eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با استفاده از سرکه سفید و جوش شیرین ظروف خود را مثل آینه برق بیاندازید ⛱🔥 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔥⛱
از اسب که بیفتی اسیرِ سرزنش خاک خواهی شد! این قانون آدمهاست به دور آتشی میرقصند که تو در آن می سوزی! " روزگار بدیست " درست وقتی در آتش میسوزی همه به بهانه ی آب آوردن میروند 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک نصحیت برای اینکه کاریزماتیک تر باشین: برای آدم‌ها مرز بذار مرز صمیمیت مرز گفتار مرز رفتار مرز تماس فیزیکی مرزِ... خودت این مرزها رو تعیین کن و همیشه یک قدم عقب‌تر بایست! 🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
10 عادتی که باعث خراب شدن روزمون میشه: 1. به دل گرفتن. 2. موندن تو گذشته. 3. چرخیدن الکی توی فضای مجازی. 4. استرس بیش از حد. 5. کم خوابی یا پرخوابی افراطی. 6. وقت گذاشتن برای حواشی. 7. رژیم غذایی نامناسب. 8. بیش از حد فکر و خیال کردن. 9. مکالمات بی‌هدف. 10. کاری رو افراطی انجام دادن (حتی خوندن کتاب و دیدن سریال و...) 🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩نیم‌ غاز بابام را می‌خواهم 🔹️در مواقعی که کسی برای پس گرفتن چیزی بی‌ارزش یا مبلغی ناچیز خیلی کوشا باشد از این اصطلاح استفاده می‌کنند. (می‌گویند یک غاز واحد پولی بی ارزش و حدود یک هفتم پشیز بوده) 🔸️مرحوم دهخدا در "امثال و حکم" منشاء رواج این ضرب‌المثل را به افسانه‌ای شیرین برای کودکان نسبت می‌دهد. 🔹️روزی روزگاری نجاری فقیر و همسرش در روستایی زندگی می‌کردند که صاحب فرزند نمی‌شدند. روزی همسر نجار در خانه مشغول پختن ناهار بود. آهی کشید و گفت کاش من پسری داشتم که این غذا را تا گرم است به دکان پدرش می‌برد و در کارها به او کمک می‌کرد و در خانه هم، مونس من بود و اینگونه دل من و همسرم را شاد می‌کرد. ناگهان نخودی از دیگ بیرون جست و گفت: از این به بعد من پسر تو هستم و هر کاری باشد برایت انجام می‌دهم. زن شادمان شد. به او گفت غذای پدرت را به دکانش ببر تا او هم خوشحال شود. نخود غذا را به دکان برد. نجار پرسید تو که هستی؟ نخود گفت من از این به بعد پسرت هستم. هر کاری باشد برایت انجام می‌دهم. نجار خوشحال شد و گفت حالا که اینطور است و تو یاور پدر هستی به قصر برو و نیم غاز مرا که عوامل حاکم به زور بابت خراج از من گرفته‌اند از وی پس بگیر. نخود گفت فرمان بردارم. و عازم سفر شد. پس از مدتی طولانی در راه به زنی رسید که کنار چشمه‌ای رخت می‌شست. نخود از او خواهش کرد که لباسهای خاکی او را هم بشوید. اما زن گفت صابون کم‌ دارم و به شستن لباسهای تو نمی‌رسد. نخود هم تمام آب چشمه را خورد و در شکمش جا داد و به راهش ادامه داد. در راه به شغالی رسید. شغال از نخود پرسید کجا می‌روی و نخود گفت می‌روم نیم غاز پدرم را پس بگیرم. شغال گفت مرا هم با خود ببر شاید بتوانم کمکت کنم. نخود قبول کرد ولی بعد از مدتی چون نخود خیلی تند می‌رفت شغال خسته شد و گفت من نمی‌توانم پابپای تو بیایم. نخود گفت پس دندانهایت را در می‌آورم و تو را در شکمم جا میدهم. شغال قبول کرد. نخود دوباره براه افتاد. روز بعد در راه به پلنگی رسید. پلنگ هم تقاضا کرد که نخود او را با خود ببرد تا کمکش کند. نخود قبول کرد اما بعد از مدتی پلنگ هم خسته شد. پس نخود دندانهای پلنگ را درآورد و او را هم در شکمش جا داد و همراه خود برد. رفتند تا به قصر رسیدند. در انجا او قصد خود را به حاکم گفت و نیم غاز پدرش را از حاکم خواست. حاکم عصبانی شد و دستور داد تا او را در قفس خروس‌های جنگی بیاندازند تا خروس‌ها چشمانش را درآورند ولی نخود عطسه‌ای کرد و شغال از دهانش بیرون جست‌. نخود دندانهای شغال را به او داد و شغال همه خروس‌ها را خورد. حاکم دستور داد او را در قفس سگهای شکاری بیاندازند ولی باز نخود عطسه‌ای کرد و پلنگ از شکمش بیرون آمد. نخود دندانهای پلنگ را به او داد و پلنگ تمام سگها را از بین برد. این‌بار حاکم دستور داد تا آتش بزرگی درست کردند تا نخود را درون آن بسوزانند ولی نخود تمام آب چشمه را که خورده بود روی آتش‌خالی کرد و آن را خاموش کرد. حاکم که دید حریف نخود نمی‌شود او را به خزانه قصر بود تا نیم‌غاز پدرش را بردارد. نخود مقدار زیادی از جواهرات خزانه را در شکمش جا داد و فقط یک نیم غاز در دستش نگهداشت‌. از خزانه بیرون آمد و نیم غاز را نشان حاکم داد و به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید به مادرش گفت مرا به چرخ نخ‌ریسی ببند و هر بار که می‌چرخد آرام با دوک نخ‌ریسی به پشت من بزن. مادر همین کار را کرد تا تمام جواهرات از شکم نخود بیرون ریخت و از آن به بعد نجار و همسرش با فرزندشان به شادی زندگی کردند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣🤣باحال ترین صداگزاری قرن 🗣😂 🎥 بفرما، انقدر یوزارسیفو پخش کردین که مردم زده به سرشون☠😂 ووووای دلمممممم😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
pdf_jorat_ya_haghighat.pdf
3.56M
💌عنوان رمان : جرات یا حقیقت؟! 👩🏻‍💻نویسنده : نفس 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۶۳ 💬خلاصه : دختری به اسمِ الناز از خانواده ای معمولی با دغدغه هایِ یک زندگیه عادی. سرِ یک دنده بودن، در یک بازی کودکانه راهی رو انتخاب میکنه که توش علامت سوال زیاد هست ...
خاطره ای از سردار شهید مدافع حرم حاج اسماعیل حیدری که در چنین روزی در راه دفاع از حرم به فیض عظمای شهادت نائل آمد: سال ۹۱ با حاجی رفتیم سوریه.. در حال زیارت در مسجد اموی بودیم که متوجه خانمی افغانستانی شدیم که هر جا در مسجد می رفتیم پشت سر ما می آمد، دو دختر کوچیک هم همراهش بودند..‼ وقتی به مقام راس الحسین(ع) رسیدیم،نزدیکتر آمد و به من گفت:«خانم، وقتی در خیابان ها قدم می زنید آهسته صحبت کنید، چون تکفیری ها برای سر زنان ایرانی جایزه گذاشته اند..» من خیلی نگران شدم، به حاجی گفتم باید برای ما چادر عربی و پوشیه بخرید تا ما شناسایی نشویم.. حاجی خندید و گفت:«شما از ایران آمده اید اینجا تا این مردم مظلوم قوت قلب بگیرند و به نتیجه نهایی مقاومت امید پیدا کنند..» راست می گفت؛ مردم سوریه از دیدن ما خیلی تعجب می کردند و با شعف خاصی می گفتند «اهلا و سهلا..» ✨«به نقل از همسر شهید» سردار شهید ولادت: ۱۳۴۷/۱۲/۲ شهر آمل شهادت: ۱۳۹۲/۵/۲۸ حلب_سوریه سالروز شهادت❣ شادی روحشان صلوات🕊🌹 ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 «شب‌نشینی با خانواده» یا «اعتکاف در کعبه»، کدامیک ثوابش بیشتر است؟ 🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 ما مرد جنگیم اما چرا... ♦️🎥 حکایت عجیب گلایه از امام زمان(عج) در حرم امام رضا(ع) آسید حسین من و جدم علی مرد جنگیم اما چرا مادرمون رو زدن ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾