📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_یکم
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانهمان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطهای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: «سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.» سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد: «پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد و وسوسهام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟» از سؤال سرشار از شرارتم، خندهاش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!» و صدای خندهاش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: «مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟» و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند.
پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینهاش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: «الهه جان! همه چی دست خداست!» سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداریام داد: «الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریههای تو رو بی جواب نمیذاره!» و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگیاش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! ان شاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!»
و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: «مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی (علیهالسلام) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم. ولی تو...» و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: «خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.»
هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بیهیچ پروایی به زبان بیاورم: «مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!» در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: «چی رو امتحان کنم الهه جان؟»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_دوم
و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...» و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: «الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!»
سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: «ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!» و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!» سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظهای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد: «نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟» و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم: «مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم!» و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود.
لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانهمان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بیریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفسهای مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کردهام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجید کردم و گفتم: «مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم.» و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم.
تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: «چندتا صلوات باید بفرستی؟» دانههای تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: «هر شب هزارتا.» مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: «اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.» و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن «پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم.» صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (صلیاللهعلیهماجمعین) صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش (صلیاللهعلیهماجمعین) بودند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#احکام👇👇👇
❓برای بعضی افراد یا مشاغل خاص روزه گرفتن موجب تشنگی خیلی زیاد می شود. حکم روزه این افراد چیست؟
👈 #امام_خمینی: اگر روزهدار به قدري تشنه شود كه بترسد از تشنگي بميرد یا ادامه روزه برایش حرجی شود، میتواند بهاندازه رفع ضرورت آب بياشامد ولي روزه او باطل میشود و باید بعدا #قضا کند و اگر ماه رمضان باشد، #بايد در بقيه روز امساک نماید یعنی همانند فرد روزه دار ادامه دهد.
👈 #امام_خامنهای: اگر شخصى جهت شغلى كه دارد و نمىتواند آنرا رها كند چنانچه بر اثر تشنگی يا گرسنگی روزه برايش حرجى باشد، و همچنين افراد كم سن و سال كه روزه گرفتن براى آنها مشقّت و سختی شديد دارد، هر وقت دچار حرج و مشقّت شدند، میتوانند افطار نموده و باید #قضا نمایند؛ ولی #امساک در ادامه روز لازم نیست.
🌷🌷🌷
❓ حکم شغل هایی که موجب تشنگی زیاد می شوند در مساله قبل بیان شد، حال حکم مشاغلی که گرسنگی و ضعف شدید 😰 می آورند چیست؟ آیا میتوان برای آنها روزه را خورد؟
✏ #جواب:
صِرف ضعف، در کارگران، کشاورزان و مانند آنها مجوز برای افطار روزه نیست؛
👈 ولی اگر روزه گرفتن برای ایشان ضرر داشته باشد، یا تحمل آن همراه با مشقت زیاد باشد (#امام_خمینی و #سیستانی: كه معمولاً نشود آنرا تحمّل كرد)، هر وقت به مشقت زیاد افتاد می تواند افطار نموده و بعدا قضا کند.
👈 اما در مورد اینکه در صورت مشقت، بعد از خوردن به حد ضرورت، آیا علاوه بر قضا، ادامه روزه نیز واجب است یا خیر:
🔹 #امام_خامنهای: همانند تشنگی، امساک در ادامه روز لازم نیست.
🔹 #سیستانی: همان احکام تشنگی در مورد امساک (که در مساله قبل بیان شد) در اینجا نیز وجود دارد.
🔹 #امام_خمینی و #مکارم: ایشان در مساله تشنگی، امساک در ادامه روز را لازم میدانستتد، اما در مساله گرسنگی نظر ایشان در مورد امساک در ادامه روز یافت نشد.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
قشنگ ترین جمله ای که میشه از یه نفر شنید چیست؟
پول
ریختم به حسابت
وااااالاااااااااا ...😃😃
ازحرفای شریعتی هم خیلی قشنگتره.😉😂😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
🍄 ناصرالدین شاه که بعضی از آثار حاج ملا هادی سبزواری رحمت الله علیه را خوانده بود، می خواست او را ببیند و هنگامی که از تهران به مشهد می رفت، در سبزوار توقف نموده، عازم خانه حاج ملا هادی سبزواری گردید و به منظور ملتزمین سپرد که ورود او را به حاج ملاهادی اطلاع ندهند و تنها راه خانه دانشمند را در پیش گرفت و ملتزمین از پشت سر ناصرالدین شاه میآمدند.
🌻 وقتی ناصرالدین شاه وارد خانه حاج ملاهادی شد، هنگام ظهر بود و صاحبخانه بر سر سفره نشسته، می خواست غذا بخورد.
🍁 پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذای آن دانشمند، گرده نان🥠 است و لقمه های نان را در یک ظرف کوچک که مایعی در آن میباشد، فرو می کند و در دهان می گذارد و ناصرالدین شاه فهمید که در آن ظرف سرکه است. کنار سفره بر زمین نشست و از حال صاحبخانه پرسید و در ضمن، نظری به اطراف انداخت و مشاهده کرد که در آن اتاق جز یک قطعه نَمد که بر زمین گسترده شده و سفره را روی آن قرار دادهاند، چیزی دیده نمیشود، گفت: آقا! من تصور میکردم زندگی شما خوب است و اینک میبینم که بر نمدی می نشینید و نان و سرکه می خورید
🍂بعد از قدری صحبت، ناصرالدینشاه فهمید که فرش دو اتاق دیگر که در آن خانه است نیز از نمد می باشد و از حاجی پرسید: چرا به آن زندگی محقّر ساخته است و او نیز گفت: این 3⃣ قطعه را هم که کف اتاق انداختم، باید در جهان بگذارم و بروم و این نمدها در دنیا میماند و من رفتنی خواهم بود.
🍂 ناصرالدین شاه گفت: در این سن که شما دارید، نباید غذای شما نان با سرکه باشد و حاج ملا هادی سبزواری گفت: کسانی هستند که مستحق می باشند و من به آنها کمک میکنم و به همین جهت به خود من بیش از نان و سرکه نمیرسد.
غذای آن عالِم و دانشمند، نان و سرکه بود، یا نان و نمک و در فصل بهار که در سبزوار سبزی فراوان میباشد، چند شاخه سبزی هم به غذای خود می افزود.
📕 سیمای فرزانگان، ص ۴۶۱ - ۴۶۲.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ خطرناکترین جزیره دنیا ملقب به مار در کشور برزیل است.
⇦ در این جزیره به طور میانگین در هر یک متر مربع ، یک مار زندگی میکند و جزو یکی از مناطق ممنوعه جهان می باشد.
_______________
☀️ جهت عضویت
••••●❥JOiN👇ڪلیڪ ڪنید
••••●❥ http://eitaa.com/cognizable_wan 🚸
این شیر وقتی روبرویش بایستید خندان و خوش اخلاق اما وقتی از کنار به او بنگرید خشمگین است!
شیر سنگی شاهکاری از هنرمندان ایران زمین دوره هخامنشی در تخت جمشيد.
_______________
☀️ جهت عضویت
••••●❥JOiN👇ڪلیڪ ڪنید
••••●❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
هند بزرگترین صادر کننده موی انسان بوده وسالانه میلیون ها دلار از آن سود آوری دارد. این موها بیشتر از آنِ مریدانی است که موی خود را وقف معبد کرده و سپس به بازارهای اروپایی میفروشند!
___________
☀️ جهت عضویت
••••●❥JOiN👇ڪلیڪ ڪنید
••••●❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
کرونا و آنفلوآنزا و سرماخوردگی داشتن از ایران می رفتن...علتشو پرسیدن
سرماخوردگی گفت : اینقدر به بهانه من استامینوفن خوردن که از دستشون خسته شدم میخوام برم😐
آنفلوآنزا گفت: اینا منو بگیرن میگن کرونا گرفتم پس بهتره که جمع کنم برم
کرونا هم گفت: منم از ایران میرم اینا تازه بعد از این همه مرگ و میر میخوان زندگی مسالمت آمیزو باهام شروع کنن😐😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
21.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز کارگرای مشهد مهمان امام رضا(ع) شدند
ببینید جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan