🔴 #بیماری_همسر
💠 در مواقع #بیماری همسرتان با او بیشتر مهربان باشید و به او توجه #ویژه کنید!
💠 همسر شما در اینگونه مواقع #نیاز شدید به محبت و مهربانیتان دارد.
💠 #عشق خود را در بزنگاهها ثابت کنید تا علاقه و #عاطفه همسری بینتان بیشتر گردد.
💠 گاهی برایش #بیخوابی بکشید تا به شما در دلش افتخار کند.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو اسهال میگيره
دکتر اشتباهی قرص آرامبخش بهش میده
بعد از چند وقت دکتر حال یارو رو میپرسه
یارو میگه : خیلی بهترم میرینم تو شلوارم عین خیالمم نیست😌😂😂
✨🌩
╔🌞💛═^-^═ೋೋ
😹 Join: http://eitaa.com/cognizable_wan
ೋೋ═^-^═🧡🌝╝
😘خانم! تا می تونی به همسرت رسیدگی کن، دور و زمونه بدی شده
❣گمان نکن که هر چقدر همسرت رو تشنه نگهش داری وابسته تر میشه
💔بلکه کاملا برعکس، روز به روز ازت دورتر و سردتر میشه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#در_محضر_استاد
#نشان_اهل_دنیا
اگر خواستی ببینی که چقدر به دنیا تعلّقات داری، وضو گرفته و نماز بخوان تا آن تعلّقات نمایان شود، اگر چنانچه اهل دنیا نبودی، پس چرا از اول که می گویی《الله اکبر》شیاطین می برندت این طرف و آن طرف؟وبعد نماز که تمام شد می گویی:《راحت شدم!》
📚یک قدم تا خدا،ص/۱۴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
❌هـیچگاه خودت و زندگیـت
را با کسی مقایسه نکن!!!
"مـقایسه فـلاکت مـیآورد"😭
👌ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خشنود است
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍پیامبر اکرم (ص)
✅فرزندانتان را در رحم مادرانشان
تربیت کنید
سئوال شد این چطور ممکن است،
ای رسول خدا؟ فرمودند: با خوردن
غذای حلال
📚جُنگ مهدوی، ص .13
http://eitaa.com/cognizable_wan
گیلاس 🍒
برای معده، روده، مفاصل، ماهیچه ها، مغز، اعصاب، ریه، کلیه، خون و خیلی جاهای بدن خوبه خیلی هم مقویه بجز قلب!!!
چون خریدش موجب سکته میشه😂
﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔 ⇓
『 http://eitaa.com/cognizable_wan 』
#جــوک
هیچوقت اگر زبون یه شهری رو خوب بلد نیستین به اون زبون صحبت نکنید. من خودم یبار تو آبادان یه پلیس بهم شک کرد اومد گفت با کی اومدی اینجا؟ خواستم بگم با برادرهام اومدم گفتم وولک با کوکائینا اومدم. گفت کوکائین؟ کجاست کوکائینات؟
خلاصه 3ماه الکی رفتم حبس😒😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
نمیدونم حکمتش چیه
موی زیر ابرو رو امروز بگیری فردا در میاد😒
ولی خدا نکنه از رو خط ابرو یه مو اشتباهی بکنی😢
قشنگ تا یک ماه جاش خالی میمونه😒
گپ پسراست
دارن با هم درد دل میکنن😂😀
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_21
_ببین ابوذر من الآن درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا
_چشم چشم اومدم
گوشی را قطع میکند و نگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد. اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد. از دور ابوذر را میبیند که سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا.
_سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟
ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟
_اوکی!!!جوجه من صد تا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!!
ابوذر متعجب نگاهش میکند: آیه ؟؟
آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید: خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید: اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون
آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر می خیزد: خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! و بعد دور میشود.
ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید: در قنوتم ز خدا عقل طلب میکردم،
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت
آیه قدری فکر کرد! هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمأنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...
زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که ۸ دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آلاچیق نشست: آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همین جا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه.
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند. آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای وردش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار، خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامه دانه گوشی را جواب نمیداد... بعد از چند بوق پیاپی بالآخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد: ابوذر جان من الآن دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید: چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید: باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافظ
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند: خدایا خودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده
های...
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه، ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک زیبا بود؟ از زهرا زیباتر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
قدیما تلفنا آیدی کالر نداشت
عید دیدنی استراتژی خاصِ خودشو داشت💬
زنگ میزدن خونه گوشیو که برمیداشتی
قطع میکردن نیمساعت بعد در خونتون بودن😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#خانم_خونه_باید_بدونه
💞 #استقبال_از_شوهر 💞
❣استقبال از همسر به هنگام ورود به خانه یا بدرقه او به هنگام بیرون رفتن، نشانه صفا و صمیمیت میان آن دو و نیز افزایش دهنده مهر و محبت بین آنها است. افزون بر آن، این کار حاکی از احترام زن و شوهر به یکدیگر است.
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
🌷«حق مرد بر زن آن است که چراغ خانه را روشن کند، غذا را آماده کند و هنگام ورود مرد به خانه، تا جلوی در، به استقبال او برود و به او خوش آمد بگوید».
📕مستدرک الوسائل، ج ۱۴، ص ۲۵۴
💟ممکن است در نظر برخی، انجام این گونه امور، بسیار ساده و پیش پا افتاده قلمداد گردد، ولی باید توجه داشت که انسانها موجودات پیچیدهای هستند؛ به طوری که یک خنده و تبسم در روح و روان آنها اثر مثبت میگذارد؛ همان گونه که یک بیتوجهی و کم اعتنایی موجب رنجش خاطر آنها میشود.
💖💖💖
💖http://eitaa.com/cognizable_wan
💖💖💖
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_22
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود: نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر.
زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید: به من چه؟
آیه رشته افکارش را پاره کرد: تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد.
سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید: ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟
آیه خود را متعجب نشان میدهد: شما ابوذرو میشناسید مگه؟
زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر... بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟
دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای
ابوذر سعیدی دیگه! البته ببخشید ناخواسته عکس روی گوشیتونو دیدیم کنجکاو شدیم!
آیه لبخند مرموزی زد و گفت: بله با هم نسبت داریم.
زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود. آیه که تک و تایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟
پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه.
آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید: زهرا صادقی شمایید؟
زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد! سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست
دارد! خدا خدا میکند شکش یقین شود!
آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید: ببین من دو تا داداش دارم! الآن اولین باره که دارم براشون میرم خواستگاری. نمیدونم چطور باید بگم. ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود... ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟
زهرا شوکه شده بود... تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟
شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاورده بود... سامیه که کم و بیش به خودش مسلط شده بود گفت: ببخشید برادرتون؟
آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید: وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری!
داداش بد بخت من رو چی حساب کردی... خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر
برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدونم! فکر میکنم این خوب شده نه؟
پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!! آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد! زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد!
آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت.
نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت: الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد... آیه
دستهایش را گرفت و گفت: خب؟ من منتظرم...
به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت: خب چی
بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم...
آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت: من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه
همچین کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت: تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد. سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کلاس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته! ولی ترجیح داد سکوت کند. مهم تر بود!! مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود.
آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید: خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الآن بله یا نه بگو. نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم!
زهرا در دلش گفت: نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت: خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان... اخلاقی که من ازشون دیدم ایده آل هر دختری میتونه باشه. من... من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت دروغ و خیانت اینه😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_23
آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی
خوشش آمد و این خودباوری را دوست داشت.
لبخندی زد و گفت: این خیلی خوبه. یه چیز دیگه زهرا خانم من شنیدم شما از یه خانواده خیلی متمول هستید. ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه. تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟
زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد: خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویت نیست... پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت: من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم! چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم... حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی.
سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود: راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم...
آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی؟ ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟
زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!! آیه کمی بلند خندید و گفت: یواش. ببخشید خیلی یهویی شد میدونم... خب نگفتی؟
سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت: خب چی بگم... فکر نمیکنم مشکلی باشه ...
آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید: میدونی دوست دارم همچین عروسی رو.
زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت: خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی...
****
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعد از بسم الله گفتن یک نفس آن را سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم ۲۱ ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن.
میخندم و میگویم: وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه
میگوید: حالا حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم: وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم: یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد: تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود... واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم؟
سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم : فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید: عمه خوبه؟
بی صدا میخندم: آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد : دیگه هیچی! خداحافظ.
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد.
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید: آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_24
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم: تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم! راستش...خب من با دختره حرف زدم
...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم: فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده!
بی اختیار میخندد... دلم خوش میشود به خنده هایش... به شادی اش! دلم خوش میشود به این
منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است!
_آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند! سرم را درد آورده تشکر هایش ... مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده! به گمانم یاد سریال های محبوب کره ای اش افتاده! با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم.
خداحافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را می بندم و در دل به خدا میگویم: عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده! امر دیگه؟
و بعد دوباره دراز میکشم روی مبل راحتی... باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهرشوهر برای یک عروس ... بعد آه یادم آمد بعد زندگی کنم ...
خدای من چقدر کار روی سرم ریخته و من نای انجام هیچ یک را ندارم!!
مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد... طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟
خوب بود خیلی هم خوب بود: آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی. میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم! خدا بخواد حله !!سق سیاه تو البته اگه بزاره.
با خستگی میخندم!! خدا کند سق سیاهم بگذارد... چشمهایم را روی هم میگذارم . من خواب میخواهم! خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم... سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود... درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم ۴ صبح! اوه خدای من. من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8 ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم: آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...
ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت.
آلارم نه هشدار بیدار باش! از این واژهای اجنبی بدش می آمد.
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم: خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!! متفاوت بودن مده عقیله جون.
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_25
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و
میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته!
میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم:
_مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذرم بیایم
لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا.
راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی...
راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم.
یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند!
مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟
دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است!
خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟
_دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است...
عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه
پیش چیدمشون.
دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما.
سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد.
و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی!
با تعجب نگاهش کردم: بله؟
خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت.
بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد....
با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو
میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را.
با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش
بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا.
بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود
که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت
خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا
بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند.
نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم.
_ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا
ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت
_انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟....
http://eitaa.com/cognizable_wan
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈┈
🔔تلنگـــــــر
💥"آفت حسد ،بد گمانی در دوستی" 💥
🔺🔻مبادا که بدگمانی بر تو چیره شود، که میان تو و هیچ دوستی رابطه دوستانه ای برجای نمی گذارد
منبع
📚تحف العقول، ص79
🔻حسود از نظر جسمانی نیز بیمار است؛ زیرا حسود گاهی آن چنان از ترقّی و پیشرفت دیگران ناراحت می شود که خواب و آرامش و استراحت را به کلّی از دست می دهد و آن زمان است که جسم او بیمار و رنجور و نحیف می شود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌴🌴🌴🌱🌱🌱🌳🌳🌳🎍
#داستان #حاملگی_قلابی
🌟زنی حامله نمی شد، شوهرش با او شرط کرد که اگر تا سال آینده بچه ای برای من به دنیا نیاوری طلاقت می دهم، زن نیز بسیار ناراحت شد و گفتار شوهر را به مادرش گفت؛ مادر گفت «غصه نخور خدا کریمه، روزی مرد تصمیم گرفت به مسافرت بازرگانی برود و به زن گفت تا مدتی طولانی برنمی گردد
دختر، مادرش را از تصمیم شوهر مطلع کرد مادر به دخترش گفت : روزی که شوهرت عازم سفر شد، به او بگو که حامله ای، بقیه اش با من …
دختر به گفته مادرش عمل کرد و در موقع حرکت شوهر خبر حاملگی اش را به او داد، مرد بسیار خوشحال شد و به او سفارش کرد که مواظب خودش و بچه اش باشد مادر دختر هر روز چیز جدیدی به دخترش می آموخت؛
مثلاً می گفت : مانند زنان حامله بگو ویار دارم، روی شکمت پارچه ببند تا روز به روز بزرگ تر جلوه کند و همه خیال کنند تو حامله ای🤰
دختر نصایح مادر را به کار می گرفت و طوری وانمود می کرد که همه حاملگی اش را باور کردند🤰 پس ار 9 ماه، مادر دختر، آدمکی از خمیر درست کرد و در کاچو قرار داد و دخترش را در رختخواب زایمان بخواباند و به اقوام و خویشان زایمان دخترش را اطلاع داد🤱
مادر مشغول کار شد، اما دختر با اضطراب و دلهره به مادر می گفت : مادر، بچه خمیره، مادر می گفت: غصه نخور خدات کریمه، 😉اتفاقا در این لحظه سگی به منزل وارد شد و از فرصت استفاده کرده و خمیر را برداشت و برد😨
دختر از داخل اتاق فریاد می زد، مادر، سگ بچه را برد، مادر می گفت : غصه نخور خدا کریمه، مادر نزد دخترش آمد و گفت : داد بزن و گریه کن و بگو بچه را سگ برد 🐶و من هم توی کوچه می دوم و همین حرف ها را با صدای بلند به مردم می رسانم.
دختر باز هم به حرف مادرش گوش داد. دختر در منزل و مادر دختر در کوچه داد و فریاد راه انداخته بودند و مردم را به کمک می طلبیدند، مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶
مردم به آنجا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄
سپس بچه را شست و لباس پوشاند و در رختخواب خواباند و همه مردم حتی شوهر زن که از سفر برگشت فکر کردند این بچه متعلق به همین زن می باشد😍
🕊کاربرد این ضرب المثل💚
جمله بچه خمیره، خدات کریمه ! به عنوان ضرب المثل گفته می شود زمانی 👈که شخص در بحران مشکلات قرار می گیرد و برای حل آن ها راه چاره ای نمی بیند به عنوان تسلا و دلداری به او می گویند غصه نخور خدات کریمه، مگر قصه بچه خمیره خدات کریمه را فراموش کرده ای کرده ای؟
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهشا تو کرونا عروسی نگیرین اینجور میشه😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند تا دنیا بهت بخنده😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دلم💔 هواے #بقیع دارد و
غم صادق
#عزا گرفتہ دل مڹ
ز ماتم صادق
دوباره بیرق🏴 مشڪے
بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪہ آمد
#محرم صادق
شهادت امام جعفر صادق ع تسلیت باد🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
روشن کردن دکمه لجبازی کودک:
برخی کلمات "دکمه لجبازی کودک" را روشن می کنند…
- نکن
- بیا بشین
- مگه نگفتم دست نزن
- باز رفتی سر کمد
- چند بار باید بگم
-خراب میشه ها
بجای جملات منفی و محرک بالا از جملات مثبت استفاده کنیم مثلا وای بیا ببینیم تو یخچال چی داریم یا جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوع لجبازی پرت می شود. 🌹
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی بندهای پوتینش را میبست گفت مادر باز شرمندم کردی پوتینها رو واکس زدی
گفتم : دشمنت شرمنده کاری نکردم
گفت : آخه اونجا همش خاکه زود کثیف میشه
گفتم : مادر دورت بگرده تنت سالم باشه پوتین رو میخوای چه کار....پسر خوشگلم
خداحافظی کرد و رفت
بعد از چند سال که جسدش رو برام آوردن از بدنش خبری نبود فقط پوتینش سالم بود و یه پلاک
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
http://eitaa.com/cognizable_wan