eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها _ممنونم امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت: با اجازتون.... آیه چادرش را کیپ میکند و رو به نگار کرده و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم... هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش نذری اش شود ذوق میکند. نگار اما یک جوری شده بود. یک جور بدی. این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود! شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟ خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن! چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد! اصلا چرا مثل خودش صدایش نکرد! چه میشد بگوید آیه خانم؟ چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند! اخم هایش توی هم رفته بود! از خود می پرسید (این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت نه که بچگانه نیست! .... *** ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلوپ آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی! ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو! زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید: من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم! ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید: این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان! سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون به فکر سلامتی شما بودم بانو! زهرا این بار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ! ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید: زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت! زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود. بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت... قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه باشد. کنار مغازه نگه داشت. شیوا داشت حساب کتاب میکرد. سلام خانم مبارکی. شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود. ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی... شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله... _یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟ شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر نشست:بفرمایید... ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم... که خب خیلی توش تجربه ندارم... شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟ _بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر! ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت: من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری! شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟ ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟ شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه! _شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید. _مسئله شخص ایشون نیست! من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم خودتون میدونید.... _من هیچی نمیدونم شیوا خانم شیوا بغضش را قورت داد و گفت: در جوانمردی شما شکی نیست. ولی گذشته که فراموش نمیشه! میشه؟ ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد. شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد! مردانگی کوران می‌کرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت! شیوا با همان صدای لرزان گفت: بیایید و بگذرید آقا ابوذر. _من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم! من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید.... شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن است... سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید! ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم! رفیق من نه یکی دیگه! به ازدواج جدی فکر کنید. آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه! شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود. قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد: همه مثل تو مرد نیستن ابوذر! صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟ شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند! مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود! در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟ ابوذر بلند خندید:چه هولی تو! _میگم چی شد ابوذر؟ ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه! مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو... خیلی حتی خود مهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختری همکلام شود. رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟ مهران ابرویی بالا انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم صادقی چطور بهت بله داده؟ لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟ مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم! ابوذر خندید و لااله‌الااللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا جنتلمن باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه! وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ قشنگ و مامانی، بونجول‌من جنتلمن نمیشه! مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود. ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود. هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند..... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رونمایی از ریش مدل ماسکی !!!😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوشکار نمونه سال😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
*همه بخونن* *اهمیت_هم‌صحبت_بودن* *اگر می‌خواهید "هَم سَر" خوبی باشید اول باید یاد بگیرید که "هَم صحبت" خوبی برای او باشید* 👈 زن و شوهری که از صحبت کردن با هم لذت می‌برند، هیچ گاه به بن بست نخواهند رسید.‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
*پرسش* *شوهرم به من خیانت کرده و می خواهم از او جدا شوم ؛ آیا طلاق ، اشکالی دارد* ؟ ✍️ *پاسخ* طلاق آفت و آسیب های زیادی هم برای شما و هم برای همسرتان دارد . طلاق ، بازی باخت باخت است ؛ اما بازنده واقعی زن است ؛ زیرا پس از جدایی ، امنیت اجتماعی خود را از دست می دهد . اگر پس از جدایی بخواهد مستقل زندگی کند ، احساس امنیت نخواهد داشت و اگر بخواهد با والدین خود زندگی کند ، احساس سرباری خواهد کرد و معمولا والدین هم او را در دراز مدت ، تحمل نخواهند کرد ؛ بویژه اگر فرزندی داشته باشد که با برادر یا خواهر خانم نسازد و آرامش والدین کهنسال را از بین ببرد . متاسفانه آفت ها و آسیب ها فقط متوجه خانم مطلقه نیست ؛ فرزند یا فرزندان او هم افزون بر آسیب های اجتماعی ، در ازدواجشان دچار مشکل می شوند ؛ چون جامعه ، دید خوبی به فرزندان متارکه ندارد . امروزه برخی از مشاوران مطرح در دنیای غرب از جمله دکتر ویلارد . اف . هارلی امریکایی نیز در این مورد با طلاق مخالفت می کنند و راهکارهایی را به زنان امریکایی می آموزند تا شوهرانشان را به کانون خانواده برگردانند ؛ بنابراین خواهش می کنم شتابزده عمل نکنید و قبل از تصمیم به طلاق ، حتما به آسیب های آن بیندیشید . 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
ماشين ميزنه به خسرو پاش قطع ميشه. قاضي براش ۱۰۰ميليون دیـّه ميـبُره. صاحب ماشين ميگه: مگه من ميلياردرم؟😢😳 خسرو ميگه : پ فکر کردي من هزار پام😐😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💡جمله‌‌ای‌ از شهید: تنها لباسی که از همه ی لباس های دنیا شیک تره و فقط خودت می تونی اونو بدوزی، لباس است 💞
خواستم بحث ازدواج رو باز کنم : به مامانم میگم بزرگترین آرزوت برای من چیه؟ 😌 میگه اون گوشیت بسوزه! 😕 قبلنا میگفتن عروسیت😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
*روزتان را با عشق شروع کنید* ❤️ زنگ هشدار ساعتتان را روی ده دقیقه زودتر از وقتی که باید بیدار شوید تنظیم کنید تا بتوانید مدت زمان بیشتری را با همسرتان بگذرانید. با هم یک فنجان چای بنوشید، در مورد اخبار صبحگاهی صحبت کنید یا در تختخواب مانده و یکدیگر را در آغوش بگیرید. این ده دقیقه‌ی گرانبها در هنگام صبح، وضعیت روحی شما را برای تمام روز تنظیم می‌کند. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم: 💖زنان راگرامی نمی دارند مگرافرادبزرگوار وبه آنان توهین نمی کنندجزمردم پست وفرومایه. ❣آقای محترم! همسرت شبانه روز برای آسایش تو و فرزندانت زحمت می کشد.آیا حق ندارد انتظار داشته باشد که وجودش را غنیمت شماری و به وی احترام نمایی؟ 🔺درحضوردیگران به همسرت احترام بگذار. 🔺بااحترام اوراصدابزن. 🔺برسرش دادنزن. 🔺وقتی به سفرمی روی،برایش نامه بنویس. 📕همسرداری،آیه الله ابراهیم امینی http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی این گرانی دلار و مرغ و برنج دنبال دوربین مخفی ساختن نباااااش😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️امام صادق ع : از سه کس برحذر باش 🚫۱- خیانتکار 🚫۲- ستمکار 🚫۳- سخن چین 1⃣زیرا کسی که به خاطر تو به دیگری خیانت کند، به تو نیز خیانت می کند 2⃣و کسی که به خاطر تو به دیگری ستم کند به تو نیز ستم می کند 3⃣و کسی که برای تو سخن چینی کند بر ضد تو نیز سخن چینی خواهد کرد 📚 میزان الحکمة ج۶ ص۲۰۰ ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 هيچ ماجرايى در زندگي ما اتفاقى نيست و هيچ چيز هم بد مطلق نيست. درسته كه از بعضى ماجراها دردمون مياد و توام با رنج هست، ولى بي انصافيه كه اونقدر غرق چرايى پيش اومدنش بشويم كه از درسها و تجربه هايى كه به واسطه آن كسب مى كنيم غافل باشيم. اگر درسهاى ماجرايى كه برامون پيش مياد رو نگيريم و تو زندگيمون به كارشون نبريم، ناخواسته اشتباهات تكرارى ما باعث ميشن كه درگير ماجراهاى تكرارى بشیم. گاهى يك شكست عشقى يا يك ناكامى شغلى يا يك بيمارى جسمى هشدارى به ماست كه سبك زندگيمون رو عوض كنيم، مثلا شكست عشقى باعث ميشه تو انتخاب و يا رفتارمون دقت بيشترى كنيم. يا بيمارى جسمى به ما اعلام مى كنه كه به جسم و روحت توجه بيشترى كن و از خودت بيشتر مراقبت كن و در تغذيه، ورزش و يا استراحتت تغييراتى ايجاد كن. يا مثلاً در مورد شكست شغلى شايد به ما گوشزد مى كنه كه تخصص بالاترى را در زمينه ى كارى به دست بياريم يا اينكه در انتخاب شريك دقت بيشترى كنيم و ... هوشيارانه زندگى كنيم و با بالا بردن آگاهيمون، اختيار زندگيمون رو به دست بگيريم و مانع ايجاد ماجراهاى تكرارى بشويم. 🔹🔸🔹🔸🔹 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ 🌹 🍃خوش بین باشید ❣در رفتارهایتان، هماهنگی کلام و حالات با خانواده ی همسرتان داشته باشید. به کار بردن کلمات عاطفی در سخن گفتن، خوش بین بودن نسبت به رفتار های خانواده ی همسر و از بین بردن نگاه های بدبینی و سوء ظن می تواند فضای ارتباط بین شما را آرام و صمیمی کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 معجزه سه شهید و زنده شدن مادرشان 💠 علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، می‌گوید: سال ۸۴ مادرمان زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهره‌اش را پوشاندند و حاج علی، شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه‌اش را بدهیم می‌توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به سه شهید، مخصوصاً آقا مصطفی توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه‌هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیده‌ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه‌ای که خانه‌های خرابه‌ای مشابه خانه‌های قدیمی قم داشت. درب باغی باز شد، فرزندانم مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه‌ی آدم‌هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی‌دیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می‌آییم. 🌐سایت خبرگزاری دفاع مقدس،۲۶ مهر ۱۳۹۶ ✍http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند. گویا متوجه آمدنش نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند. شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد! فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد. مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد. یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!) پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود. لبخند محوی زد و پرسید: قبلیا هم کار شما بود؟ مهران میپرسد: خوشتون اومد؟ شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید: من به آقای سعیدی هم گفتم نه... اما ایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره... مهران جاخورد! اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود! کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟ ** شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله و لبخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت _میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن. آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟ شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید: همه چیشو! میدونی با اینکه اونجا خیلی از اینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه! میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره! _نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم! خصوصا معماری اصیل ایرانی... وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبدهای جادویی! خیلی قشنگه خیلی. بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر* *پرسش* *شوهر من مادرش را بيشتر از من دوست دارد و به حرف او بيشتر گوش مى دهد ؛ آيا مى توانم كارى كنم كه مرا هم به همان اندازه دوست داشته باشد و به حرف هاى من هم گوش دهد* ؟ ✍️ *پاسخ* اين كه مادرش را قلبا بيشتر از شما دوست دارد ، کاملا طبیعی است ؛ چون ولی نعمت او است ؛ از رحم همین مادر به دنیا آمده و دستش بگرفت و پا به پا برد ؛ همان گونه که شما قلبا مادرتان را بیشتر از همسرتان دوست دارید . اگر می خواهید ، به حسب ظاهر به شما هم محبت کند و به حرف شما هم گوش کند ، ۱- *بدون قید و شرط به شوهرتان محبت کنید ؛ مادرش بدون قيد و شرط به پسرش محبت مى كند ؛اما متاسفانه همسران غالبا اين گونه محبت نمى كنند و در مقابل مهربانى هايى كه مى كنند ، توقعاتى دارند*؛ 2 *اگر تقاضایی از همسرتان دارید ، با سخن نرم و با مهربانی مطرح کنید ؛ مادرش وقتى تقاضايى دارد ، بسيار با عطوفت و از مقام پايين به بالا مطرح مى كند ؛ اما بانوان متاسفانه از مقام بالا به پايين ( به تعبير غربى ها Top - Down) مطرح مى كنند ؛ يعنى خواسته هايشان را با برخوردى تحكم آميز ، چکشی و طلبکارانه مطرح مى كنند*. در پناه حق باشید . 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه با لبخند میگوید: چه جالب !مادرتم پزشکه!؟ _اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه! نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند! الآن هم دانشگاه تدریس میکنه. _واقعا جالبه. _خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا! هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند. آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد. دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد. شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید. آیین دستهایش را در جیبش میکند و میگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا! شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت. دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی. آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر ... _این یه تعارف نیست آیه خانم! یه درخواست واقعیه. آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم. ولی کسی قرار بیاد دنبالم... آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند. و شهرزاد در همان حین میگوید: راستی بابا! آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده! آیه با چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد. دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره! شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید. سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم... به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست! شهرزاد باید درک کنه! آیین در دل زمزمه کرد: درک هم نکرد نکرد! مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده! تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است. آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت. شهرزاد هم خندید و گفت: به منم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خدا حافظی کرد. آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد. حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود. تازگی ها بی آنکه بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت. شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی ! آیه سلام با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابلا پاسخش را داد. چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند. ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد: بازش کن. آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت: _ای جونم زیر لفظی زهراست؟ ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خیلی قشنگه خیلی... انتخاب کیه؟ _عمه... دیروز با مامان رفتن انتخاب کردن من امروز رفتم تحویل گرفتم. زن گرفتن چه گرون شده! آیه میزند زیر خنده و میگوید: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد! _بعله! هر چی میکشیم از این طاووس و خواستن هاست دیگه! آیه روی شانه هایش میزند و با تشر میگوید: خیلی هم دلت بخواد دختره قبول کرده زنت بشه آخوند دو... لااله‌الاالله _جان؟ من آخوند دوهزاریم؟ دختر من یه روحانی دینیم! نصف دخترای شهر آرزوشونه زن من بشن! آقا... متین... مومن.... تو دل برو.... با سواد مندس(مهندس!)... دیگه چی میخواید شما دخترا؟ _من من میکنی یاشیخ چه خبره؟ ابوذر بدون پاسخ دادن به آیه میگوید: میخوام بریم بام تهران! _الان؟ _مگه چشه؟ _اولا اونجا برسیم از سرما یخ میزنیم دوما تا بریم دنبال زهرا کلی دیر میشه ابوذر نگاهش کرد و گفت: با زهراجان نمیریم که!من و تو میریم! آخرین سفر مجردی آقا داداشت... خواهر برادری... _ابوذری دیگه... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود. - خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد: بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم... _راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟ شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت: خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟ ابوذر نفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون... من، کمیل حتی اون جقله حس نکردیم. مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی... یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهری‌هایی که در حقمون کردی. _شعر نگو مومن بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت: زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه... مثل همیشه مرد باش داداشی. خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه! من از فردا قراره خواهر شوهر بشم... با خنده افزود: قراره آتیش بسوزونم! تو ولی یه شوهر نمونه باش واسه زن ناز نازیت _چقدر این ننه بازی بهت میاد آیه تنها میخندد... می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد. چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود. چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد. که خوب باشد.که آیه باشد! نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم: کشتی خودتو از استرس عروس خانم! لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ... ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو را لاغر کرده! میخندم و پرتقال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم... با اکراه یک پر بر میدارد و بی اشتها آن را میخورد میپرسم: راستی حاج صادقو برای مراسم ازدواج راضی کردید؟ پرتقال را قورت میدهد و میگوید: نه راستش... فعلا که یک سال عقدیم کو حالا تا اون موقع... سامیه کنجکاو میپرسد: قضیه چیه؟ میگویم: هیچی گویا دوتا کفتر عاشق توافق کردن عروسی نگیرن به جاش برن یه سفر زیارتی سیاحتی! ترانه با بهت میگوید: نـــــــه...راست میگه زهرا؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اوهوم... آخ اگه بشه چی میشه! با صدای بلندی میخندم و در دل دعا میکنم که بشود! مامان عمه در اتاق را باز میکند و میگوید: پاشید عروسو بیارید اتاق عقد. زهرا مضطرب تر از قبل به من نگاه میکند و من با آرامش چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم آرامش کنم. هیجان انگیز است و زیبا... مراسم عقد در خانه خود حاج صادق برگزار میشود و میزبان خود اوست. تقریبا همه میهمان‌ها آمده اند. چادر مجلسی صورتی رنگم را سرم میکنم و چون احتمال میدهم نامحرمی در جمع باشد حدالامکان کیپش میکنم. به خواست هر دو مراسم مولودی خوانی است. ما که مشکلی نداشتیم اما نارضایتی در چهره نورا دیده میشد که خب خیلی هم مهم نبود! عاقد پیر دوست داشتنی مان حاج رضاعلی است و چه نفس حقی دارد این مرد. نورا قند میسابید و مامان عمه و مرضیه خانم تور را بالای سرشان گرفته بودند! گوشه ای ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم برای خوشبختیشان. خوشی و لذت بردن از زندگی خیلی هم دور و دست نیافتنی نیست. همین بله دادن زهرا بعد از سه بار گل چیدن. همین پاک کردن عرق روی پیشانی ابوذر. همین کل کشیدن های از روی شادی. همین لبخند پدرانه بابا محمد. همین اشک شوق پریناز. همین محکم دست زدنهای کمیل و بالا و پایین پریدن‌های سامره! زندگی و لذتهایش همین‌هاست دیگر...مگر نه؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه پای کوبی...چقدر با سامیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند:(میدونو خلوت کنید بریم وسط سینه زنی!) حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟ صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم... از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟ _اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟ نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم. _خب مامان ساعت 1 شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده! دستی به پیشانی ام میکشم: آخه... _آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش میکند. کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه.... جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی مرسی... از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما! گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهردر کمد را میبندم و میگویم: سلامتی... _خوش گذشت؟ _جات خالی حیف شد نیومدی... _منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن. خدا حافظی کوتاهی میکنم . هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود... میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من بیاید. بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود. _سلام دکتر. _سلام اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم. با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم! می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟ بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است! میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟ خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد! از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد! http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر* ** *زندگی مانند كامپيوتر؛ دارای دو جنبه‌ی و می‌باشد*. ❣اغلب مردان كه مديران خانه هستند با تهيه‌ی غذا، مسكن، پوشاک و... قسمت سخت‌افزاری را تأمين می‌كنند. اما از قسمت نرم‌افزاری زندگی، مانند گفتگوهای صميمانه‌ با اعضای خانواده، خريد گل يا كادوی هر چند ارزان قیمت برای همسر و بچه‌ها، ابراز كلامی عشق‌تان، تفریح، شركت در جلسات مثبت و..... غافل‌اند. 👌بنابراین اگه میخواید از زندگی لذت ببرید و اهل خانه شاد و سرحال باشن باید به نرم افزار هم بها بدین. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندبهترین همسر* *پرسش* * *مشکلاتی بین خانم و مادرم پیش آمده که باعث نفرت او از مادرم شده است و علاقه ای به دیدن خانواده ام ، بویژه مادرم ندارد ؛ برای این که رابطه آن ها با هم خوب شود ، چه کنم*؟ *پاسخ* اولا ریشه این اختلافات را پیدا کنید . مهم‌ترین علت دعواهای عروس و مادر شوهر ، رفتارهای نادرست و نسنحیده مرد است . اگر بین همسر محترم و مادر بزرگوارتان تبعیض قائل می شده اید ؛ اگر کمالات هر یک را به رخ دیگری می کشیده اید ؛ اگر در مقابل یکی ، با دیگری رابطه عاطفی برقرار می کرده اید ؛ اگر سخنان ناپسند هر یک را به گوش دیگری می رسانده اید ؛ و اگر از همسرتان در صورت توهین مادر به او یا توهین همسر به مادر ، در غیاب توهین کننده ، حمایت نمی کرده اید ، از این پس ، به این مسائل توجه داشته باشید ؛ ثانیاحداقل ۶ ماه تا یک سال، به رابطه داشتن همسرتان با خانواده خود ، بویژه مادرتان اصرار نداشته باشید ؛ من رشته محبت تو پاره می کنم / شاید گره خورد ، به تو نزدیک تر شوم ( دوری و دوستی ) . مدتی دور بودن مادر شوهر و عروس خانم مطلوب است . جبران خلیل جبران می گوید : حتی ستون های معبد هم از یک دیگر فاصله دارند . موفق باشيد.🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan