eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من یک زن غسال هستم . اسمم رو نمیگم تا خودم راحت تر باشم. تا دیپلم درس خواندم و بامراجعه به شهرداری توی تهران غسال شدم . دستی برقلم داشته ودارم .نمیدونم خوب یابد ولی مینویسم. چندسالی هست غسال هستم .اوایل جایی شغلم رونمیگفتم اما حالا همه جا میگم والبته جایی هم نمیرم چون کرونا کاری کرد که ما اصلا وقت سرخاروندن هم نداریم. اسم کرونا اومد .خیلی هارو غسل دادم پیر جوان کودک .همه یک دفتر خاطره بوده وهستند .من خیلی مقید ومذهبی نیستم واوایل وقبل ازشغلم درحد یک نماز وروزه بودم وحجاب کم. میدونید چیه خواستم بگم چندساله جز کرونا یه چیز دیگم اومده اونم بی حیایی هست . وحشتناکه . خیلی ازخانم هارو که غسل میدم دیگه نور ندارن .دیگه انگار طاهر نیستند.دیگه انگار قشنگ نیستند. زنانی که ناخن های قشنگون رو باید بکنم .و ژِل هایی که روزی مثلا باهاش زیبا میشدند وخداتومن پول خرج زیبایی کرده بودند ، انگار حالا توی سنگ سرد غسالخانه چقدر زشت وبی نور میشوند.انگار تتوها رموز شیاطین هستند. نمیدونم میتونم حرفهایم رو برسونم یانه؟ باورکنید من آدم مذهبی نیستم اما زنان خوب وبد را تشخیص میدم ووقتی میپرسم میبینم حدسم درست بوده .نه فکرکنید ازتتو وژل؟! نه اصلا. از نوری که نیست .ازتاریکی .از انرژی که دستم به کارنمیرود .از حال بدخودم وهمکارام ازبوی گند گناه.از صدای شنیدن عذاب وخیلی چیزها. دختران وخواهران ومادران من نه امربه معروف بلدم ونه نهی ازمنکر ونه میدانم چی خوب هست وچی بد اما!!!! حیا داشته باشیم . توی هرپوششی .هر اعتقادی .هر دین ومذهبی .مواظب زبان هایمان باشیم .زبانمان بی حیا نشود...دل بشکند.قضاوت کند.دروغ بگوید.تهمت بزند.غیبت کند.وای ازدست این زبان . یه خاطره یادم آمد زنی را اوردن بسیار مومنه بود .خانواده اش هم از مومنین خیلی خیلی باکمالات . دعا میخواندن وقرآن .اما دستم به کارنمیرفت .مدام صلوات میفرستادم .دلم به کارنمیرفت .همکارم هم همینو میگفت .با بدبختی کار را که تمام کردیم از خواهرش که دیگر نای جیغ کشیدن نداشت پرسیدم چطوری بود به اندازه یک کتاب ازش تعریف کرد اما میدانستم چیزی دیگری وسط هست .گفتم خانم تا دفن نشده برید رضایت بگیرید یا دلی شکسته یا قضاوتی ناحق. رفت و چندروز بعد آمدوگفت .کسی پیش خواهرم که خودش ازمومنین بود وبسیار ادم صادقی بود ابروی کسی روبرده بود وبه قول خودمان تخریب کرده بود.خواهرم هم چون حوصله بحث وجدل نداشت فقط بابی محلی و جواب تلفن ندادن ارتباط خودش را بااون خانم قطع کرده بود. !!!!!! همین . گفت دیروز همان خانم بهم گفته من جواب همان بی محلی ها وسکوت ناحق را واگذار کردم به خدا. !!!!! ونمیگذرم ازحقم!!!!! حالا شما ازکجا فهمیدی که خواهرم قضاوت توی ذهنش کرده بوده؟؟؟ گفتم نور نداشت هرچند ظاهرا نورانی بودولی تاریک تاریک بود!!! پس فقط باحیا باشیم .چشمانمان . گوشمان .دست وپا وفکرمان .حیا اگرباشد همه چیز درست میشود.من توی غسالی یاد گرفتم همه چیز دردنیا وآخرت به حیا برمیگردد.حیا باشد گناه نمیکنیم .ابرو نمیبریم .بی احترامی نمیکنیم .قضاوت نمیکنیم .وخیلی چیزها. حیا اگرباشد خودمان را اینقدر مفت درچنگال هوس نمی اندازیم تا موقع رفتن حتی نوری برای ورود به قبرهم نداشتهن باشیم... من یک غسال هستم .برای همه زندگی برنامه دارید .درست وخیلی خوب.برنامه ای برای غسالخانه هم بگذارید. دیر یازود آماده باشیم . کاش نورانی نورانی باشیم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌹 🌹 یک تحویلدار بانک تعریف میکرد:😊 روزی ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه.😒 ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!🍃 ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ!☹️ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟!😏 ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ!😏 رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭنج دیدﻩ ای داشت، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ... .😐 ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:😊 ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ.🍃 ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ...☺️ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ! ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ...😊 ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ!🌹 بعضی وقتا میشه تیغ باشی اما نبُری تبر باشی اما نشکنی👌 🍃 🌹🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
❖ ♥️8 نکته کلیدی برای داشتن آرامش در زندگی❗️ 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ خودت را با کسی مقایسه نکن! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟ به دیگران کمک کن؛ تو توانایی ... شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن نداشته باشند! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟ با همه بی هیچ چشم‌داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌اﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ، هدف داشته باش! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ! 🍂🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش! ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ ... 🦋🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
می دانید وقتی مرد می بیند همسرش با نوشیدنی مورد علاقه اش به او می آید؛چقدر آرام می شود و انرژی میگیرد؟ پس دریغ نکنید ☺️ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
📒📒📒📒📒📒📒 در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد . یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته . مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود: "خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند.می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم." انشا به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"!  http://eitaa.com/cognizable_wan
هر جا بهتر از من بود، به سلامت هر جا مهربون تر از من بود، به سلامت هرجا خوشگل تر از من بود، به سلامت هرکی بیشتر از من براتون سود داشت، به سلامت هر کی بیشتر از من بدردتون خورد، به سلامت «منو با کسی مقایسه کردی و من الویتت نبودم! پس به سلامت» http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰ماجرای عجیب و در قبر ✅این جریان از عجیب‌ترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده و به گفته آیت الله ..... (ره) نیز در جلسه درس اخلاق خود آن را بیان کرده است: نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : ⭕️روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. 💢 چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم. 💢 در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. ⭕️لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 💢 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. 👹 حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. ⭕️شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 http://eitaa.com/cognizable_wan
جهان بازتابی از خود ماست. وقتی از خود بیزاریم،از همه بیزاریم و وقتی به همین که هستیم عشق می ورزیم، تمام جهان به نظر فوق العاده و دوست داشتنی می آید🥰❤️🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه چیزهای خوبو برای خودتون بخواین برای خودتون ارزش قائل شین حال خودتونو دلتونو خوب کنین بهم احترام بزارین همدیگرو دوست داشته باشین فرداتونو بهتر از امروزتون شروع کنین لباسی بپوشید ک حالتونو خوب کنه توی زندگیتون هدف بالا داشته باشین عاشق خودتون باشین🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏به آقایون غرور بدین تا بهتون عشق و محبت بدن...💞 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتى از چيزى ناراحت هستيد حرف بزنيد ! با كنايه حرف نزنيد ، پوزخند نزنيد وَ سرتون رو از آدم برنگردونيد .. دوست داشتيد داد و فرياد هم بكنيد اما سكوت نكنيد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💫 نوازش یک زن به او قدرت و انگیزه برای زندگی کردن می بخشه 💞 یک زن همیشه دوست داره از عشق همسرش نسبت به خودش مطمئن بشه 💕 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کارتان بیشتر از حد معمول طول میکشد با همسرتان تماس بگیرید و اورا مطلع کنید! اگر نگران شود نه بیشتر قدرتان را میداند و نه شما باصلابت تر جلوه میکنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕 وقتی بچه ها مشغول کثیف کاری می شن، مثل دانشمندایی هستند که در حال کشف و آزمایشند. لمس می کنند، بو می کنند، می بینند، بررسی می کند و به نقطه کشف و شهود می رسند. در این بازی ها، کودک را آزاد بگذارید و او را محدود نکنید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در تشویق کودک خسیس باشید. تشویق بی حساب و کتاب، خطرناک است. دائم تشویق کلامی نکنید. کودک نمی تواند این تمجیدها را با واقعیت ها، جایگاه اجتماعی، توانایی ها و استعدادهایش وفق دهد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن شکوفه ای است که هنگام غنچه بودن دوست داشتنی, موقع گل کردن عشق ورزیدنی, و در وقت پژمردن پرستیدنی است 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنها را به حال خودشان نگذارید حالشان بد میشود فکر میکنند... فکر... فکر... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۲۲ همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن! با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت! ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ! عاطفہ دست بهار رو گرفت. _منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ! خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ! برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ! سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب! _عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟! همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو! یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟! بے تعارف نشست رو مبل. _محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟ _چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪترے رو پر از آب ڪردم. _جانم! _خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟! ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار! _نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم! با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے! بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم! _براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟! سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟! _اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ! با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟! چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے! سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! _من نمیام تو ثبت نام ڪن! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۲۳ بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم! چیزے نگفتم و لبخند زدم! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! _بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید. همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست! شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود! حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام! سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید! بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ! بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید! رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ! با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟ _این ڪہ از اول مشخص بود! _باشہ،پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ! شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے! قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۲۴ از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ! _سلام عشقم! صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! با اخم نگاهم ڪرد. _ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ! چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد! با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے! اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید! زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد! بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم.... و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود. _فهمیدم! رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت! همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟ حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂