eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
خطر حمام در : به دلیل باز بودن دهانه در دوران قاعدگی و افزایش احتمال استحمام زیاد مخصوصا وان حمام توصیه نمی شود. 💕http://eitaa.com/cognizable_wan
السلام علیک یا صاحب الزمان عج 🕊چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد نرگس مست کجا همدمی خار کجا سرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا منّتی بود نهادی که خریدی ما را رو سیه برده کجا میل خریدار کجا هر کسی را که پسندی بشود خادم تو خدمت شاه کجا نوکر سربار کجا کاش در نافله ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا عبد گنهکار کجا مِهر من گر که فتد در دل تو می فهمم شهد دیدار کجا دوریِ از یار کجا 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر حجاب چیز مهم و اثرگذاری نبود دشمن آنقدر برای از بین بردن آن تلاش و تبلیغ نمی کرد 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️ غذا خوردن با دست (تمیز) به طرز شگفت انگیزی موجب تحریک حواس پنجگانه میشود و نتیجه آن لذت حداکثری از غذاست و موجب هضم سریع غذا و کاهش احتمال دیابت نوع 2 میشود ! 💝http://eitaa.com/cognizable_wan
بابام زنگ زده خونه عمم بعد احوالپرسی میگه شوهرت کجاست؟ عمم گفت داره با لذت و دقت مستند حیات وحش میبینه، میخای صداش کنم؟ بابام گفت نه بزار راحت باشه درکش کن دلتنگی و دوری از خانواده اجدادی خیلی سخته😂😂😂😂 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
از مدیر بانک ملی سوال کردن که چرا کارت زودتر از وجه نقد از دستگاه عابر بانک بیرون میاد؟ جواب داده: چون این ملت تا پول میبینن همه چی یادشون میره به اون خاطره خداییش اینو دیگه راست میگه😂 😂😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ 😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
یبارم با بابام یه قرار سفت و سخت گذاشتیم که هرروز قبل طلوع آفتاب بریم بدوییم روز اول پاشدیم رفتیم و وقتی برگشتیم تا 5 عصر خوابیدیم دیگه هیچوقت این قرار رو به روی همدیگه نیاوردیم 😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﺗﺎﯾﻠﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯿﺸﻪ؛ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ: ticket please ﯾﺎﺭﻭ: ﭼﯽ؟ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ: a ticket ﯾﺎﺭﻭ: میگم ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﻢ! ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﺧﺮ ﻣﺎﻣﻮﺭ: ﻫﻮووﯼﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﯽ ﺧﺮ؟ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ: ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﭼﺮﺍ ﺩﻋﻮﺍ می‌کنین؟ ﺯﺷﺘﻪ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻦ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ: ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺻﻞ........😂😂😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ 😄😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ... صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد. مادرش ضعیف می نالید:شیوا...شیوا..کجایی؟ به دو خودش را به تخت مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟ لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ... ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد. صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد... _پاستیالمو کجا گذاشتی؟ ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است. چند دقیقه بعد سر و کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد! فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را رو به روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟ ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟ عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتیماتوم دادم خواستم حواستو جمع کنی آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹مورد داشتیم دختره رفته کله پزی فروشنده گفته: چشم بذارم؟ دختره گفته: آخه من تو این یه ذره مغازه کجا قایم شم؟ فروشنده که تشنج کرده یه پا و یه دستش به صورت ضربدری فلج شده کله گوسفنده هم زنده شده فرار کرده😂😂😂 ‌ ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌ ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخوندباحال مشهدی‼️ ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮    http://eitaa.com/cognizable_wan ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯
برای جلوگیری از اضطراب و افزایش ایمنی چه غذاهایی را در دوران کرونا بخوریم؟(☝️🏻) 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
افرادی که دچار کم خونی ناشی از فقر آهن هستند شير بز مصرف كنند !🐏 شیر بز باعث می‌شود که خاصیت مغذی آهن بیشتر شده و گلبول‌ های قرمز خون دوباره ساخته شوند 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم... صدای صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند پیر شی الهی. لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت! من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم... با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟ پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره... میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد. میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه. با دلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه... جوونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی! میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جوونیش و به غیر عیسیاش با کس دیگه ای شریک بشه. کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟ آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت... آیه از صمیم قلب خوشحال می شود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم. صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم. بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست. آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را رو به رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود... مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم. یک رنج نامه پشت این سکوت بود. به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ! مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطرخواه داری؟ بحث نگاهش را عوض کرد. شاید این طور راحت تر بود... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معمولا وای میسم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست میگوید: داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست! دستهایش را میگیرم... دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی از گریه بدتره! حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟ دستهایم را می فشارد چشمهایش را میبندد و بعد... قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم بعد انگار منتظر بود خالی شود... آیه... آیه... من... من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من... من حالا باید چیکار کنم؟ آیه من چه جوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟ نگاهش کردم... تهی... بی هیچ حسی.. خالی از ترحم... نگرانی و هر حس دیگری!! خوب گریه کرد و خوب دردل کرد... و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم. نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حالا دیگر سبک شده بود. حالا با رنگ نگاهش میکردم... نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی... من حالا فقط یک خواهر بودم... آرام صدایش کردم: هنگامه... هنگامه منو نگاه؟ هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد _هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور... چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون مطمئنا فراموش نمیشه... هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوالِ سخته امتحان خداست! اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش نکردی ولی به فکرش بودی... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ... تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره... _هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟ به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش ناپیدا... اصلا میخوای چیکار؟ بیکاری؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟ میخندد: مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن. دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی؟ چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد! تازه دم بماند زندگی ات خواهری!.... خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا... لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت میکند... چیزی به ذهنم میرسد! با هیجان میگویم: راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟ با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو... لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم: کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن می نالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میز و دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حاال با لذت کاراتو انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت رو به رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم: هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت! گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم می گیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا همیشه امید بخشند! ممنونم! ممنونم. هیچ نمی گویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه. بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر می کوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز... جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه جلوی همسرتون مرتب و آراسته باشید! متاسفانه بعضی از زوج‌ها فکر می‌کنند صمیمیت با همسر یعنی اینکه هرطور دلت خواست توی خونه بگردی. نه عزیز دل! مهمترین کسی که توی زندگی، باید تو رو آراسته و زیبا ببینه، همسرته. خصوصا آقایون توجه کنند. ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan