eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود یک روز قبل از مرگ شخص حیران شد و گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند! عالم فرمود، پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه... موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم: -نه...نباید به خودش زنگ بزنم... گوشی ام را روی زمین پرت کردم... به سمت اتاق رفتم. روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون. نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم: -أه... نگاهم را به زمین دوختم... به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد -این چیه!!! نزدیک تر شدم و برش داشتم. -دکمه لباس!!! -صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز. دویدم سمت کمد و بازش کردم. -لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره... سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم. شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم... -سلام عزیزم. -سلام مامان جان خوبه حالت؟ -ممنون دخترم تو خوبی؟ -خوبم تشکر. مامان؟ -بله؟ -إم... کلید خونه ی مارو... -خب؟ -غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم هایم را درهم فرو بردم. -پس دست کیه؟ -دست باباشه. با بغض گفت: -اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست... نفسی کشیدم و گفتم: -آره راست میگی... در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره... -إم راستی مامان جان... -جانم؟ -بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم. -آره عزیزم گوشی. بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده... صدایی از پشت تلفن بلند شد. -سلام دختر عزیزم. -سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟ -ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی. -شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام. -چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا. -نه نه.نمیتونم... -حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده -آخه... -منتظرتم. با بی میلی گفتم: -چشم. -فعلا خداحافظ بعد هم تلفن را قطع کردم... دندان هایم را روی هم فشار دادم... الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم! الان اگر برم بد میشه،هعی خدا... از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم... با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم. جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت: -سلام دخترم. خندیدم و گفتم: -سلام. دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت: -بیا...بیا اینجا بشین... کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم. -که حالا وقت نداری بیای اینجا. خندیدم و گفتم : -نه نه...یکم سرم شلوغ بود... -عجب... پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست... -إم پدر جان... -جانم بابا؟ صدایم را آرام کردم و گفتم: -محمدرضا خونست؟ -آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟ -نمیخوام بفهمه که من اینجام. همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد. نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم: -سلام. محمدرضا خیره به من نگاه می کرد. به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه. پدرش روبه گفت: -از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست... سرم را پایین انداختم و گفتم : -نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من... بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت: -میرم یکم برات آب بیارم. اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت: -حرف خودتو زمین میندازی. ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود. اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم: -چه حرفی؟؟ -قرار بود دیگه نبینمت... -من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم... شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت: -حالا چرا گریه میکنی؟ -گریه نمیکنم. دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: -چشات خیسه. -آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم. -اینجا که خاک نیست. چیزی نگفتم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست آوردهای اقای ..... در دبی بیعت واقعی مردم با امام زمان علیه السلام http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است . می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد . حکایت این است: مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند . گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد . شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد . بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است . چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند . بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلا کاری نکرده اند . مرد ثروتمند خندید و گفت : به دیگران کاری نداشته باشید . آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟ کارگران یکصدا گفتند: نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است . با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم . مرد دارا گفت : من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم . من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود . من از استغنای خویش می بخشم . شما نگران این موضوع نباشید . شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید . من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم . من از سر بی نیازی ست که می بخشم. مسیح گفت : بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند . بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند . بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود . اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند. شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفد. http://eitaa.com/cognizable_wan
👌روایت بسیار بسیار قابل تأمل ... 🔸امام صادق سلام الله علیه پرسش‌های زير را از طبيب هندی پرسيدند : 👇 ⁉️چرا جمجمة سر چند قطعه است؟ ⁉️چرا موي سر بالای آن است؟ ⁉️چرا پيشانی مو ندارد؟ ⁉️چرا در پيشانی ، خطوط و چين وجود دارد؟ ⁉️چرا ابرو بالای چشم است؟ ⁉️چرا دو چشم ، مانند بادام است؟ ⁉️چرا بينی ميان چشم‌ هاست؟ ⁉️چرا سوراخ بينی در زير آن است؟ ⁉️چرا لب و سبيل بالای دهان است؟ ⁉️چرا مردان ريش دارند؟ ⁉️چرا دندان پيشين ، تيز تر و دندان آسياب ، پهن و دندان بادام شكن ، بلند است؟ ⁉️چرا كف دست‌ها مو ندارد؟ ⁉️چرا ناخن و مو جان ندارند؟ ⁉️چرا قلب مانند صنوبر است؟ ⁉️چرا شُش دو تکّه است و در جای خود حركت می كند؟ ⁉️چرا کبد (جگر) خميده است؟ ⁉️چرا دو زانو به طرف پشت خم و تا می گردند؟ ⁉️چرا گام‌ های پا ميان تهی است؟ ❌ طبيب هندی در پاسخ به تمامی پرسش‌های بالا گفت : نمی دانم. ✅ امام فرمود : من علّت اين ها را می دانم ، طبيب گفت : بيان كن. ‼️امام علیه السلام فرمود : 👇 ✅ جمجمه به دليل اينکه ميان تهی است ، از چند قطعه ، آفريده شده است و اگر قطعه قطعه نبود ، ويران می شد ، بنابراين چون چند قطعه است ، ديرتر می شكند. ✅ مو در قسمت بالای سر است ، چون از ريشه آن روغن به مغز می رسد و از سر موها كه سوراخ است ، بخار ها بيرون می رود و سرما و گرمایی كه به مغز وارد می شود ، دفع می شود. ✅ پيشانی مو ندارد ، برای آنكه روشنایی به چشم برسد. ✅ خطّ و چين پيشانی نيز عرقی را كه از سر می ريزد ، نگه می دارد تا وارد چشم‌ ها نشود و انسان بتواند آن را پاک كند ، مانند رودخانه‌ ها كه آب‌ های روز زمين را نگهداری می كنند. ✅ ابروها بالای دو چشم قرار دارند تا نور به اندازه ی کافی به آن ها برسد ؛ ای طبيب ، نمی بينی وقتی شدّت نور زياد است ، دست خود را بالای چشم‌ ها می گيری تا روشنی به مقدار کافی به چشم‌هايت برسد و از زيادی آن پيشگيری كند؟! ✅ بينی بين دو چشم قرار دارد تا روشنايی را بين آن ها به طور مساوی تقسيم كند. ✅ چشم‌ ها شکل بادام هستند تا ميل دوا در آن فرو برود و بيرون آيد ؛ اگر چشم چهار گوش يا گرد بود ، ميل در آن به درستی وارد نمی شد و دوا به همه جای آن نمی رسيد و بيماری چشم درمان نمی شد. ✅ خداوند سوارخ بينی را در زير آن آفريد تا فضولات مغز از آن پايين بيايد و بو از آن بالا رود. اگر سوراخ بينی در بالا بود ، نه فضولات از آن پايين می آمد و نه بوی چيزی را در می يافت. ✅ سبيل و لب را بالای دهان آفريد ، تا فضولاتی را كه از مغز پايين می آيد ، نگه دارد و خوراک و آشاميدنی به آن آلوده نگردد و آدمی بتواند آن ها را از آلودگی پاک کند. ✅ برای مردان محاسن (ريش) را آفريد تا نيازی به پوشاندن سر نداشته باشند و مرد و زن از يكديگر مشخّص شوند. ✅ دندان‌ های پيشين را تيز آفريد تا گزيدن آسان گردد و دندان‌ های آسياب را برای خرد كردن غذا پهن آفريد ، و دندان نيش را بلند آفريد تا دندان‌ های آسياب را مانند ستونی كه در بنا به كار می رود ، استوار كند. ✅ دو كف دست را بی مو آفريد تا لمس كردن با آن ها صورت گيرد. اگر کف دست مو داشت ، وقتی انسان به چيزی دست می کشيد به خوبی آن را حس نمی کرد. ✅ مو و ناخن را بی جان آفريد ، چون بلند شدن آن ها زشت و کوتاه کردن آن ها زيباست. اگر جان داشتند ، بريدن آن ها همراه با درد زيادی بود. ✅ قلب را مانند صنوبر ساخت ، چون وارونه است. سر آن را باریک قرار داد تا در ريه‌ ها در آيد و از باد زدن ، ريه خنک شود. ✅ كبد را خميده آفريد تا شكم را سنگين كند و آن را فشار دهد تا بخار های آن بيرون رود. ✅ خم شدن زانو را به طرف عقب قرار داد تا انسان به جهت پيش روی خود راه رود و به همين علّت حركات وی ميانه است و اگر چنين نبود ، در راه رفتن می افتاد. ✅ پا را از سمت زير و دو سوی آن ، ميان باريک ساخت ، برای آن كه اگر همه ی پا بر روی زمين قرار می گرفت ، مانند سنگ آسياب سنگين می شد. سنگ آسياب چون بر سر گردی خود باشد ، كودكی آن را بر می گرداند و هر گاه بر روی زمين بيافتد ، مردی قوی به سختی می تواند آن را بلند كند. ⚠️ آن طبيب هندی گفت : اين ها را از كجا آموخته‌ ای؟ امام فرمود : از پدرانم و ايشان از پيامبر صلی الله علیه وآله و او از جبرئيل ، امين وحی و او از پروردگار كه مصالح همه اجسام را می داند. 👈طبيب هندى كه چنين شخصيت علمى را در عمرش نديده بود ، به فكر فرو رفت. آنگاه در حالى كه محو تماشاى سيماى امام بود ، چنين لب به سخن گشود: ☝- تصديق مى كنم و شهادت مى دهم كه جز خداى يگانه ، خدايى نيست و محمد فرستاده اوست. به خدا سوگند ، تاكنون كسى را در طب ، عالم تر از تو نديده ام ... 📚بحارالانوار 14/478 💞http://eitaa.com/cognizable_wan
💝درسهای مهم زندگی💝 💕۱_چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است … 💕٢_ برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم 💕۳_. هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن .........… 💕۴_ برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد . 💕۵_ . تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است 💕۶_ .موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر می‌داریم به نظرمان میرسند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 🔻زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستانها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. 🔻من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. 🔻چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. 🔻حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 🔻زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
آغوش گرم همسرت می تواند تمام دغدغه ها و افکار منفی را ازتو دور کند. پس هر وقت کلافه ای با همسرت خلوت کن..! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓وقتی همسرتون حالتونو میپرسه از جملات دیگه ای هم استفاده کن: با تو همیشه خوبم با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم زنده باشی همسرم؛عالی ام تو خوب باشی منم خوبم 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ بر اساس مطالعات، آموزش های رسمی برای کودکان زیر شش سال ممنوع است ترجیحا هیچ موضوعی نباید آنها را از بازیها و دنیای کودکانه شان دور کند. یادگیری و تکامل کودک بايد در زمان صحیح اتفاق بیفتد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خواص انار 🔹یک لیوان آب انار حدود 40 درصد ویتامین C مورد نیاز روزانه شما را تأمین می‌ڪند. 🔹آب انار از ایجاد آلزایمر پیشگیرے و نیز روند بیماری را ڪندتر می‌کند . ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام ماجرای میان ایران و آذربایجان بیعت واقعی مردم با امام زمان علیه السلام http://eitaa.com/cognizable_wan
❣️اکثر مردان جذب زنی میشوند که با او سه چیز بدست آورند؛ لذت ،آرامش ،پیشرفت. جذابیت هم مهم است .اگر چه ظاهر برای مردهاخیلی مهم است وآنها با چشمشان عاشق میشوند اماکافی نیست... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💫خوردن میوه با معده خالی: 👈 متن زیر را بخوانید: این یکی از راهکارهای درمان سرطان است. احتمال موفقیت من در درمان سرطان حدود %۸۰ است. بیماران سرطانی نباید بمیرند. علاج سرطان تقریبا پیدا شده است و رمز آن، خوردن میوه است. چه باور کنید چه نکنید. من جدا متاسفم برای صدها بیماری که در راه درمان‌های رایج می‌میرند. خوردن میوه: همه‌ی ما فکر می‌کنیم خوردن میوه به معنی خریدن، خرد کردن و گذاشتن در دهان است! این، به این آسانی که شما فکر می‌کنید نیست. خیلی مهم است که بدانید چه وقت و چطور میوه بخورید. راه درست میوه خوردن چیست؟ میوه را بعد از وعده‌ی غذایی نخورید. «میوه را باید با معده خالی میل کنید.» وقتی میوه را با معده خالی می‌خورید نقش بزرگی در سیستم گوارش و تامین انرژی زیاد برای کاهش وزن و بقیه‌ی کارهای روزانه ایفا می‌کند. میوه، مهمترین بخش مواد غذایی است. فرض کنید دو تکه نان و تکه‌ای میوه خورده‌اید؛ تکه‌ی میوه آماده است مستقیم از گلو وارد معده شود در حالی که نان خورده‌شده قبل از میوه مانع آن می‌شود. به عبارتی کل وعده‌ی نان و میوه هدر و فاسد شده و تبدیل به اسید می‌شوند. درست زمانی که میوه با غذا تداخل پیدا می‌کند بقیه مواد باقی‌مانده فاسد می‌شوند. درنتیجه لطفا میوه را با معده‌ی خالی یا قبل از وعده‌ی غذایی میل کنید. شنیده‌اید که مردم می‌گویند: هر وقت هندوانه می‌خورم آروق می‌زنم، وقتی میوه‌ی استوایی می‌خورم شکمم باد می‌کند، وقتی موز می‌خورم احساس اسهالی می‌گیرم و.... در واقع اگر میوه با معده‌ی خالی خورده شود هیچ یک از این مشکلات پیش نمی‌آید. میوه با بقیه غذاها فاسد می‌شود و تولید گاز می‌کند، در نتیجه دچار نفخ می‌شوید. سفیدی مو، کچلی، استرس زیاد و حلقه‌ی قهوه‌ای دور چشم اتفاق نمی‌افتد اگر میوه را با معده‌ی خالی بخورید. براساس تحقیقات دکتر هربرت، جز لیمو و پرتقال که اسیدی هستند، همه‌ی میوه‌ها در بدن قلیایی می‌شوند. اگر شما رمز خوردن میوه را دریافتید پس راز زیبایی، طول عمر، سلامتی، انرژی، شادمانی و وزن نرمال را یافته‌اید. وقتی می‌خواهید آبمیوه میل کنید، فقط آب‌میوه‌ی تازه میل کنید نه آبمیوه‌ی داخل قوطی، بطری یا پاکت. حتی آبمیوه‌ی گرما دیده ننوشید. میوه‌های پخته نخورید چون هیچ ماده‌ی مفیدی به بدن نمی‌رساند!! شما فقط مزه‌ی آن را می‌چشید، پختن همه‌ی ویتامین‌ها را از بین می‌برد. با این حال خوردن میوه‌ی تازه حتی از نوشیدن آب آن مفیدتر است. اگر می‌خواهید آبمیوه‌ی تازه میل کنید آن را جرعه‌جرعه و به آرامی بنوشید تا با بزاق دهان مخلوط شود قبل از این که ان را قورت دهید. شما می‌توانید ۳ روز «روزه»ی میوه بگیرید تا بدن کاملا تصفیه شود.در طول این ۳ روز فقط میوه بخورید و آبمیوه تازه بنوشید. http://eitaa.com/cognizable_wan
۷ خصوصیت خانم ها که آقایان را شیفته خود می کند! 1. شوخ‌طبعی 2. اعتماد به نفس 3. استقلال 4. قدرت 5. برای خودش ارزش قائل است 6. زنانگی 7. شادی 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
براى عروسش من ۹ ماه بار فرزندى را در دل كشيدم تا به دنيا آمد . شبهاى بسيارى تا صبح بالاى سرش بيدار بودم تا او آسوده بخوابد . وقتى زمين خورد و گريه كرد من اولين كسى بودم كه اشكهاش رو پاک كردم . وقتى اولين بار مدرسه رفت ، اين من بودم كه پاى رفتن به خانه را بدون او نداشتم و تمام روز پشت در مدرسه برايش صبر كردم. وقتى اولين دعوا رو تو مدرسه كرد اين من بودم كه پشت اش وايسادم. وقتى لباس نو مى خواست ، من تنها دارايى ام رو براى اون خرج مى کردم. وقتى گوشى نو و آخرين مدل خواست من براش تهيه كردم. وقتى امتحان داشت ، من تشويق اش كردم كه ادامه بده وتلاش كنه براى آينده اش. وقتى به سن بلوغ رسيد و پرخاشگرى هاش شروع شد ، اين من بودم كه تحمل كردم و چه شبها كه تا صبح گريه نكردم واز خدا كمک نخواستم... وقتى براى اولين بار عاشق شد ، اين من بودم كه بهش كمک كردم تا عشق رو از هوس جوانى تشخيص بده. وقتى اولين بار خواست پشت ماشين بشينه و نشون بده بزرگ شده ، اين من بودم كه صبورانه راه و روش رو يادش دادم تا اون رو مسئول بار بيارم. وقتى اولين بار دست روى دختر مورد علاقه اش گذاشت ، اين من بودم که تو را برایش خواستگاری کردم. وقتى تو آمدى , اون خيلى وقت بود كه پسر من بود ؛ از لحظه هايى كه نطفه اش بسته شد با من ارتباط عاطفى داشت .اون تنها پسرم نيست ، اون قسمت اصلى وجود منه ... مرا روبروی خودت نبين ، مرا در كنار خودت قرار بده! من بهترين سالهاى عمرم را به پاى فرزندى نشستم كه تو امروز شوهر خطاب مى كنى... من مهمان ناخوانده نيستم ! من يك مادرم ، با سالهاى طولانى رنج و درد ... من پسرم را با اشک چشمم بزر گ كردم. پسر من ، ميوه درخت ۳۰ ساله منه. حق ديدن و بودن و حرف زدن من با پسرم را تو از من نگير... مرا آنگونه كه هستم بپذير ؛ با تمام بديهایم... فقط فراموش نكن مردى را كه تو امروز شوهر مى نامى، روزى عزيز كرده و بزرگ شده در دامن من بود... روزى تو هم در صندلى قضاوت مادر شوهر عروس مى نشينى. خيلى مراقب باش دوستت دارم ، چون پسرم تو را دوست دارد... او كه امروز تو را در آغوش ميگيرد و آرام ميشوى! تمام ديروزها در آغوش من آرام گرفته و رعنا و برومند شده... امروز هرگز ديروزها را فراموش نكن كه از فرداها بى خبرى ... ✅تقديم به تمام عروسان ايران http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️اگه مدیریت کارهای خونه تو خانواده شوهر براتون مهمه: 🔺کدبانو بودنتون رو همون روز اول به خانواده شوهرتون نشون ندید 😉که براتون میشه وظیفه👀 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپو حتما ببینین👌 یه بار از دخترا میخوان به دوست پسراشون زنگ بزنن و کمک بخوان یه بارم به خانمای متاهل میگن که به شوهراشون زنگ بزنن و کمک بخوان فرق دوستی خیابونی یا تاهل همینه👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ... http://eitaa.com/cognizable_wan