❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_وشش
شوهر زینب که درکل ازاول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد.هردوبهم می ایند.
تو مچ دستم را میگیری و روبهمه میگویی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
ومرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی
سرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات
باتعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه
ولی من بعد ازجاری شدن این خطبه یراست میرم سوریه
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
_ من فقط میخواستم که...که بدونی دوست دارم.واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من ازاول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم...نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی
حس میکنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ....دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فکر برام دست تکون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا...و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی...نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت...همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا ...
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش...
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که...
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#مدافع_عشق
#ادامه_سی_وشش
هروقت برگشتم اینکارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید...دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید
_ سلام علیکم!"این را خطاب به
پدر و مادرم میگوید"
عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها...دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز...من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم...
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن ...
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست...
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت "خیلی خوب درامد "
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ا
ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای...ومن میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
+ بسم الله الرحمن الرحیم.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
1_165607222.mp3
1.06M
🔴 رویای عجیبِ چند روز پیش رهبر معظم انقلاب که حجت الاسلام عالی نقل میکنند!
#بشارت بزرگ برای اتصال به ظهور
آماده باشید برای ورود به یک عصر جدید ...
#داستان_واقعی
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
💢 در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
💢در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
💢آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
💢خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
💢 شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
💢 شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
💢 ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
💢 بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
💢 شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
💢 دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴علت ترور #سردار_سلیمانی توسط آمریکا
🔹سردار سلیمانی سالها بود که در تیررس تروریستهای آمریکایی قرار داشت، از آن زمانی که نامهای مهر و موم شده با امضای سردار سلیمانی روی میز وزیر دفاع وقت آمریکا رفت و در آن تنها یک جمله بود...
🔸اینکه چرا جنایتکاران آمریکایی اقدام به ترور سردار سلیمانی کردند را در این ویدئو ببینید.
#انتقام_سخت
#سپهبد_قاسم_سلیمانی
سردار ندار
قاسم سلیمانی چه داشت که دیگران نداشتند؟ چطور او بی جلوه گری محبوب دل میلیون ها نفر بود؟
پاسخ در نداشته های اوست. در روزگار بدعهد ما، سلیمانی فساد نداشت. سلیمانی جاه طلبی نداشت. سلیمانی چاپلوسی نداشت. سلیمانی نخوت و تکبر نداشت. سلیمانی مکان نداشت. سلیمانی هیچ بهره ای از دنیای فانی نداشت.
سلیمانی ریاکاری نداشت که اگر داشت دختر بی حجاب و باحجاب را هر دو دختران این سرزمین نمی دید.
سلیمانی زمینی نبود که آسمانی شد؛ زبون نبود، رشید بود. او نمود کشوری 5000 ساله، تمدنی 2500 ساله و مظلومیتی 1400 ساله بود.
در دوران نامردی، سلیمانی «مرد» زیست و «مرد» رفت. اگر سیاسی های کشور یک «مرد» چون او داشتند تا این حد اسیر تفرقه نبودند.
سردار «سرباز میهن» ماند و «سرباز میهن» رفت. اگر «سربازی» چون او در جمع اقتصادی های ایرانی بود اوضاع به سامان تر از این بود که امروز هست.
بیاموزیم از او چگونه زیستن را و چگونه رفتن را.
#حاج_قاسم_سردار_دلها
🖤http://eitaa.com/cognizable_wan
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️برسد به دست ترامپ ...
🔹رئیس جمهور آمریکا یک روز بعد از ترور ناجوانمردانه سردار سلیمانی در توئیتی ادعا کرد که ایران تاکنون هیچ جنگی را پیروز نشده است.
🔺اما آیا به راستی ایران در هیچ جنگی پیروز نبوده؟!
🔸این ویدئو شاید به ترامپی که شبیه جوجه ماشینی هست کمک کند تا ایران را بهتر بشناسد ...
#انتقام_سخت چیست؟
نه هدف گرفتن پایگاههای آمریکا
و نه کشتن سربازان آمریکا
و نه خروج آمریکا از منطقه و...
هیچکدام سخت نیست
چرا که آمریکا سرباز زنا زاده زیاد دارد
کشتی هم زیاد دارد
خارج شدن از منطقه هم اگر چه برای آمریکا سخت است اما در صورت خروج که بسیار هم بعید است بواسطه نفوذی ها دوباره بر می گردد و کار خود را پیش می برد و جای نگرانی ندارد
پس انتقام سخت که تن آمریکا را به لرزه در میاورد چیست؟
تمام نقطه ضعف آمریکا یک چیز است
تنها چیزی که وجودش، امنیتش برای آمریکا و کل دنیای غرب مهم است و حاضرند برای امنیتش دست به هر کاری بزنند و زده اند
تنها و تنها یک چیز است
اسرائیل
بله اسرائیل
آنها برای لحظه لحظه امنیت اسرائیل میلیاردها دلار خرج می کنند و برای این امنیت دست به هر کاری می زنند چنانچه که حاج قاسم را به خاطر امنیت اسرائیل ترور کردند
پس تنها انتقامی که آمریکا و کل دنیای غرب را می ترساند و قدرت بازدارندگی دارد و انقلاب و امنیت نظام اسلامی تامین می کند
فقط و فقط به خطر انداختن امنیت اسرائیل است
و این چیزی نیست که کسی در داخل ایران متوجه آن نباشد
بلکه متوجه هستند اما شاید از عواقب آن می ترسند
دیگر دنیای غرب چه جنایتی باید بکند که ما امنیت دردانه اش را به خطر بیندازیم
سالها می گوییم حیفا و...را می زنیم
آیا وقت آن نرسیده؟
آیا روز مبادای ما و دشمنمان نرسیده؟
وقت انتقام بزرگ؟
وقت نبرد نهایی؟
ترامپ قمار خود را کرد و ما و نظام ما را تست کرد و اکنون پس از سه روز هیچ عکس العملی نشان نداده ایم
ما هم تست کنیم
با توکل به خدا
و قطعا هیچ غلطی نخواهند کرد و نمی توانند بکنند
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
با چشمانی اشک بار و دلی پر درد قلم در دست میگیرم، نمیدانم این لحظات را چگونه توصیف کنم ؟!
تو رفته ای و یک ملت با چشمانی بارانی بدرقه ات کرده اند ؛
تو رفته ای و انگار ک تمامی ایران یتیم شده اند.
چه نام دهمت ک در وصف ت باشد سردارم...؟!
به خود میبالم به خاطر این ک در زمانی زندگی میکنم ک تو بوده ای ، افتخار میکنم که میشناسمت ای مرد بزرگ...
راستی سردار چه زیبا به آرزویت رسیدی ، توراهم مثل شهید مغنیه به شهادت رساندن !
به قول خودت این نشانه آن است که دشمن جرات روبه رویی با تو رانداشت...
راستی یادم رفت بپرسم سردار آنجا چگونه به استقبالت آمدند ؟ علمدار کربلا را دیدی ؟ ارباب بی سر را چطور ؟ آنهاام منتظرت بودند نه؟!
سردار دلها این روز ها همه ناراحتند جز خودت!
و چه زیباست که حقت را این گونه گرفتی ...
سردار تو ک رفتی کشور خالی شد مگر ت چند نفر بودی؟؟!!
دلنوشته ای تقدیم به شهید حاج قاسم سلیمانی
#سردار_سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
⚫️http://eitaa.com/cognizable_wan
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی جدید و سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده مدافعان حرم، سپهبد سلیمانی با سبک قدیمی
🔸تصاویر برای نخستینبار منتشر میشوند.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
⚫️ http://eitaa.com/cognizable_wan
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_هفت
خدایا ازتو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم
و الان
با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.
به خودم می آیم که
_ ایاوکیلم؟
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم
_ مرسی بابامرسی ماما
و بعد بلند جواب میدهم
_ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و اقا امام زمان عج بله!
دستم رادردستت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس
دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت
_ اِ اِ اِ چه اهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم رانشانت میدهم
_ بااین بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه!
ذوق میکنی
_ هم قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
بالحن معنی داری زیر لب میگویی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید ازتو میگویم ان شاءالله.
همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی
_ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟مگه میشه؟
_ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.
باهر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!"
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من باتو!
جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش
بچم به سلامت بره
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده بوی خداحافظی برای همیشه"
حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی
_ حلال کنید
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری.
↩️ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan