eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣ گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دیگر.» گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.» گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.» دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.» داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.» قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت... ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣1⃣ چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.» توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.» ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💯 زن #جمال زندگی است و مرد #جلال آن! 👸بانو؛ مهمترین کار تو این است که #غرور شوهرت نشکند... 👱آقا؛ کار اصلی تو هم اینست که گلِ لطافت و #عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی... JOiN👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباهای قدیم🙂😅 باباهای جدید😂😂🙈 http://eitaa.com/cognizable_wan
موفقیت با یک رویا شروع می‌شود. 🕵☺️ 🔻ایمان را به آن اضافه کنید، تبدیل به یک باور می‌شود. 🔻عمل را به آن اضافه کنید، تبدیل به قسمتی از زندگی می‌شود. 🔻پشتکار را به آن اضافه کنید، به صورت هدفی قابل دید می‌شود ✍ و در آخر صبر و زمان را به آن اضافه کنید، به صورت رویایی که به واقعیت تبدیل شده تمام می‌شود http://eitaa.com/cognizable_wan
در صداقت عمقی است که در دریا نیست، و در سادگی بلندایی است که در کوه نیست. سادگی مقدمه صداقت است و فاصله سادگی تا صداقت دریا دریا معرفت است ┏━━━🍃🍂━━━┓ http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂🍃━━━┛
📔 🐕 ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ. ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ. ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ.... 📚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺷﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻼ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻻﻏﺖ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ . ﻣﻼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻫﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﺎسند😄😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣3⃣1⃣ صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.» دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. ❃↫✨ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣1⃣ دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟! بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست http://eitaa.com/cognizable_wan
دانستنیها 📍15 ماده غذایی که شما را جذابتر میکند: 1. زغال اخته؛ ضدتیرگی دندان 2. بذر کتان؛ اکسیر جوانی پوست 3. کلم قرمز؛ ضدچین و چروک پوست 4. کیوی؛ میوه دوستدار لثه 5. برگه زردآلو، نگهبان رنگ پوست 6. مرکبات؛ کپسول ضدپیری 7. آلو؛ ضامن ناخن های سفت و محکم 8. سیر؛ جوان کننده پوست 9. تمشک؛ خداحافظی با ورم صورت 10. آووکادو؛ میوه جوانی 11. غلات کامل؛ پاک کننده پوست 12. سنبل هندی؛ مهارکننده استرس 13. انبه و هویج؛ هدیه هایی برای پوست 14. شیرسویا؛ برای داشتن ناخن های بلند 15. لبنیات کم چرب؛ ناخن هایی که نمی شکند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه نبینم بگین دختر است دیگر که جرتون میدم 😐😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌🌹نکته بسیارمهم برای خانم ها... یکی ازشاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که یک روز با اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست... استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم خانومم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا میپختم کمی باخودم روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و اینرا گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله دلیل رفتارم این بود. اگر نیت کنید ثواب این غذای امروز نذر یکی از ائمه شود،آنوقت هم آشپزی برایت دلنشین تر است،هم اینکه خانواده هر روز سر سفره یکی از ائمه نشسته اند. 🍔🍧🍎🍰🍗 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کندو عسل دیدید تا حالا؟؟ 🍯 عفونت های #قارچی و #عسل ✅ یکی از فواید ارزشمند عسل، خاصیت آن در درمان #عفونتهای_قارچی نقاط مختلف بدن از جمله پوست می‌باشد. به نحوی که می‌تواند در درمان عفونت‌هایی که توسط انواع داروهای شیمیایی قابل درمان نیست #موثر باشد. 👈 اقدام عملی: 🌸 دو بار در روز #عسل به موضع مربوطه مالیده شود و در صورت لزوم روی آن با گاز استریل و پانسمان بسته شود. 🍔🍧🍎🍰🍗 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣1⃣ دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣1⃣ اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ انتقاد از همسر چیز بدی نیست و حتی حق ماست. اما....🤔 🔹روش بیانش... 🔹فرصت دادن برای برطرف کردنش... 🔹شنیدن دلایلش... 🔹جلوگیری از پیش داوری و منفی بافی... اینا همه،مهم تر از خود انتقاد است! 👈 از همسرانتون انتقاد کنید اما.... 🔻جوری نگید که فکر کنه سنبل ضعف هاست... 🔻جوری نگید که فکر کنه روبروی قاضی نشسته... 🔻با کنایه و متلک نگید... 🔻تا حرفت را زدی، نرو... 🔻 بشین حرفاش هم بشنو... 🔻انتقاد نکنیم تا دلمون بشه!! 🔻جوری انتقاد کنیم تا بهم نزدیک تر بشیم. ♥️ مثل این👇 من رشته ای دوست بگسلم شاید گره خورد «به تو نزدیک تر شوم» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌JOiN👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
روزی «چشم» گفت: من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی، آیا زیبا نیست؟ «گوش» شنید و در حالی که با دقت گوش سپرده بود گفت: اما کوه کجاست؟ آن را نمی شنوم. سپس «دست» به سخن آمده و گفت: بیهوده در تلاشم آن را حس یا لمس کنم. نمی توانم کوهی بیابم. و «بینی» گفت: کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش. آنگاه «چشم» به سوی دیگر برگشت، و دیگران درباره ی خیال باطل و عجیب چشم با هم حرف زدند. آنها می گفتند: ‌ باید برای چشم اتفاقی افتاده باشد. ✍ جبران خلیل جبران http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر داییم امسال معماری قبول شده مامان بزرگم گیر داده بهش که واسه چی رفتی بنایی!؟ رشته سختیه اذیت میشی 😂😂😂 😹😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چجوری اون تو جا شده بود؟! 😐‌ 😹😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی دخترها: 2 سالگی نفس بابا,که با کفشای قیژ قیژیش راه میره. 3 سالگی بَلای بابا,که ماتیک زده و خوشگل شده!!! 4 سالگی جیگر بابا,وقتی بابا از در خسته میاد میگه بابا خشته نباشی شی شی خریدی؟ 9 سالگی مونس بابا,وقتی بابا خستس برای بابا اولین چایو میریزه. 12 سالگی شیطون بابا!که وقتی بابارو بوس میکنه همه خستگی های بابا یه جا از تنش در میاد! 15 سالگی عسل بابا!که موفقیتهاش و کارنامه رنگارنگش رو برا بابا میاره 18 سالگی خانوم بابا!که دانشگاه قبول شده و بابا بهش افتخار میکنه! 23 سالگی خانوم دکتر ، مهندس، وکیل .... بابا که فارغ تحصیل شده! 25 سالگی عشق همسر که خستگیش با نگاهش در میره! 27 سالگی همه چیز یه مرد که بهش میگه عشقم.! 30 سالگی مادر,مونس قلب فرزند و همراه همسر! 40 سالگی سلطان قلب فرزندان و یار همسر! 50 سالگی عشقه نوه ها,تاج سر فرزندان و همدم همسر! 60 سالگی بزرگ خانواده ,همراه شاه خانواده! قانون پایستگی همراه دخترا هست.از دلی به دل دیگه جابه جا میشن اما چیزی از ارزششون کم نمیشه... دم هرچی زن گرم....... تقدیم به تمام خانم ها ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ملت برنامه ریزی کردن واسه تعطیلات هر هفته برن شمال اونوقت بابای من از دستشویی اومده بیرون میگه واسه تعطیلات این هفته شلنگ دستشویی رو عوض میکنم دیگه خیس نشید 😐 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ بستر بيماری …!!!!!! شما مي توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. پیری میگفت عمری من و سلامتی دنبال پول بودیم ولی الان من و پول دنبال سلامتی هستیم ابوعلی سینا همچنین میگوید؛ سلامتی تاجی است زرین بر سر انسانهای سالم که فقط افراد بیمار آن را می بینند ...👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :5⃣3⃣1⃣ دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. ✫ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣1⃣ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😊 ️پيرمرد هر بار كه مي‌خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد ، جمله‌اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله‌اي را كه پيرمرد نوشته بود ، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود : وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك ، تو كه هنوز پولدار نشدي! پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي‌شنيد... "اگر مي خواهي خوشبخت باشي، براي خوشبختي دیگران بکوش" 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
این عشق الهیست این شور خداییست تصویری شگفت انگیز از رودی که به دریا میریزد... اینجا مهران ، ۱۴۰۰ سال پس از فریاد مظلومیت مردی که عالم را به هم ریخت. اربعین امسال چشم جهانیان را چنان خیره کرده که نزدیک است از حدقه بیرون بزند. #حب_الحسین_یجمعنا
⭕️زنی در حال حمل کردن ارباب بریتانیایی خودش!(بنگال غربی 1903) اینا از اول هم با سوار شدن بر کول دیگران توانستند تمدن جدید خودشون رو بر خون و غرق ملتهای ضعیف بنا بگذارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب باشید با روش‌های نوین گند نزنن توی کله‌تون 😂👍 http://eitaa.com/cognizable_wan
شرط ازدواج مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.🌸 دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»🌿 سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!🌸 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش ایمان‌داشته باش به خدایی که نا امید نمی کند و رحتمش بی پایان است شبتون بخیر🌸