eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‏«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏» ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!👇 ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ 👈ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﻓــــﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ..... ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘــــﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏» ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻡ! 🍃ﻣــــــــــــﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ 🌱ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ 🌴ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: ‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏» ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻـــــــﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ اســــــــــــت. http://eitaa.com/cognizable_wan
میخوای زندگیتو شادتر کنی ؟! 😀😃😄😁😆😅🤣😂 - زندگیتان را با هیچ کسی، مقایسه نکنید. - افکار منفی نداشته باشید. - بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید. - خیلی خود را جدّی نگیرید. - انرژی خود را صرف کنجکاوی در امور دیگران نکنید. - وقتی بیدار هستید خیال پردازی و تفکر مثبت کنید. - حسادت یعنی اتلاف وقت. - گذشته را فراموش کنید. - زندگی کوتاهتر از آنست که از دیگران متنفر باشید. - هیچکس جز خودت مسئول خوشحال کردنت نیست. - بیشتر لبخند بزن ! 😀😃😄😁😆😅🤣😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍‍ قرار نيست معشوق ما، كلِ حال خوب ما را تامين كند. من خود بايد زخم هايم را بيابم و آن ها را درمان كنم... يادمان باشد ما قرار است براى اين كه رابطه ی عاطفى خوبى را تجربه كنيم، در گام اول به رسيده باشيم و سپس وارد رابطه ى عاطفى خوب شويم. يادت باشد من در هيچ رابطه اى نه قرار است رابين هود كسى باشم و نه قرار است منتظر رابين هودى... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇آنچه یک مرد از همسرش میخواهد👇 ✔️ستودن قدرت مرد ✔️همیشه مرتب بودنِ زن ✔️نیاز به آرامش ✔️حفظ صلح و آشتی پس از درگیری‌های کوچک ✔️همسرانی پرانرژی 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟ ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺩﺳﺘﺶ ... ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭﻣﯿﺪﯾﻢﻭﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ... ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ... ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟! ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢﺣﮑﯿﻤﻪ... ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ... ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟ ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟ ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿـﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد. در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند. یکدیگر را در آغوش می کشند ومی بوسند. دوزخ جای این کارهانیست بیایید و این مرد را پس بگیرید وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند 👤پائولو کوئلیو http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 داروخانه طبیعی را بشناسید!! 🔰 انگور میوه‌ای لذیذ و مغذی است و به قدری در سلامت بدن نقش دارد که می‌توان آنرا یک داروخانه طبیعی نامید. 🔰 این میوه مملو از ویتامین‌های A, B, C, E و مواد معدنی مانند کلسیم، فسفر، آهن، پتاسیم، منگنز، کلر، ید و سلیس است. 🔰 انگور دارای مقدار زیادی آب است که به آبرسانی کودک کمک می‌کند. 🔰 همچنین به تنظیم حرکت روده او نیز کمک می‌کنند. 🔰 نکته شگفت انگیز در خصوص انگور این است که ضد التهاب هستند و از این رو علائم آلرژی مانند آبریزش بینی را کاهش می‌دهد. 🔰 انگور دارای ویتامین سی است که یک ماده مغذی مهم برای کودکان می‌باشد و در رشد بافت‌ها نقش مهمی دارد. 🔰 انگور خطر ابتلا به سنگ کلیه را کاهش می‌دهد. 🔰 انگور سرشار از کلسیم است، کلسیم برای رشد دندان و استخوان کودک لازم است. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت حجت الاسلام عالی از امام باقر علیه‌السلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به انقلاب امام زمان(عج) http://eitaa.com/cognizable_wan
همسر پادشاه, بهلول را دید ، که با کودکان بازی می کرد و با انگشت بر زمین خط می کشید . پرسید : چه می کنی ؟ گفت : خانه می سازم پرسید : این خانه را می فروشی ؟ گفت : می فروشم . پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی را گفت ! همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ، بهلول پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد . هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده ، به خانه ای رسید خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند : این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن بهلول را تعریف کرد ! پادشاه نزد بهلول رفت و او را دید که با کودکان بازی می کند و خانه می سازد . گفت : این خانه را می فروشی ؟ بهلول گفت : می فروشم . پادشاه پرسید : بهایش چه مقدار است ؟ بهلول مبلغی گفت که در جهان نبود ! پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای ! بهلول خندید و گفت : همسرت نادیده خرید و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است...!!! ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا... http://eitaa.com/cognizable_wan
بابا داشت روزنامه می خواندبچه گفت بابا بیابازی! بابا که حوصله بازی نداشت یه تیکه روزنامه که نقشه دنیا روش بود تیکه تیکه کردوگفت فرض کن این یک پازله...درستش کن! . بعد از چند دقیقه بچه درستش کرد ، و بابا با تعجب پرسید : توکه نقشه دنیا را نداشتی چه جوری درسش کردی؟! بچه گفت آدم های پشت روزنامه رادرست کردم ... دنیا خودش درست شد. !!! *آدم های دنیا که درست بشن دنیا هم درست میشه!* http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ در ﻣﺮﺩﺍﺏ ﮔﻞ ﻣﯿﺪهد؟ برای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨد در ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻫﻢ ﻣﯿﺸود ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ…….. میشود زیبا بود…. ﻣﯿﺸود ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩ …. ﻣﯿﺸود ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ … ﻣﯿﺸود ﺍﻣﯿﺪ ﺩاشت ….. ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﮔﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹 «محبت» و «احترام» دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند، محبت بيش از اندازه به همراه بی‌احترامی حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب می‌رساند! 🔸 وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمی‌ات بی‌احترامی می‌كنی، هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛ همچنان زخم بی‌حرمتی در وجودش خوب نخواهد شد. ✅ ديگری را با رفتار و گفتارت نرنجان، زيرا ديگر خوبی‌هايت را نخواهد ديد، چه بسيار همسرانی كه كمتر از عشاق سوزان با همسرشان مهربانند، اما با رعايت احترام متقابل ارتباط مستحكم‌تری دارند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 والدین هر طوری که فرزندانشان را خطاب کنند همان طور هم رفتار می کنند. اگر او را احمق خواندی رفتاری احمقانه نشانت می دهد، اگر او را مودب خواندی مودبانه رفتار خواهد کرد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید: - سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول. از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد. حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم. دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز می‌کشم.‌ عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمی‌آورم. بلند می‌شوم و پرده را تا انتها عقب می‌زنم. پنجره را باز می‌کنم. رخت‌ خوابم را از روی تخت جمع می‌کنم و در زاویه‌ای می‌اندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر می‌کند و ذهنم را طراوت می‌دهد. نفس عمیق که می‌کشم حس می‌کنم دانه دانه‌ی سلول‌های بدنم سهم خودشان از این طراوت را می‌ بلعند. اجزای زیستی‌ شان به تکاپو می‌افتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو می‌برد. به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است‌. دلم می‌خواست کنارش قرار می‌گرفتم و من هم به همه‌ جا مسلط می‌شدم. آدم یک برتری پیدا می‌کند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ‌ کس و هیچ‌چیز برود. خدایی‌ اش این‌ جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمی‌بینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمی‌آورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش می‌دهد. امپراتوری مطلق دنیا را می‌خواهم. چشم از ماه می‌گیرم و به سقف اتاق خیره می‌شوم و در ذهم دنبال این می‌گردم که واقعاً دلم چه می‌خواهد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دارایی‌هایش دل نمی‌دهم؟ چرا این‌ها سیرم نمی‌کند؟ نمی‌خواهم یا نمی‌توانم؟ دست می‌برم و بافت موهایم را باز می‌کنم. سرگیجه‌ای گرفته‌ام در زندگی که هیچ جوره آرام نمی‌گیرد. با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده: _ بیداری خواهری؟ _ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب! فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم: _ مسعود طوری شده؟ _ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟ دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم: _ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟ _ با سعید دعوام شده‌. سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم: _ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟ پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که: _ چه عجله! همه خواب‌اند؟ _ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید. _ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم : - نمی خواهی بگی چی شده؟ نفسش را بیرون می دهد: - ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه. چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم : - اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: - برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می خندد: - برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟ اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد : - مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. - جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می گذارم : -دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم. - مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه. صدایی از مسعود نمی آید. - هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟ - نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه. با ناراحتی می گویم : - ا مسعود... - خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی! - مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم. به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید: - چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت : بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه. - بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم. مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود: - دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟ - آره. - و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟ از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم : - تو چی فکر می کنی؟ هردو سکوت می کنیم....... هر دو سکوت می‌کنیم.‌ واقعاً چه می‌خواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیش‌تر نصیبم می‌شود. همه که یکسان هستند‌. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: _ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه... نفس عمیقی می‌کشد.‌ ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: _ زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش... و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: _ می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه... اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. _ خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. _ مثل آقا گاوه و خانم خره. _ اِ با ادب باش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
می‌خندد و می‌گوید: _ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود.‌ فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو. امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمی‌شوم. _ کاش بهمون درست می‌گفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ می‌خواد باهامون چی‌کار کنه؟ کجا ببردمون؟ _ همیشه بدم می‌آد از بی‌صرفه تموم شدن! _ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دوره‌ی اوله. _ دست گرمی دیگه؟ با خنده می‌گویم: _ پیش‌نیازه مسعود. _ اَه... یه اسم قشنگ‌تر بذار خواهر من. پیش‌نیاز هم شد اسم؟ مسعود سه واحد پیش‌نیاز خورده بود و همه‌اش ناله می‌کرد. _ هر چی تو بگی. دست‌گرمی... اما این دست‌گرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه می‌شی که دیگه پایانی نداره. نمی‌دانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشی‌هایت نقص پیدا می‌کند یا شاید به تهِ تهِ شادی که می‌رسی تازه می‌فهمی غمگینی. از این‌که به انتها رسیده‌ای لذت نمی‌بری. دلت یک بی‌نهایت می‌خواهد که تمام کمی‌ها و زیادی‌ها، سختی‌ها و رنج‌ها، راحتی‌ها و خوشی‌ها در کنارش کوچک باشد... می‌گویم: _ ما باید به خدا برسیم مسعود! _ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماری‌ام. دارم برای فرار از سختی و یک‌ نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه می‌ریزم. هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم. اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم. - آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم. - منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار . می خندم: - بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه. مسعود کلمه اضافه می کنه : -سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟ - با امید به فرداهایی بهتر... - از این شعارهای تبلیغاتی ! - خب چی بگم تقصیر تلویزیونه . می خندیم... - ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم . و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم : - دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود . حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا . - فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟ مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم. یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟ نه،من قبول ندارم ! مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد: - لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم: - شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید: - با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم. - نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟ - توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم. خنده ام می گیرد: - قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی - باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه. با توپ پر می گویم: - خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی. - ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد. می خندم : - نمیری مسعود! خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺این حضور زن است که بهترین‌های درون مرد را یادآور می‌شود. این یک جمله عمیق از رابرت جانسون بود عمق موضوع در زن بودن است، هر زنی قادر به بخشیدن چنین موهبتی به یک مرد نیست، هر مردی هم دریافت کننده چنین موهبتی نیست. 🔺زن بودن نه هنریست اموختی نه سیاستیست که به ارث برده باشید. زن بودن، یعنی یک مونث خودش باشد "خودِ حقیقیش" آنگاه مهربانیش از سیاست نیست، مهربانیش از ذاتیست که زن بودنش به او بخشیده، برای کشیدن عشق از درونش به تلمبه ( استعاره از پول و امکانات و ...) نیاز ندارد. 🔺 او برای جذب کردن نیازی به بیرون ندارد یک زن، نیاز به احیا کردن، انرژی های ناب زنانه در درونش دارد تا جاذبه ای از او بیرون بزند که او را نه صرفا زیبا، بلکه خواستنی کند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مسافرت استثنایی ! یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه... مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود.... خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته: همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه. من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده. راستی!نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه🙃🙃 📒📒📒📒📒📒📒 گفت: آدم ها دو جور گریه دارن؛ وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن. گفتم: خب مگه اینا فرقی هم دارن؟ گفت: آره، دومی دیگه اشک نداره... http://eitaa.com/cognizable_wan
چه چیزهایی به شوهرتان بگویید تا او به زندگی مشترکتان مشتاقتر شود؟! 🔹 من ارزش کارهای تو را می‌دانم. 🔸 ممنون که در کارهای خانه کمک می‌کنی. 🔹 من همیشه به تو وفادارم. 🔸 بیا بیشتر برای هم وقت بگذاریم. 🔹 دوستت دارم. 🔸 تو یک پدر فوق العاده‌ای. 🔹 تو خیلی خوب خانواده را می‌چرخانی. 🔸 من با تو راضی و راحتم. 🔹 من به تو افتخار می‌کنم. 🔸 خوشحالم که با تو ازدواج کردم. 🔹 تو بهترین دوست من هستی. 🔸 با هم حلش می‌کنیم. 🔹 تفاوتها ما را به هم نزدیکتر می‌کند. 🔸 کاری هست که بتوانم برایت انجام دهم؟ 🔹 می‌دانم که تو بهترین تصمیم را می‌گیری. 🔸 دوست داری بعدا در موردش حرف بزنیم؟ 🔹 دوست داری کمی تنها باشی؟ 🔸 تو همیشه می‌توانی کاری کنی که بخندم و شاد باشم. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan