eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 معجزه سه شهید و زنده شدن مادرشان 💠 علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، می‌گوید: سال ۸۴ مادرمان زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهره‌اش را پوشاندند و حاج علی، شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه‌اش را بدهیم می‌توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به سه شهید، مخصوصاً آقا مصطفی توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه‌هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیده‌ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه‌ای که خانه‌های خرابه‌ای مشابه خانه‌های قدیمی قم داشت. درب باغی باز شد، فرزندانم مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه‌ی آدم‌هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی‌دیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می‌آییم. 🌐سایت خبرگزاری دفاع مقدس،۲۶ مهر ۱۳۹۶ ✍http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند. گویا متوجه آمدنش نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند. شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد! فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد. مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد. یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!) پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود. لبخند محوی زد و پرسید: قبلیا هم کار شما بود؟ مهران میپرسد: خوشتون اومد؟ شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید: من به آقای سعیدی هم گفتم نه... اما ایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره... مهران جاخورد! اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود! کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟ ** شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله و لبخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت _میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن. آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟ شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید: همه چیشو! میدونی با اینکه اونجا خیلی از اینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه! میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره! _نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم! خصوصا معماری اصیل ایرانی... وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبدهای جادویی! خیلی قشنگه خیلی. بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر* *پرسش* *شوهر من مادرش را بيشتر از من دوست دارد و به حرف او بيشتر گوش مى دهد ؛ آيا مى توانم كارى كنم كه مرا هم به همان اندازه دوست داشته باشد و به حرف هاى من هم گوش دهد* ؟ ✍️ *پاسخ* اين كه مادرش را قلبا بيشتر از شما دوست دارد ، کاملا طبیعی است ؛ چون ولی نعمت او است ؛ از رحم همین مادر به دنیا آمده و دستش بگرفت و پا به پا برد ؛ همان گونه که شما قلبا مادرتان را بیشتر از همسرتان دوست دارید . اگر می خواهید ، به حسب ظاهر به شما هم محبت کند و به حرف شما هم گوش کند ، ۱- *بدون قید و شرط به شوهرتان محبت کنید ؛ مادرش بدون قيد و شرط به پسرش محبت مى كند ؛اما متاسفانه همسران غالبا اين گونه محبت نمى كنند و در مقابل مهربانى هايى كه مى كنند ، توقعاتى دارند*؛ 2 *اگر تقاضایی از همسرتان دارید ، با سخن نرم و با مهربانی مطرح کنید ؛ مادرش وقتى تقاضايى دارد ، بسيار با عطوفت و از مقام پايين به بالا مطرح مى كند ؛ اما بانوان متاسفانه از مقام بالا به پايين ( به تعبير غربى ها Top - Down) مطرح مى كنند ؛ يعنى خواسته هايشان را با برخوردى تحكم آميز ، چکشی و طلبکارانه مطرح مى كنند*. در پناه حق باشید . 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه با لبخند میگوید: چه جالب !مادرتم پزشکه!؟ _اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه! نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند! الآن هم دانشگاه تدریس میکنه. _واقعا جالبه. _خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا! هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند. آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد. دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد. شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید. آیین دستهایش را در جیبش میکند و میگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا! شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت. دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی. آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر ... _این یه تعارف نیست آیه خانم! یه درخواست واقعیه. آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم. ولی کسی قرار بیاد دنبالم... آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند. و شهرزاد در همان حین میگوید: راستی بابا! آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده! آیه با چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد. دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره! شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید. سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم... به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست! شهرزاد باید درک کنه! آیین در دل زمزمه کرد: درک هم نکرد نکرد! مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده! تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است. آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت. شهرزاد هم خندید و گفت: به منم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خدا حافظی کرد. آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد. حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود. تازگی ها بی آنکه بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت. شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی ! آیه سلام با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابلا پاسخش را داد. چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند. ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد: بازش کن. آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت: _ای جونم زیر لفظی زهراست؟ ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خیلی قشنگه خیلی... انتخاب کیه؟ _عمه... دیروز با مامان رفتن انتخاب کردن من امروز رفتم تحویل گرفتم. زن گرفتن چه گرون شده! آیه میزند زیر خنده و میگوید: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد! _بعله! هر چی میکشیم از این طاووس و خواستن هاست دیگه! آیه روی شانه هایش میزند و با تشر میگوید: خیلی هم دلت بخواد دختره قبول کرده زنت بشه آخوند دو... لااله‌الاالله _جان؟ من آخوند دوهزاریم؟ دختر من یه روحانی دینیم! نصف دخترای شهر آرزوشونه زن من بشن! آقا... متین... مومن.... تو دل برو.... با سواد مندس(مهندس!)... دیگه چی میخواید شما دخترا؟ _من من میکنی یاشیخ چه خبره؟ ابوذر بدون پاسخ دادن به آیه میگوید: میخوام بریم بام تهران! _الان؟ _مگه چشه؟ _اولا اونجا برسیم از سرما یخ میزنیم دوما تا بریم دنبال زهرا کلی دیر میشه ابوذر نگاهش کرد و گفت: با زهراجان نمیریم که!من و تو میریم! آخرین سفر مجردی آقا داداشت... خواهر برادری... _ابوذری دیگه... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود. - خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد: بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم... _راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟ شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت: خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟ ابوذر نفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون... من، کمیل حتی اون جقله حس نکردیم. مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی... یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهری‌هایی که در حقمون کردی. _شعر نگو مومن بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت: زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه... مثل همیشه مرد باش داداشی. خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه! من از فردا قراره خواهر شوهر بشم... با خنده افزود: قراره آتیش بسوزونم! تو ولی یه شوهر نمونه باش واسه زن ناز نازیت _چقدر این ننه بازی بهت میاد آیه تنها میخندد... می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد. چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود. چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد. که خوب باشد.که آیه باشد! نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم: کشتی خودتو از استرس عروس خانم! لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ... ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو را لاغر کرده! میخندم و پرتقال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم... با اکراه یک پر بر میدارد و بی اشتها آن را میخورد میپرسم: راستی حاج صادقو برای مراسم ازدواج راضی کردید؟ پرتقال را قورت میدهد و میگوید: نه راستش... فعلا که یک سال عقدیم کو حالا تا اون موقع... سامیه کنجکاو میپرسد: قضیه چیه؟ میگویم: هیچی گویا دوتا کفتر عاشق توافق کردن عروسی نگیرن به جاش برن یه سفر زیارتی سیاحتی! ترانه با بهت میگوید: نـــــــه...راست میگه زهرا؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اوهوم... آخ اگه بشه چی میشه! با صدای بلندی میخندم و در دل دعا میکنم که بشود! مامان عمه در اتاق را باز میکند و میگوید: پاشید عروسو بیارید اتاق عقد. زهرا مضطرب تر از قبل به من نگاه میکند و من با آرامش چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم آرامش کنم. هیجان انگیز است و زیبا... مراسم عقد در خانه خود حاج صادق برگزار میشود و میزبان خود اوست. تقریبا همه میهمان‌ها آمده اند. چادر مجلسی صورتی رنگم را سرم میکنم و چون احتمال میدهم نامحرمی در جمع باشد حدالامکان کیپش میکنم. به خواست هر دو مراسم مولودی خوانی است. ما که مشکلی نداشتیم اما نارضایتی در چهره نورا دیده میشد که خب خیلی هم مهم نبود! عاقد پیر دوست داشتنی مان حاج رضاعلی است و چه نفس حقی دارد این مرد. نورا قند میسابید و مامان عمه و مرضیه خانم تور را بالای سرشان گرفته بودند! گوشه ای ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم برای خوشبختیشان. خوشی و لذت بردن از زندگی خیلی هم دور و دست نیافتنی نیست. همین بله دادن زهرا بعد از سه بار گل چیدن. همین پاک کردن عرق روی پیشانی ابوذر. همین کل کشیدن های از روی شادی. همین لبخند پدرانه بابا محمد. همین اشک شوق پریناز. همین محکم دست زدنهای کمیل و بالا و پایین پریدن‌های سامره! زندگی و لذتهایش همین‌هاست دیگر...مگر نه؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه پای کوبی...چقدر با سامیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند:(میدونو خلوت کنید بریم وسط سینه زنی!) حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟ صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم... از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟ _اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟ نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم. _خب مامان ساعت 1 شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده! دستی به پیشانی ام میکشم: آخه... _آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش میکند. کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه.... جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی مرسی... از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما! گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهردر کمد را میبندم و میگویم: سلامتی... _خوش گذشت؟ _جات خالی حیف شد نیومدی... _منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن. خدا حافظی کوتاهی میکنم . هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود... میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من بیاید. بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود. _سلام دکتر. _سلام اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم. با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم! می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟ بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است! میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟ خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد! از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد! http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر* ** *زندگی مانند كامپيوتر؛ دارای دو جنبه‌ی و می‌باشد*. ❣اغلب مردان كه مديران خانه هستند با تهيه‌ی غذا، مسكن، پوشاک و... قسمت سخت‌افزاری را تأمين می‌كنند. اما از قسمت نرم‌افزاری زندگی، مانند گفتگوهای صميمانه‌ با اعضای خانواده، خريد گل يا كادوی هر چند ارزان قیمت برای همسر و بچه‌ها، ابراز كلامی عشق‌تان، تفریح، شركت در جلسات مثبت و..... غافل‌اند. 👌بنابراین اگه میخواید از زندگی لذت ببرید و اهل خانه شاد و سرحال باشن باید به نرم افزار هم بها بدین. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندبهترین همسر* *پرسش* * *مشکلاتی بین خانم و مادرم پیش آمده که باعث نفرت او از مادرم شده است و علاقه ای به دیدن خانواده ام ، بویژه مادرم ندارد ؛ برای این که رابطه آن ها با هم خوب شود ، چه کنم*؟ *پاسخ* اولا ریشه این اختلافات را پیدا کنید . مهم‌ترین علت دعواهای عروس و مادر شوهر ، رفتارهای نادرست و نسنحیده مرد است . اگر بین همسر محترم و مادر بزرگوارتان تبعیض قائل می شده اید ؛ اگر کمالات هر یک را به رخ دیگری می کشیده اید ؛ اگر در مقابل یکی ، با دیگری رابطه عاطفی برقرار می کرده اید ؛ اگر سخنان ناپسند هر یک را به گوش دیگری می رسانده اید ؛ و اگر از همسرتان در صورت توهین مادر به او یا توهین همسر به مادر ، در غیاب توهین کننده ، حمایت نمی کرده اید ، از این پس ، به این مسائل توجه داشته باشید ؛ ثانیاحداقل ۶ ماه تا یک سال، به رابطه داشتن همسرتان با خانواده خود ، بویژه مادرتان اصرار نداشته باشید ؛ من رشته محبت تو پاره می کنم / شاید گره خورد ، به تو نزدیک تر شوم ( دوری و دوستی ) . مدتی دور بودن مادر شوهر و عروس خانم مطلوب است . جبران خلیل جبران می گوید : حتی ستون های معبد هم از یک دیگر فاصله دارند . موفق باشيد.🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
❈ کسی که می خواهد خوب بشود باید گناه نکند؛ اما اگر گناه کند هر قدمی که طی می کند بُعد است، چون گناه تو را شیطان می کند. نفسی که مشغول گناه است، صورتش صورت گناه است و اگر بخواهد سیر و سلوک بکند، آن نفس روی پایه لرزانی بار می شود و یک قدم جلو نمی رود! لذا تمام‌ بزرگان این راه ، به ترک گناه دعوت می کنند! ✍🏼. سیدالطائفتین علامه طهرانی قدس سره 📚. کتاب " مبانی اخلاق، ج۲ ، ص۲۲۳ " 💟| http://eitaa.com/cognizable_wan
در سمت توام 🌧 دلم باران ، دستم باران دهانم باران ، چشمم باران 🌧 روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ... 🌧 هر اذانی که می وزد پنجره ها باز می شوند 🌧 یاد تو کوران می کند ... 🌧 هر اسم تو را که صدا می زنم ماه در دهانم هزار تکه می شود ... 🌧 کاش من همه بودم کاش من همه بودم 🌧 با همه دهان ها تو را صدا می زدم ... 🌧 کفش های ماه را به پا کرده ام دوباره عازم توام ... 🌧 تا بوی زلف یار در آبادی من است هر لب که خنده ای کند از شادی من است 🌧 زندگی با توست 🌧 زندگی همین حالاست... زندگی همین حالاست... 🌧 "محمد صالح علاء" فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ http://eitaa.com/cognizable_wan ╚══••⚬🌍⚬••═╝
داستان جالب یک عکس! این خانوم اهل تسنن گفت:من و شوهرم هر سال کربلا را نگاه میکردیم و میدیدم شیعیان دیوانه وار از چپ به راست میدوند. ما آنها را مسخره میکردیم. اما پس از حمله داعش به شهرمون،شیعیان برای نجات ما آمدند و میدیدم به چه زحمتی به مردم کمک میکردند. الان از اینکه آنهارا مسخره میکردم پشیمانم. قطعا شیعیان غیرتمند ترین و شجاع ترین های روی زمین هستند. http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر ۴ساله تو تاکسی بغل دستم نشسته بود و آلوچه میخورد. گفتم عمو مگه نمیدونی آلوچه بده، چرا میخوری؟ گفت پدربزرگم 115سال عمر کرد. باتعجب پرسیدم چون آلوچه میخورد؟😳 گفت نه چون سرش تو کار خودش بود. 😁😱 چنان قانع شدم که الان سه روزه دیگه با کسی حرف نمیزنم😶 🌷🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan 😂
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 😊با آغـوش گـرم از شـوهرت استقبال کـن ‌‏❣برای اغلب آقایان، یادبود و آغوش گرم، بیش از کادو مهمه. چون اکثر آقایون مثل خانومها نیستن که منتظر کادوی روبان شده باشن. وقتی شوهرتون از سرکار خسته میاد خونه، خسته نباشید گفتن شما از ته دل و گفتن اینکه تو مرد زندگیم هستی و با همه وجودم بهت افتخار میکنم میتونه خیلی روی مردان تاثیرگذار باشه. 💘همیشه زیباترین آرایش و نازترین رفتارو تو برخورد با همسرتون داشته باشین. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون 🥖 مشکل رو حل می‌کنه. حالا با توجه به چهار تا نون میشه کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید.😌😌😌😌 اینم چهار نون راهگشا؛ ٫ نبین 😑 ' نگو 🤫 'نشنو' 😱 نپرس 😷 🌹 نَبین ۱- عیب مردم را ، نبین ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نبین ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی ، نبین ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی ( اصل تغافل ) 🌹 نَگو ۱- هرچه شنیدی ، نگو ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد ، نگو ۳- سخنی که دلی بیازارد ، نگو ۴-هر سخنِ راستی را هرجا ، نگو ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی ، نگو ۶- راز را نگو ، حتی به نزدیکترین افراد 🌹 نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد ، نشنو ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی ۳- غیبت را نشنو ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی ( اصل تغافل ) 🌹 نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست ، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد ، نپرس ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود ، نپرس ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود ، نپرس 🍃🌷http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 🌼امام علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 💛حضرت امیر وقتی می خواستند حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا کنند می فرمودند: 💖نفسی لک الفدا (جان علی به فدایت) 💖حبیبتی زهرا بنت رسول الله 💖زهرا جان و 💚جوابی که از حضرت زهرا سلام الله علیها می شنیدند: 💖روحی لک الفدا(روحم به فدایت علی) 💖ابوتراب 💖ابالحسن 💖علی جان 🌺زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت است. 🌸و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است. ❣پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم 💕سه چیز است که محبت شخص را درباره دیگری خالص می کند. یکی از آنها این است که طرف مقابل را به اسمی صدا بزند که وی می پسندد. 📕کافی، ج۲، ص۶۴۳ 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❤️تو تماس تلفنی هاتون وقتی همسری حالتونو میپرسه؛ هیچوقت نگید:بد نیستم بلکه مثبت و متفاوت جواب بدین. مثلا 💖با تو همیشه خوبم 💘با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم ❣تو خوب باشی منم خوبم. http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
پشه با یه علاقه و پشتکاری سه ساعت سوراخ پشه بند رو پیدا کرد اومد داخل که😬 خودم بازومو بستم با دو تا انگشت زدم رو رگم گفتم بخور داداش حلالت باشه خیلی زحمت کشیدی 😂😂😂 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❣وقتی با همسرتون میرید تفریح؛ تا جایی که ممکنه از صحبت نکنید. 👌بذارید اون چند ساعتی که برای اومديد بیرون، فقط صرف در کنار هم بودن و دور شدن از استرس باشه. http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود ۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن راننده گفت یک نفر دیگه هم بیارید که صندلیها تکمیل بشن میریم بهش گفتن نه دیگه کسی نیست فقط ماییم خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس راننده گفت آها یک نفر هم جور شد بهش گفتن ولش کن این جاسم نحسه اگه بامون بیاد حتما نحسیش مارو میگیره و یک اتفاقی میفته راننده گفتن نه من اعتقاد ندارم به این خرافات مهم صندلیها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد خلاصه ایستاد و جاسم رسید تا در مینی بوس رو باز کرد گفت پیاده شید حاج ناصر مرخص شد نمیخاد برید بیمارستان 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
❤️🍃❤️ از کلمات همیشه و استفاده نکنید مانند 👈تو هیچ وقت سروقت نیستی! 👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم 👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی 👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند. وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند. ❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود. چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند. وقتی با جای اینکه بگویید: «لطفا زباله ها را بیرون ببر» می گویید: ❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟ نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود! ❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.» اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷🍃
دیشب سر یه موضوع الکی که حق با من بود با بابام حرفم شد، بابام هم می خواست معذرت خواهی کنه هم غرورش نمی ذاشت طی یه حرکت انقلابی رفت کولرو روشن کرد گفت بچه امشب گرمش نشه😂 ﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌﹌http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم‌اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم: چیزی شده؟ خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید... دوباره میپرسم: اتفاقی افتاده؟ به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟ _من همچین چیزی گفتم؟ اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟ تازه متوجه منظورش میشوم. اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید... آدم خوب است خوش فهم باشد. جدی میگویم: من اصولا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم جلو میشینم! فی‌الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی! سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم می اندازم. ما ساعت 9 دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا چون مطمئنا به میهمانی نمیرسم. نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب. غریب در عین حال قریب! بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را کجا استنشاق کردم؟ دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آیینه نگاهم میکند و میگوید: با صداش که مشکلی ندارید؟ مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سر و صداها را نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم: نه مشکلی نیست! جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!دنده را عوض میکند و میگوید: اهل موسیقی هستید؟ دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت کنم! ناچار میگویم: نه خیلی... _چرا؟ _تمرکزمو بهم میزنه... اعصابمو ضعیف میکنه یه جورایی خیلی بی اعصاب میشم وقتی خیلی موسیقی گوش میدم. شما که خودتون تخصص مغز و اعصاب دارید بهتر میدونید تاثیراتشو لبهایش کج میشود و میگوید: اگه همه ی ما به دانسته هامون عمل میکردیم دنیا گلستون میشد. خب این خوب بود که بالآخره من یک کلام حرف حساب از این مرد شنیدم. _بله همین‌طوره که میفرمایید. دوباره سکوتی بینمان برقرار میشود و من حواسم میرود پی این عطر پیچیده در این فضا. خیلی آشناست و خیلی دور. خدایا خدایا خدایا کجا!؟ این عطر برای کجاست؟ صدایش را میشنوم که میگوید: رسیدیم خانم کم حرف. سر بلند میکنم و محوطه فرودگاه امام(ره) را میبینم. _خیلی ممنونم آقای دکتر. پیاده میشوم و در همان حین تماس دریافتی از ابوذر را پاسخ میدهم: _سلام داداش _سلام ...کجایی تو؟ شرمنده لب میگزم و میگویم: تو رو خدا شرمنده داداشی برام یه کاری پیش اومده نمیتونم بیام. صدای عصبی اش را میشنوم: آیه باز تو جای اینو اون شیفت وایسادی؟ _نه شیفت نیستم راستش به یکی یه قولی دادم فکر کنم تا حدود ساعت نه و نیم بتونم برسم خونه. _از دست تو آیه... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بی‌سلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه خیلی نامردی! _علیک سلام عروس بغ کرده میگوید: سلام ... واسه چی نمیای؟ _عزیز دلم من شرمنده... به خدا یه کار یهویی پیش اومد. جبران میکنم... با همان لحن ناراحت میگوید: تلافی میکنم بدجنس _ناسلامتی من خواهر شوهرما! من بد جنس نباشم کی باشه. _لوس...مواظب خودت باش. کاری نداری؟ _نه عزیز دلم. بازم شرمنده _دشمنت شرمنده... گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید: واقعا نمیشه بیای؟ _نه ابوذرجان نمیشه قربونت برم. من شرمنده ... خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم. کمی سردم میشود. دوباره بو میکشم. در کمال تعجب میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود... گویی در فضای همینجا تولید میشود! دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم می‌ایستد و به درب ورودی اشاره میکند. این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است. کمی چشم میچرخانم و شهرزاد آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده و با هیجان برایم دست تکان میدهد. با لبخند سراغش میروم. کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید: وای مرسی آیه که اومدی... خیلی میخوامت اصلا چاکرخواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی آبجی! با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه. دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟خندان میگویم: خیلی ! دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟ دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید: فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه. بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود. دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم. باشه‌ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت. نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره با غرور میگویم: اصلا من کلادوست داشتنیم! مشتی به بازویم میزند،میگویم: میدونن پات اینجوری شده؟ _اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه! _از بس شیطونی دیگه. به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضااست. لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟ یک جوری شده ام. یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست! حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش ...اوناهاش اومد... نگاهم میرود سمت پله برقی. انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد. خیره اش میشوم. بومی آید! او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد. بو می آید!!! خیره اش میشوم. دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسری اش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده! http://eitaa.com/cognizable_wan