدن از مدار منظم خود در حال حرکت است.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر تو نفس را به کارها[و افكار سازنده] مشغول نکنی،
او تو را [با اوهام و افكار منفي] به خودش مشغول میکند...
امام علي علیه السلام
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
دنیای هرکس انعکاس اعمال و رفتار خودشه.
پس مراقب باش چه چیزی میفرستی، چون دقیقا همونو پس میگیری.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم هایی که محبت میکنند کمیابند
ولي
آدم هایی که قدر محبت را بدانند
نایاب ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 گناه اجتماعی از ديد گاندی:
1. کسب ثروت بدون تلاش
2. لذت و خوشی بدون وجدان
3. دانش بدون منش
4. تجارت بدون اخلاق
5. علم بدون انسانیت
6. پرستش بدون فداکاری
7. سیاست بدون اصول
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_وچهار
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔
-خواهش میکنم در خدمتیم...
مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب #خجالت میکشید...😞
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه...
از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ
تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...
ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد💭💓 و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟🤔❤️
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
❣هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود 😔
و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته😍☺️
و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...😕
.
مینا و محسن خیلی بهم #وابسته شده بودن و این وابستگی هر روز #بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...😒حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞
-این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...😏بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...😎
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟🙁😒
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...😒😞
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..😔
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...📲
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...☹️😞
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
📲سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟😞
📲-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😨
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_پنج
📲_سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن😨
📲-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...😔☝️
📲-بفرمایید
📲-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
📲-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...💓🙈
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
📲-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش... 😞حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...😣
📲-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
📲-نه...حداقل نشونه ای چیزی...😕
📲-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
📲-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...😑
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
📲-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
📲-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد😞
📲-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
📲-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن.. 😔❣
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود... چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...😢یعنی این همه #خیال_بافی الکی بود؟😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...😭
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
📲-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم😔✋
زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
📲-نه...خواهش میکنم... مراحمید... ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟😢
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده... راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن💓😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan