پسر بچه اي فيلمي در باره امپراطور چين ميديد.....
فيلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتي بزرگ شدم مثل اين امپراطور هفت تا زن ميگيرم.....
يکي آشپزي کنه.....
يکي لباسامو بشوره.....
يکي خونه رو تميز کنه.....
يکي برام آواز بخونه.....
يکي منو ببره حمام.....
يکي شبا برام قصه بگه.....
يکي هم مشت و مالم بده.....
مادر پرسيد:
خوب يکي ديگه نميخواي که بغلت بخوابه؟
پسر گفت:نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسيد و از پسرش پرسيد:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن،؟
پسر گفت:
برن پيش بابا بخوابن.....
اينبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضيم ازت بابايي.....😂😂😂😂😂😂😂😂 😹🎈
😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #شش
آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم....
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری
_ علیڪم السلام!...بفرمایید
خشڪ میشوم ...سلام نڪرده بودم!
چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری...
_ آخ آخ...
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!....بفرمایید داخل
_ تروخدا ببخشید!...الان خوبید؟...
ببینم پاتونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم!
چرا چرت میگی عاخه
باخجالت سمت درحسینیه میدوم.
صدایت را ازپشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده!...
لب میگزم وبرمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب...
_ اینو جاگذاشتید...
نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے..
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است.... یاس نگاهت....
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از تو بگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم..
زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد.
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے:
ازهرچه ڪه دم زدیم....آنهادیدند
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای...
فڪرخنده داری میڪنم یعنی از دردگریه میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...هنوزکمی میلنگد...
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا سید... یکلحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
یعنیا خرابکارترازتوهست عاخه؟؟؟
چقدعاخه بےعرضههههه
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
چقدرعجیبـے...
یانه...
تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که...
دراصل چقدر من عجیبم....
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
مادر بزرگم زنگ زده بیا سیفون ما رو هم نصب کن مهندس 😳😐
رفتم خونشون بعد دو ساعت کلنگ زنی توی دستشویی 😓
گوشیشو آورده میگه ننه سیفون این گوشی رو میگم زدی مستراح و خراب کردی☹️😂😐
تازه فهمیدم منظورش سایفون بوده 😄😁😄😅 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
🔴مضرات پفک
✍پفک تا 9 برابر وزنش ، آب جذب می کند، پس معده کودکان را پر کرده و سبب بیاشتهایی آنها می شود! در نتیجه کودک در اثر مصرف آن به کمخونی، کوتاهی قد، پوکی استخوان و ریزش مو دچار میشود !
ضمن اینکه در پفک ذرت تراریخته استفاده میشه، با مصرف تراریخته ، سرطان و بیماریهای لاعلاج در انتظار بچه هامون هستند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی برای یک زن, بدست آوردن قلب یک مرد و نگهداری آن برای همیشه
و خوشبختی برای یک مرد آن است که همسرش به او اعتماد داشته باشد نه اینکه از او مراقبت نماید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
بانوی محترم خونه
گاهی 👇
#بهش_بگو
💢گاهی به جای اینکه به شوهرتان بگویید
#دوستت_دارم
⬅️بگویید
#بهت_افتخارمی_کنم.
این جمله به مردها
▪️حس اقتدار می دهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️بخونید قشنگه👇😊
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
🌸
❤️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
🌸
❤️و یه کسی هم هست که هَمیشه هَوامون رو داره و با ماست
مثلِ...."خدااا❤️
☂http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
پدر زنم اس داده : هلو …
ساعت ۸ دم در حاضر باش میام دنبالت !
منم که فکر کردم اشتباهی اس داده و ازش گاف گرفتم ، جواب دادم :
باشه شفتالوی من …
مانتو خوشگلمو میپوشم میام ، عجیجم …
جواب داد : مرتیکه بی شعور ، هلو یعنی سلام !
آخه تو کی میخوای آدم شی ؟؟؟
سی سالت رد شده ، من چه گناهی کردم که تو دامادمی !!!😬😬😂😂
☂😜http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
☘❤️☘❤️
گفتم گرفتارم خدا گفتی که آزادت کنم
گفتم گنه کارم خدا گفتی که عفوت میکنم
گفتم خطا کارم خدا گفتی که می بخشم خطا
گفتم جفا کارم خدا گفتی وفایت میدهم
گفتم صدایت میکنم گفتی جوابت می دهم
گفتم ز پا افتاده ام گفتی بلندت میکنم
گفتم نظر بر من نما گفتی نگاهت می کنم
گفتم بهشتم می بری؟ گفتی ضمانت می کنم
گفتم که من شرمنده ام گفتی که پاکت می کنم
گفتم که یارم می شوی گفتی رفاقت میکنم
گفتم ندارم توشه ای گفتی عطایت میکنم
گفتم دردمندم خدا گفتی مداوایت کنم
گفتم پناهی نی مرا گفتی پناهت می دهم
خدا را برای تمام لحظه هایتان
آرزو میکنم
☂😜http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
به نیت دعوت برای "نماز" به چند نفر بفرست 🌹
☂😜http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
از امام صادق علیه السلام پرسید :
آیا برای مرده نماز بخوانند تاثیر دارد یا نه؟
فرمود : آری ؛ گاهی فردی در فشار بوده بعد به او گفته میشود ، اینکه برای تو گشایشی حاصل شده و در سحت و وسعت قرار گرفته ای از برکت نمازی است که فلان شخص ، برای تو انجام داده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊گاهی آدم نیاز دارد نفهمد ...
نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند ...
نیاز دارد بستنی قیفی بخرد ، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند ...
یا گاهی روی جدول های کنار خیابان راه برود ...
آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد ...
بلند بلند بخندد ...
تا بغضش گرفت ، بزند زیرِ گریه و با مُشتَش پلک های خیسش را پاک کند ...
درست شبیه کودکی اش ... !
آدم است دیگر ... آمده تا برای خودش زندگی کند ، نه مردم !
من نمی دانم ... کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم ؟!
هرکس باید خودش باشد ... !
دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم ...
آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود ،
که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم ... !🕊🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #هفت
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم...
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ...هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو...سه...
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا...
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد...
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟...
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شماراقسم به سربندهای خونی تان...
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم...
دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم...
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #هشت
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم...
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته.
ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم.
ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود
علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام".
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)...
چندروز دیگه معطلےداریم...
بروخونه عمت!...
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
"اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟"
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم...ببربزار سرسفره...
_ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته...
_ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.....
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
مداحی آنلاین - توکل به معنای تنبلی نیست - حجت الاسلام عالی.mp3
1.24M
♨️توکل به معنای تنبلی نیست!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر نمونه فقط ایشون😂🤣
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن را ندارد
اگر بزرگشان کنیم گم میشوند و دیگر نه شما را میبینند و نه خودشان را
بیاییم به اندازه آدم ها دست نزنیم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳه ﻧﻔﺮ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﺎﻥ ﻭﭘﻨﻴﺮﻭ ﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ🙂
ﺭﻭﺯﺩﻭﻡ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮﻭ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺪﻥ🍉🍪
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ.😁
ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺟﻪ ﺧﺒﺮﻩ
ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﻭﺳﻮﭖ ﻏﺬﺍ ﻣﻔﺼﻠﻪ . 🍝🌮🍛
ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ
ﻣﻴﻜﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺮﺍ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺩﻳﻚ ﺑﺎﻻ ﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻛﻨﻴﻢ😂😂😂😂😂😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
✅دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
♦️نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
✍🏻گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
♦️گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
🌟از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
رفتم تو شیرینی فروشی گفتم بستنی سنتی داری گفت اره، گفتم پس یک کیلو شیرنی،یه جعبه برداشت گفت چی بذارم
گفتم پشمک دیگه،نفهمیدم چرا عصبانی شد😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan