📚شوهر آهنگر
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#شهیدگمنام
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣیگردند که در ابتدای جاﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهل_ششم
🌹پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
🌹- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
🌹چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
🌹هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
🌹- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
🌹- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
✍ادامه دارد......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#قسمت_چهل_هفتم
🌹همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
🌹- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
🌹دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
🌹دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
🌹حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ...
✍ادامه دارد......
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#قسمت_آخر
#تمام_زندگی_من
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
♡• بزودی منتظر داستان واقعی دیگه باشید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
نرخ جدید مهریه در آیندهای نزدیک:
دوشیزه مکرمه
آیا به بنده وکالت میدهید شما را
با مهر معلوم 100 هزار لیتر #بنزین
سوپر به عقد آقای.... دربیاورم
عروس رفته بشکه بیاره😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖سرگذشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_اول
🌺هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته
🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که #شهدا هنوز توش نفس میکشیدن
ما نسل جنگ بودیم
🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند
دل خانواده ها رو سوزوند
جان عزیزان مون رو سوزوند
🌺اما انسان هایی توش نفس کشیدن
که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
🍃بی ریا…مخلص…#بااخلاق …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره
و من یک دهه شصتی هستم
یکی که توی اون هوا به دنیا اومد
🌺توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن
کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…!
🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود!
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام
زیرش نوشته بودن
🍃“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…”
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟
نمی دونم اما زمان برای من ایستاد
🌺محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من
از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا
دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت:
🍃اون روز ها کی میدونست….نقش #مادر چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا
🌺اون روز فقط ۹سالم بود…
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_دوم 📝
🍃اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
🌺مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
🍃بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
🌺غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
🍃هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
🌺صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
🍃دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
🌺 دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
🍃خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
🌺هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خدای متعال؛ ایمانِ ناآگاهانه را قبول ندارد و ارج و ارزشی برایش قائل نیست و این چنین ایمانهایی را به شدت توبیخ میکند.
خوش به حالِ آن کسانی که ایمانِ خود را از روی آگاهی، از روی درک، از روی شعور و از روی فهم انتخاب میکنند.
📚 سیدعلی خامنهای
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌺
✏️اگرانسان سر به زیر باشد، میگویند: افسردگی دارد،
اگراهل بگو و بخند باشد، میگویند: جلف است!ا
گر اضافه وزن داشته باشد، میگویند: شکموست،
اگر لاغر باشد، میگویند: انگار روزی نخورده.
اگر انسان از حقش دفاع کند، میگویند: با همه دعوا دارد!
اگر از حقش بگذرد میگویند: دست و پا چلفته است!
به حرف مردم گوش نکنید آنها همیشه ناامید میکنند، خوشحالی واقعی از درون خود انسان آغاز میشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#حکایتی_زیبا_از_ملانصرالدین
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
👈حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید، بذار اون نفهمه.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_سوم 📝
🌹مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
🍃اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
🌹این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
🍃از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
🌹تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
🍃و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
🌹از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
🍃- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
🌹پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
🍃نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
🌹لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
🍃وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_چهارم 📝
🌹دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
🍃الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
🌹دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
🍃و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
🌹مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
🍃سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
🌹این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
🍃اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
🌹فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
🍃الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
🌹زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
🍃من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
🚕سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
🌹من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️چگونه شوهرت عاشقت میشه؟
👨🏻مرد برای اینکه بتواند نقش محافظت از خانواده و زن را ایفا کند، نیاز به اقتدار دارد. این اقتدار را زنان باید به مردان بدهند. چنانچه اقتدار یک مرد در خانواده حفظ شود، مفاهیمی همچون غرور، قدرت، شجاعت، تعهد و مدیریت که ویژگیهایی مردانه به شمار می رود، در مسیر تامین کنندگی، آرامش بخشی و ایجاد فضای امن روانی در خانواده بکار گرفته خواهد شد، اما اگر این مفهوم( اقتدار) توسط همسر یا فرزندان کمرنگ یا بیاهمیت شمرده شود، هویت وجودی مرد شکسته شده و سلب حمایت او از خانواده در ابعاد مختلف نمایان خواهد شد.
⚜🌷⚜🌷⚜
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂 #غمگین_مباش
👈غمگین مباش اگر فقیر هستی ... غیر از توکسانی هستند که به خاطر قرض در زندانند ...
👈اگر تو وسیله نقلیه نداری ... کسانی هستند که پا ندارند ...
👈اگر تو از دردهایت نالانی ... کسانی هستند که سالهاست از نبود خانواده ای خوب در رنج هستند ..
👈اگر تو فرزند یا کسی را از دست داده ای .. کسانی هستند که خانواده ای را کامل در یک حادثه از دست داده اند .......
درد دیگران را ببین
تا درد خود را فراموش کنی....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#داستان کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#داستان_کوتاه
✍گفته های پدری هنگام مرک به فرزندش
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2- اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ شد..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📝 #نســل_ســوختـه
#قسمت_پنجم📝
🌹مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
🍃همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
🌹دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
🍃مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
🚌اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
🌹به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
🍃توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
🌹چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
💔دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_ششم 📝
🍃نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
🌹با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
🍃چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
🌹اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
🍃مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
🌹نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
🍃اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
🌹- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
🍃- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
🌹چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
🍃- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
بیکار بودم گفتم یه قدمی بزنم توی گروه😊
الحمدلله همه خوبن؟!
از هیشکی صدا در نمیاد😂✋
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻢ : ﻣﺎﺳﺖ ﺗﺮﺵ ﺷﺪﻩ 😕
ﺑﺮﯾﺰﻣﺶ ﺳﻄﻞ آشغال؟😶
ﻣﯿﮕﻪ: ﻧﻪ ﺣﯿﻔﻪ، ﺑﺪﻩ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﺨﻮﺭﻩ 😐
ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﺸﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻮﺝ مکزیکی ﻣﯿﺰﻧﻪ! 😐
ما هم که ﺣﺎﺻﻞ همین عشقیم! 😆😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺭﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺗﺠﺮﯾﺶ ﺑﻪ ﺗﺎﻛﺴﯽ ﻣﯿﮕﻪ :
٢ ﻗﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ...
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺗﺎ ﻛﺠﺎ؟
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺗﻮﭘﺨﻮﻧﻪ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ :
ﻛﺮﺍﻳﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ ﻭﻟﻰ دیگه ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭ خشتکت ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ماشینمو بردم نمایندگی سایپا میگم آقا چرا گیربکسش صدا میده؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
میگه خب صدای ضبط رو بیشتر کن ?
خدا خیرشون بده امتحان کردم درست شد، تازه پولم ازم نگرفتن ?
#جوک
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
نام ژاپنی🤓🤓
نامتان به زبان ژاپنی چگونه تلفظ میشود؟
نویسنده: کاووس رحیمی - ۱۳٩۳/٩/٢٠
اسم خودتو به ژاپنی بنویس
..
.
خییییییلی جالبه امتحان کن ضرر نمیکنی
این حروف الفبا با تلفظ ژاپنیه!!!
اسمتون رو بنویسید...
ا = کا
ﺏ= ﺗﻮ
ت= هو
ﺙ= می
ﺝ = تی
ﺡ = ﻛﻮ
ﺥ = ﻟﻮ
ﺩ = جی
ﺫ = ﺭی
ﺯ = کی
ﺭ = ﺯﻭ
ﺱ = ﻛﻴﻮ
ﺵ = تا
ﺹ =ﺭﻥ
ﺽ = ﺗﻴﻮﻥ
ﻁ = ﻣﻮ
ﻅ = ﻧﻮ
ﻉ = کان
ﻍ = ﺷﻦ
ﻑ = ﺁﺭی
ﻕ= تشای
ک= ﺩﻭ
ﻝ= ﺭﻭ
ﻡ = مای
ﻥ = ﻓﻮ
ﻩ = نا
ﻭ = تاﻥ
ی= ساﺷﻮ
حالا ببینید اسمتون به ژاپنی چگونه تلفظ میشه؟😄😂
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_هفتم
🌸🌼سینه سپر کردم و گفتم ...
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...
🌼🌸تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...
🌸🌼زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...
🌼🌸قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ...
🌸🌼و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...
🌼🌸بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...
🌸🌼اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هشتم 📝
🌸🌼فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...
🌼🌸- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...
- وایسا صبحانه بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
🌸🌼کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...
🌼🌸توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
🌼🌸بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...
🌸🌼سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
🌸🌼اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅نوجوانان در سنین نوجوانی علاقه زیادی به دیده و پذیرفته شدن از طرف جامعه دارند؛ بنابراین برای این کار اقدام به عوض کردن ظاهر و نوع پوشش خود میکنند. در مواجهه با این گونه مسائل، نباید با پرخاشگری و توهین فرزندتان را از تغییر ظاهرش منع کنید، بلکه باید با زبانی خوش و دلیل و منطق مناسب، او را تشویق به پذیرفته شدن از راههای دیگری غیر از تغییر ظاهر غیر متعارف کنید. از او بخواهید که رشته هنری یا ورزش مورد علاقهاش را به صورت حرفهای ادامه دهد و موفقیتها و قهرمانیهای پیاپیاش سبب غرور و افتخار خودش و شما باشد.
┏━━━🍃🍂━━━┓
http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━━🍂🍃━━━┛