🍎 در پارک ، در حال مطالعه بودم
🍎 مردی با همسرش ،
🍎 خندان و شاداب ،
🍎 به طرف من آمدند .
🍎 با ادب ایستادند و سلام کردند
🍎 از من اجازه گرفتند که کنارم بنشینند
🍎 من هم با خوش رویی و لبخند ،
🍎 آنها را کنار خودم نشاندم
🍎 آن مرد نگاهی به زنش کرد
🍎 و سپس روی خود را ،
🍎 به طرف من کرد و گفت :
💞 راستش حاجی ، ما یه سوال داشتیم
🌸 من هم با لبخند گفتم :
🌸 همش یک سوال ؟!
🌸 شما بیشتر بپرس
💞 گفت : ممنون همون یکی کافیه
🌸 گفتم : بگو عزیزم ، می شنوم
🌸 خوشحال میشم کمکتون کنم
💞 گفت : راستش ما تازه ازدواج کردیم
💞 می خواستیم ببینیم
💞 چکار کنیم تا زندگیمون ،
💞 عاشقونه بمونه ؟!
🌸 گفتم : آفرین ، خیلی سوال زیبایی کردی
🌸 چندتا کلید ناب و طلایی بهتون میدم
🌸 ولی قول بدید که عمل کنید
💞 گفت : چشم حاج آقا ، قول میدیم
🍎 دیدم مثل بچه ها ،
🍎 همه حواسشان را ،
🍎 به من داده بودند .
🍎 و با شور و اشتیاق فراوانی ،
🍎 به حرفام گوش می دادند
🌸 گفتم :
🌷 اولا ؛ خوب به سخنان یکدیگر ، گوش دهید و در حرف های همدیگر نپرید
🌷 دوما ؛ نسبت به اشتباهات و خطاهای یکدیگر ، تغافل و چشم پوشی کنید .
🌷 سوما ؛ اگر دعوا کردید ، خیلی زود آشتی کنید
🌷 چهارم ؛ نسبت به یکدیگر سخاوتمند باشید ، هر چه دارید ، به پای هم بریزید
🌷 پنجم : شوخ طبع و شاد و خندان باشید
🌷 ششم ؛ غذای سالم و طبیعی و گیاهی بخورید نه سوسیس و کالباس و نوشابه و ... چون اینها سنگدلی میارن
🌷 هفتم ؛ اگر عملی ، رفتاری یا کلام خوب و پسندیده ای ، از هم دیدید ، آنرا به زبان آورید و کنار هم یا پیش دیگران ، از همدیگر تعریف کنید .
http://eitaa.com/cognizable_wan
از عجایب زن بودن اینه که سه ساعت پای تلفن ☎️حرف میزنه
بعد ازش میپرسی خب سه ساعت چی میگفتین؟
میگه چیز خاصی نمیگفتیم 🤷🏻♀
😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙لیاقت جوان چشم چران
اینه که یه زن هرزه گیرش بیاد
للخبیثین للخبیثات
#ایده_متن
#خسته_نباشید_همسر
از تو دور بودن پر توقعم کرده …
حالا دیگر تمام تو را میخواهم تا بشوم ثروتمند ترین فرد روى زمین !
تمامت را به منزل عشقمان بیاور که سخت با کوچکترین دوری دلتنگ میشوم 😘
همسر خوبم خسته نباشید
ڪلیڪ ڪنید👇👇👇
❤️
❤️🍻❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍻❤️
❤️🍻❤️🍻❤️🍻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این هندیا ماشین عروسشونم متفاوته!😆
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ساعت خوابیدم⏰😐
مادرم شروع کرد جارو برقی کشیدن😐😔
مهمون اومد و رفت😏
تلفن صدبار زنگ خورد☎️
کم مونده بود کره شمالی بمب اتم تست کنه کنار گوشم💣😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آثار موبایل بر مغز انسان
جالبه
حتما ببینید
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
معجزه ها همیشه دور نیستن
یه وقتایی اینقدر بهمون نزدیکن که متوجه شون نمیشیم ..
مثل سلامتی
داشتن خانواده خوب
و خیلی چیزایی که معمولی شدن برامون اماخیلی باارزشن !
http://eitaa.com/cognizable_wan
دگرزیستی زنان:
زنـــها ...
در زمان نامزدی بال در ميارن ...
پس از ازدواج دُم ...
بعد از دیدن کارهای شوهر شاخ ...
پس از مرگ همسر پــر ...! 😂✋
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #انتظار_خود_را_ابراز_کنید
💠 در طول روز با #پیامک به شوهرتان پیام دهید که منتظر قدومت هستم تا #شوق و اشتیاقش برای آمدن به خانه زیاد شود.
💠 انتظار خود را با الفاظ #عاشقانه و گاه #جنسی بیان کنید.
💠 مردها از بیان این انتظار به #وجد میآیند.
💠 با ابراز این انتظار، منزل را برای مرد تبدیل به پناهگاه #روحی او کنید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞چند دقیقه بخونید💞
" سی.پی.آر " بیمارستان جای جالبی ست، آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند، گریه میکنند، دعا میکنند، حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" !
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالیه یک آدم.
اتاق شوک جای بد و جالبیست، تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود، تمام خاطرات مرور میشود! تمام خوبی هایش یادآوری میشود!
حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد، به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید، به جای خالیش .
نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر، یک اتاق شوک داشته باشید
و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید .
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_721
-سن فقط یه عدده.
ترنج هم سر تکان داد.
-منم موافقم، همین که به خودت اهمیت بدی کافیه.
پوپک به اطرافش اشاره کرد.
-تا یه ماه پیش اینجا خیلی سرسبز بود.
-پاییز خیلی سرد میشه.
پوپک زیرچشمی به به شکم نداشته ی ترنج نگاه کرد.
-واقعا بارداری؟
ترنج خندید.
-پولاد دهن لق گفت؟
-نه، وقتی داشت تلفنی حرف می زد شنیدم.
-هوم، تازه شده، یک ماهمه.
-پس زیاد به خودت سخت نگیر.
-نه بابا، از الان ناز کردن هام شروع شده.
می دانست هم صحبتی با ترنج دلچسب خواهد بود.
همین هم شد.
تقریبا تمام اطراف خانه ی خاله باجی را گشتند.
وقتی برگشتند غذا آماده بود.
ترنج کمکش کرد و سفره را چیدند.
بعد از ناهار باز هم خاله باجی رفت.
ولی نه بیرون.
رفت به طویله که اوها را بدوشد.
ترنج هم رفت که ببیند.
ولی پوپک خسته بود.
با عذرخواهی به اتاقش رفت.
بدجنسی نمی کرد.
ولی آنها مهمانان پولاد بودند.
باید برایشان وقت می گذاشت.
فردا شنبه بود.
از فردا می رفت سرکلاس و مدرسه.
دیگر کمتر در خانه بود.
پس مهمانانش می ماند برای خودش.
هرچند که با ترنج مچ شده بود.
ولی گاهی آدمی مهمتر از همه می شود.
رخت خواب انداخت و دراز کشید.
در اتاق را قفل کرده بو.
می خواست راحت باشد.
حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت.
بدبختی این بود تا کمی هم تنها می شد شاهین برایش جان می گرفت.
واقعا دوستش داشت.
چقدر رویابافی کرده بود.
چقدر ایده و نظر داشت برای زندگی با او...
با اینکه شاهین بیشتر از ده سال از او بزرگتر بود.
ولی دوستش داشت.
ته دلش برایش غنج می رفت.
اما حالا غیر از نفرت هیچ چیزی نمانده بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_722
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید...
اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد.
از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است.
ندیده بود.
ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت.
از دست او هرکاری برمی آمد.
مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد.
می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد.
ولی سگ بیچاره با سم مرد.
با یادآوری آن روزها عصبی می شد.
دلش می خواست شیدا را بکشد.
دست مشت شده اش را زیر بالش برد.
باید کمتر فکر کند.
ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟
صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد.
حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است.
رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند.
پوفی کشید.
بدشانسی بود دیگر...
آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود.
ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد.
با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد.
رفتارش همیشه عادی بود.
ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت.
انگار که بخواهدش.
برای خودش...
حسادت به جانش افتاده بود.
با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد.
نفس عمیقی کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند.
ولی نشد که نشد.
مجبور شد و روی رخت خوابش نشست.
کاش مدراس از امروز باز می شد.
سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد.
به سراغ کارتن کتاب هایش رفت.
البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد.
کتاب هایش را بچیند.
یکی از رمان ها را بیرون آورد.
تهران که بود خرید.
"ویرانی"
دوستانش که خیلی تعریف می دادند.
به دیوار تکیه زد.
صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد.
آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد.
صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت.
بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خواهر داری یعنی دنیایی از مهر و عاطفه داری😌♥️
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
ادم زنده به محبت نیاز داره و مرده به فاتحه ولی ما برعکسیم برای مرده گل میبریم و فاتحه ی زندگی بعضی ها رو میخونیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
ناپلئون میگوید:
دنیا پر از تباهی است،
نه به خاطر وجود آدمهای بد،
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلنگر زیبا 😍👌
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَاَمیرِالْمُؤْمِنینَ
🌴 #علامه_امینی
فرزنــدم زیـارت عاشـــورا را به
هیچعنوان ترک وفراموش نکن
این زیارت دارای آثارو #برکات
زیادی است که موجب سعادت
مندی در دنیا و آخر تو میشود
🎙http://eitaa.com/cognizable_wan 🏴
مادرم میگفت : عشق بزرگترین هدیهی جهان به انسان است، اما من فکر میکنم که فراموشی بزرگترین هدیهی جهان است ...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر توانستی تا آخر گوش دادن،قضاوت نکنی ، گوش دادن را یاد گرفته ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_723
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید...
اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد.
از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است.
ندیده بود.
ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت.
از دست او هرکاری برمی آمد.
مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد.
می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد.
ولی سگ بیچاره با سم مرد.
با یادآوری آن روزها عصبی می شد.
دلش می خواست شیدا را بکشد.
دست مشت شده اش را زیر بالش برد.
باید کمتر فکر کند.
ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟
صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد.
حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است.
رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند.
پوفی کشید.
بدشانسی بود دیگر...
آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود.
ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد.
با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد.
رفتارش همیشه عادی بود.
ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت.
انگار که بخواهدش.
برای خودش...
حسادت به جانش افتاده بود.
با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد.
نفس عمیقی کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند.
ولی نشد که نشد.
مجبور شد و روی رخت خوابش نشست.
کاش مدراس از امروز باز می شد.
سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد.
به سراغ کارتن کتاب هایش رفت.
البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد.
کتاب هایش را بچیند.
یکی از رمان ها را بیرون آورد.
تهران که بود خرید.
"ویرانی"
دوستانش که خیلی تعریف می دادند.
به دیوار تکیه زد.
صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد.
آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد.
صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت.
بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_724
پولاد ریز ریز نگاهش می کرد.
حس خوبی به این گوشه گیری پوپک نداشت.
هروقت که مهمان داشتند پوپک غمگین می شد.
نمی دانست چه اتفاقی می افتاد.
اصلا چرا باید غمگین شود؟
مگر چه اتفاقی می افتاد؟
این دختر همیشه ذهنش را مشغول می کرد.
نواب بلند شد گفت:بریم؟
پولاد هم بلند شد.
-مطمئنی نمیای پوپک؟
-آره دارم میرم بهداشت.
نگاهی به سوغاتی هایی که نواب و ترنج از شهر آورده بودند انداخت.
دست و دلباز بودند.
پولا دیگر اصرار نکرد.
همرا ترنج و نواب از خانه بیرون رفتند.
پوپک با افسردگی آه کشید.
خانه تمیز بود.
کاری برای انجام دادن نداشت.
به اتاقش برگشت.
گوشیش را برداشت و راهی بهداشت شد.
***
صدای نعره ی مردی می آمد.
تعجب کرد.
سرکی به اتاق پزشک کشید.
مردی با پای زخمی روی تخت دراز کشیده بود.
بیشتر به داخل سرک کشید.
جوان بود با موهای بور و البته کمی آفتاب سوخته.
تا به حال این قسمت ها ندیده بودش.
دستی روی شانه اش نشست.
به ترس جا خورد.
معصومه با خنده گفت:به چی نگاه می کردی؟
-این بیچاره چش شده؟
-انگار سگ هار بهش حمله کرد.
-وای خدایا...چقدرم خونریزی داره.
-فورا بهش آمپول کزاز زدن، خیلی خطرناکه.
-معلومه خیلی درد داره.
-مال این اطراف نیست.
-تو از کجا می دونی؟
-مگه میشه کسی پاشو بذاره اینجا من ندونم؟
پوپک لبخند زد.
-انگار شماها هم مهمون داشتین!
-مهمون مهندس و مادرش بودن.
-اینکه مشخصه، فقط کیا بودن؟
-واقعا فضولی ها...
معصومه دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند.
-بیا تعریف کن ببینم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕خالی کن؛
ذهنت را؛ از افکار منفی،
دلت را؛ از احساسات پوچ،
و اطرافت را؛ از آدم های بلاتکلیف ...
بگذار کمی هم برای خودت باشی
برای خودت نفس بکشی و
برای خودت زندگی کنی ...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan