♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت80
_خب خواهرے بگو بینم چیڪار ڪردے تونستے خودتو نگہ دارے بہ ڪامران زنگ نزنے؟
الہام_ آره سیم ڪارتم رو عوض ڪردم .چند روز اول خیلے سخت بود. بہتر بگم برام درد داشت .هنوز هم همینطورم
خوبہ این مدت سرگرم مهمونے بودم ولے بازهم وقتے سرم خلوت میشہ یادش ڪہ میفتم ،قلبم درد میگیره
باورت میشہ بوے هر عطرے ڪہ میاد من یاد اون میفتم؟ احساس میڪنم همہ عطر اونو بہ خودشون زدن.
الہام نمیدونست ڪہ قلب خواهرش جایے در بین همین آدمہا گیر است.
الہام_وقتے با عقلم میسنجم متوجہ میشم اصلا معیارهایے ڪہ من میخوام رو نداره ، یہ جورایے مامانیہ ،مستقل نشده هنوز .من دوست ندارم مرد اینقدر ضعیف باشہ .تمام بحث و دعواهامون هم سر همین چیزها بود همیشہ.
اما دلم ...هنوز گیره
_این حالتہا طبیعیہ ،بهرحال خاطرات با هم بودنتون هست .دلبستگیہ ... یہ ڪم صبورے ڪن حل میشہ
ڪاش ما آدمہا قبل از دل بستن ، با عقل پیش میرفتیم بعد دل میبستیم .
الہام _بلہ اے ڪاش ...
****
بعد از آن شب بارانے سیدطوفان تندخو وعصبے شده بود.حالش خوب نبود
ابہامات زیادے ذهنش را درگیر ڪرده بود.
ڪلافہ در حیاط خانہ پدرے اش راه میرفت.
انگار معادلات هندسہ تحلیلے حل میڪرد.
بہ حُسنا فڪر میڪرد و بہ نامزدیش...
_ امڪان نداره حُسنا بہ این زودے نامزد ڪنہ.اون خودش مقیده، میدونہ تو عدّه نمیشہ عقد ڪرد.خب شاید در حد خواستگارے باشہ...
یعنے مہرداد همہ چیز رو مےدونہ؟
ڪلافہ بود.
طوفان حُسنا را مال خودش میدید.
مےدانست ڪہ رویش تعصب دارد.
فڪر اینڪہ مرد دیگرے او را تصاحب ڪند عذابش میداد.
در این چند روز هر وقت فاطمہ سمتش میرفت نمیتوانست درست او را ببیند.
همہ چیز را حُسنا میدید . در دست حتے چشمہاےفاطمہ، حُسنا را میدید
نمیخواست بہ این دختر بیچاره خیانت ڪند ،اما ناغافل دلش جاے دیگرے گیر ڪرده بود.
ڪاش میتوانست فاطمہ را ناامید ڪند. اما نمیتوانست دلے را بشڪند آنہم دلے ڪہ با هزار آرزو بہ او تکیہ ڪرده بود.
نسبت بہ هر دو نفرشان عذاب وجدان داشت.
لب حوض فیروزه اے نشست شیر آب را باز ڪرد آستین لباسش را بالا زد و شروع بہ وضو گرفتن ڪرد.
بہ مسح سر ڪہ رسید ذهنش بہ این جملہ متوقف شد.
_چرا حُسنا گفت چہار روزه تعقیبم میڪنے؟یعنے ڪے دنبالشہ؟
سریعا دست بہ جیب برد و گوشیش را در آورد. شماره سعید را گرفت .بعد از یڪ بوق جواب داد:
سعید_جانم سید ، بگو
_سلام، سعید این چندروز شما یا بچہ هاتون طرف بیمارستان یا...( برایش سخت بود اسم حُسنا را ببرد )
سمت خانم حڪیمے نرفتید؟
سعید_سلام ، نہ بہ جز همون یہ بار دیگہ نرفتیم.
_مطمئنے هیچڪس اونو تعقیب نمیڪنہ؟
_آره
طوفان ذهنش علامت سؤال شده بود.
سعید_چیزے شده طوفان ؟
_نمےدونم
سعید_مربوط بہ شب بارونیہ؟
_شاید، نمےدونم. میگفت چہار روزه دارے تعقیبم میڪنے ولے من نبودم .نمےدونم ڪیہ ڪہ دنبالشہ.
دستے بہ موهایش ڪشید
_نگرانشم سعید
سعید_نگران نباش چیزے نیست ڪسے بہ اون ڪارے نداره .تو ڪلاه خودتو بپا باد نبره
سعید نمیدانست در دل این مرد چہ طوفانے بہ پاست.
مادر از پشت پنجره پسرش را تماشا میڪرد.
طوفان وقتے از سفر ڪربلا برگشت ،جور دیگرے شده
شاید ڪمے صحبت ڪردن وادارش ڪند علت تغییر رفتارش را بفہمد.
با سینے چاے بہ حیاط رفت و روے تخت چوبے نشست .
مادر_سیدطوفان بیا مادر یہ استڪان چایے بخور ...
طوفان وضو گرفت و ڪنار مادرش نشست .
مادر_ طوفان! مادر ،چرا گرفتہ اے؟همش تو فڪرے؟ از وقتے برگشتے یہ جورے شدے، امروز هم ڪہ فاطمہ با چشماے اشڪے از اینجا رفت.
طوفان _چیزے نیست مامان ،یہ ڪم درگیرم ، فاطمہ هم ... شرایط منو درڪ نمیڪنہ هے گیر میده ڪے عروسے بگیریم ؟
مادر_خب مادر راست میگہ ، تو ڪہ پات خوبہ الحمدلله، براے چے نمیرید دنبال ڪارهاتون؟
طوفان_ مادر ِمن چہ عجلہ اے دارید آخہ؟
گفتید زن بگیرم گفتم چشم ، گفتید دختر داییت دلش با توئہ ، دلشو نشڪن گفتم باشہ فقط در حد نامزدے... گفتید خوب نیست نامزد باشید عقد ڪنید.
الان گیر دادید داییت پابہ قبلہ است ، آرزو بہ دلہ عروسے دخترشه ، زودتر عروسے بگیریم.
حاج خانوم ! من اصلا آمادگیشو ندارم.
مادر_چرا آمادگیشو ندارے؟ ۳۰سالتہ، یعنے هنوز زوده؟
طوفان_بحث این چیزها نیست، احساس میڪنم فاطمہ... هنوز بچہ است .
خودش هم میدونست این حرفہا بہانہ است
مادر_وااه این حرفا چیہ میزنے ؟ من ۱۶ سالم بود زن سید رحمان شدم . فاطمہ ۲۲ سالشہ، بچہ است؟
طوفان_من چے میگم شما چے میگید . هیچے مادر جون ...من غلط ڪردم .
فقط یہ ڪم بہم وقت بدید.
اللہ اڪبر ...
صداے اذان مسجد بلند شد .آستین لباسش را پایین داد و دڪمہ هایش را بست. بہ سمت مسجد راه افتاد تا شاید این آتش درونش قدرے فروڪش ڪند .
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
36.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖊 افشاگری های امید دانا از سرطان اصلاح طلب:
✔️ راس جریان نفوذ، حسن روحانی است
✔️ اعتماد به نفس ترور سردار سلیمانی را روحانی و ظریف به آمریکائیها دادند
🔴 از رفراندوم حاج قاسم تا رفراندوم ابومهدی
🔹واقعیت این است جوامع اسلامی طی دو سه قرن گذشته، بعلت گرفتاری به حکام فاسد و بیعرضه در مواجهه با تمدن جدید غرب و نظامهای استعماری، دچار انفعال و وابستگی شدید سیاسی و اقتصادی و فرهنگی شدهاند.
🔸تفکر و تز "توسعه وابسته" نه فقط در ایران که در سراسر کشورهای مسلمان همچون مصر، #عراق، حجاز و عربستان، ترکیه و سایر ممالک اسلامی نهادینه شده است و طیفی در جوامع اسلامی شکل گرفته است که عمدتاً دانشآموخته دانشگاههای اروپایی است و معتقد است برای حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی راهی جز پیروی از غرب و نسخههای غربی و کپی برداری از ساختارهای غربی نیست!
🔹جمهوری اسلامی با هدف قرار دادن همین تز، ایده جدیدِ "ما می توانیم" را مطرح ساخت و موجب امیدواری سایر ملتها شد و این ما میتوانیم را در خیلی از عرصهها به نمایش گذاشت. اما آن تفکر بیمارگونه، هنوز در دنبالههای غرب در ایران جاری و ساری است تا جائیکه امروز نماینده این طیف در کسوت ریاست جمهوری ایران بعد از دستاویز شدن ۶،۷ ساله به غرب، به صراحت میگوید: " #من_بلد_نیستم بدون ارتباط با دنیا[آمریکا و اروپا] مشکلات اقتصادی کشور را حل کنم"!
🔸سالهاست ما در ایران گرفتار این جریان فکری هستیم؛ با همین نظر ، از قدرت هستهای کشور عبور کردند و سالها حرف از رفراندوم میزدند برای عبور از قدرت موشکی و اقتدار منطقهای ایران پیشنهاد رفراندم میدادند!
🔹تشییع چندده میلیونی #حاج_قاسم_سلیمانی به عنوان نماد اقتدار بینالمللی و نفوذ منطقهای ایران نشان داد که مردم ایران به هیچ وجه از اقتدار دفاعی و منطقهای خود نخواهند گذشت و در احترام به نماد این سیاست راهبردی تمام قد میایستند!
🔸بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس فرمانده حشدالشعبی، نه تنها ایران بلکه حس انتقام از آمریکا را در سراسر جهان اسلام بالاخص عراق بوجود آمد. مطالبه خروج آمریکا از عراق به مطالبه اول گروه های سیاسی عراق تبدیل و طرح آن در مجلس تصویب و دولت ملزم به اجرای این تصمیم شد.
🔹تجمع میلیونی مردم عراق علیه حضور نظامی آمریکا در این کشور را میتوان رفراندوم ابومهدی دانست. حاج قاسم و ابومهدی رفراندوم بزرگی در ایران و عراق برگزار کردند که دولتها و خاک کشورهای مسلمان، نباید وابسته به آمریکا و قدرتهای استکباری باشد. آیا این رفراندوم را میبینید؟
🔸آیا غربگرایان ایران و عراق حاضرند و این تنفر عمومی ملتها از آمریکا را ببینند؟
✍ 👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹تصویری از سپهبد شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی و #ابومهدی #المهندس در تظاهرات ضد آمریکایی بغداد
📝دلنوشته یک کاربر برای سردار سلیمانی :
▫️امروز در بغداد دیدمت!
به شکل یک میلیون چهره عراقی. و صدایت را شنیدم که از هزاران حنجره عربی فریاد میزدی آمریکا گمشو بیرون!
▫️این سه هفته که ما گیج عزای تو بودیم، تو خودت لحظهای نایستادی. شهر به شهر رفتی. ذهنها را بیدار کردی!
مقاومت علیه اشغال را ترسیم کردی...و سربازان تازه نفس به سپاهت آوردی!
▫️این سه هفته که ما ایستادیم تا اشکهایمان را پاک کنیم، تو بیشتر از همیشه فرماندهی کردی! تو، زندهترین سردار!
#قاسم_هنوز_هم_زنده_است
#غوغای_امروز_عراق
#خروج_آمریکا_از_منطقه
#انتقام_سخت👆
پیام فاطمیه چیست⁉️
این است که
حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری #امام_زمانت برنداری❗️
منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای #امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید⁉️
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم:
رژیم که مختص "چاقی یا لاغری" نیست
گاهی باید یک رژیم خوب
برای روح و افکارمان بگیریم
مثل:
رژیم کمتر "حرص خوردن"
رژیم کمتر "غصه خوردن"
رژیم بی اندازه "مهربان بودن"
رژیم بی ریا "کمک کردن"
رژیم بی توقع دوست داشتن
رژیم "دوری از افکار منفی"
رژیم دوری از "رفتارهای منفی"
بیایید رژیم آرامش بگیریم🙏🙏🙏🌹🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
تفاوت #ایشاالله ، #انشاالله و #ان_شاءالله درڪجاست؟
❌ ایشاالله: یعنے خدا را بـہ خاڪ سپردیم. (نعوذبالله) (استغفرالله) .
❌ انشااللہ : یعنے ما خدا را ایجاد ڪردیم.(نعوذبالله) (استغفرالله) .
✅ ان شاءالله: یعنے اگر خداوند مقدر فرمود.(بـہ خواست خدا) .
انتشار دهیم تا اشتباه نڪنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت81🍃
از آن روز بارانے مہرداد ، سوالے ذهنش را مشغول ڪرده بود .دوست داشت از حُسنا بپرسد و تہ توے ماجرا را درآورد.
دوتا قہوه سفارش داد . یہ دستہ گل هم خریده بود .
بہ حُسنا پیام داد
_پشت بیمارستان ،زیر درخت بہارنج ڪنار نیمڪت چوبی منتظرتم
(مہرداد )
حُسنا پیامش را خواند و باخودش گفت: یعنے چیڪارم داره ؟
چادرش را پوشید و بہ سمت درخت بہارنارنج رفت.
روے نیمڪت ڪنار مہرداد نشست .
_سلام با من ڪارے داشتید؟
مہرداد_سلام ... آره .
از خودت بگو ... از اون پسره اون شب ...اون ڪے بود؟
حُسنا جاخورد از اینڪہ چطور پسر خالہ اش اینقدر راحت در مورد زندگیش ڪنجڪاوے میڪند.
_فڪر نمیڪنم دلیلے داشتہ باشہ در موردش حرف بزنیم.
مہرداد_ چند وقت باهم بودید؟
مثل اینڪہ حُسنا نمیتونست قِصر در برود.
_همسفر ڪربلام بود . تموم شد .
مہرداد_از تو خوشش میاد. روت غیرتے میشہ .این ها نشونہ هاے علاقہ است.
_مہم نیست ما راهمون از هم جداست.
مہرداد_ چرا راهتون از هم سواست؟
... _
بلند شد و دست بہ جیبش ڪرد .
_چرا نمیخواے بگے چے شده؟چے تازه یڪ هفتہ گذشتہ؟اون وقتے شنید من گفتم نامزدتم ، حالش دگرگون شد.
حُسنا ساڪت بود و حرفے برای گفتن نداشت.
مہرداد_ پس بہتره خودم برم سراغش ....
حُسنا بلند شد
_شما حق ندارید تو زندگے من دخالت ڪنید، تازه... تازه دارم فراموشش مےکنم .
چرا میخواے پاشو تو زندگیم باز ڪنے؟
مہرداد نفس حبس شده اش را بیرون داد
مہرداد_ من دوست ندارم ناراحت ببینمت حُسنا
الان یہ هفتہ است اصلا تو خودت نیستے.
بعد اون شب هر وقت میبینمت حواست پرتہ .با خودت درگیرے ...
نمیزارم اون یا ڪسے دیگہ اذیتت ڪنہ
وقتے سڪوتش را دید گفت
چند دقیقہ صبر ڪن الان میام. همین جا بمون ...
چند دقیقہ گذشت و حُسنا در فڪر بود.
ڪہ دستہ گلے روبہ روے صورتش قرار گرفت.
مہرداد _بفرما این گلہا براے شماست
متعجب یہ نگاه بہ گل و یہ نگاه بہ مہرداد ڪرد .
_ممنون ...اینہا براے چیہ؟
مہرداد_گل دادن بہ بانویے مثل شما دلیل میخواد؟
البتہ بے دلیل بے دلیل هم نیست.
دستاشو بہم قفل ڪرد
حُسنا میدونست میخواد چیزے بگہ ، چیزے ڪہ خوشایندش نیست.
استرس داشت .
_من ...من گذشتہ خوبے نداشتم .خیلے گناه ڪردم، تاوانش هم دادم
از این زندگے خستہ شدم .دلم میخواد روبہ راه شم
_خب از من چہ ڪمکے برمیاد ؟
سرشو بالا آورد و گفت:
_شما رو ڪہ میبینم حالم خوب میشہ
یہ حس پاڪے ،معنویت سراغم میاد
مےدونم تو گذشتہ گند زدم ولے ازت میخوام...ازت میخوام بہم یہ فرصت بدے خودمو بہت ثابت ڪنم ...
اگر واقعا ڪسے تو زندگیت نیست . بہم یہ فرصت بده
با چشمای از حدقہ بیرون آمده نگاهش میڪرد.
"مہرداد از من چہ میخواست؟
من الان در وضعیت مناسبے نیستم.
من نمیتونم الان بہ هیچ ڪسے فڪر ڪنم."
بلند شد و چادرش را سفت گرفت
_ممنون بابت گلہا
بدون گفتن حرف دیگرے از آنجا دور شد.
"این حرفہا، این محیط براے من سنگین است.
خدایا ڪمڪم ڪن مقاوم باشم."
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📕#داستان_کوتاه_آموزنده
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم...
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!
با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.
📚 چرا عقب ماندهایم
👤 علی محمد ایزدی
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ ❥●
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*
فردوسی بزرگ
http://eitaa.com/cognizable_wan