eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
*خانمهای محترم* همسر شما امکان دارد « دوستت دارم» را با درست کردن وسایل منزل و کارهای تعمیراتی نشان دهد یا این که به جایش حمام را بشوید یا زباله ها را بیرون ببرد. این گروه از مرد ها بیش تر از آنکه بخواهند شما را متوجه حس خودشان کنند، دوست دارند برایتان یک زندگی ارام بسازند. ❤️✨❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
*آقایون وخانمهای محترم بخونن* حدیث💎پیامبر اکرم(ص) فرمودند: ❤️ *وقتی مردی به همسر خود نگاه کند و همسرش به او نگاه کند خداوند بدیده رحمت به آنها نگاه می‌کند*. (نهج الفصاحه ص ۲۷۸ ح ۶۲۱) ❤️✨❤️ *دعوای زن و شوهر طبیعی است اما*... 🔸بسیار غیر طبیعیه که تمامی دوستان و اقوام و همسایه‌ها از دعواهای زناشویی شما باخبر باشن! 🔸پس نسبت به مسایل و مشکلات خودتون، رازدار باشین و فراموش نکنین که به زودی با هم آشتی می‌کنین، اون وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زدین موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کنه و خود شما هم به خاطر اینکه اون قدر بدگویی کرده بودین، شرمنده میشین. ❤️✨❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️ *همه بخونن* حقوق و وظايف زن و شوهر نسبت به هم متقابل است. آراستگي ظاهري يكي از حقوقي است كه در زندگي مشترك طرفين بايد رعايت كنند . امام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) مي فرمايند: چه بسيار زناني كه از جاده ي عفاف خارج شدند به اين دليل كه شوهرانشان نسبت به آراستگي خود بي توجه بودند. رعايت بهداشت فردي و پاكيزگي و نظافت ، زيبايي و آراستگي و آرايش ظاهر از اموري است كه موجب تامين نياز همسران نسبت بهم ميشود تا گرايش به زيبايي و آراستگي ديگران پيدا نكنند. زماني را براي پرداختن به آرايش ظاهري خود اختصاص بده. به ياد داشته باش كه همسر آراسته و تميز و معطر ، دلنشين تر و جذابتر است. 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است... قسمت اول: حالت احتضار: 💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام. فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. 🔅لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم ✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... ادامه دارد... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
اختلاس و رشوه نوعی سرقت است! یکى از مأموران شهربانى زمان شاه می‌گفت: شبى مأمور خیابان اِرَم قم بودم و برای انجام غسل نیاز به حمّام داشتم، البته پولی هم نداشتم ، حدود ساعت ۲ بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم: چرا اینجا توقف کردى؟ گواهینامه‌ات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد، من هم او را جریمه نکردم و گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم : پول حمّام هم جور شد. منتظر صبح بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم، هنوز درِب صحن باز نشده بود که دیدم آیت‌الله مثل همیشه به طرف حرم می‌رود امّا آن شب راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد، وقتى رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو! رفتم تا پیششان رسیدم، پنج تومان به من داد و فرمود: با این پول برو غسل کن، با آن پول نمی‌شود غسل کرد.بسیار متعجب شدم و بدون معطلی گفتم: چشم! پس از آن به این فکر افتادم که برای اینکه دیگر در معرض این معصیت عظیم قرار نگیرم، از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک به حمداللّه وضع من خوب است و با مال حلال مکه هم رفته‌ام. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴 (ع) ✅پاسخ زنان زیبا که فریب زیبایی شان را خورده اند در روز قیامت در محضر خداوند چیست؟ ✍امام صادق (علیه السلام): (روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند. پس به خدا می گوید، خدایا، تو خود مرا زیبا خلق کردی و به سبب آن در فتنه افتادم. پس حضرت مریم (س)را حاضر می کنند و ندا داده می شود: آیا تو زیباتری یا مریم؟ ما او را در نهایت زیبائی آفریدیم، امّا او گناه نکرد … 📚بحارالانوار، ج ۱۲، ص ۲۴۱ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
👌👌عادتهایى كه معجزه میکنند : 🌷با ملايمت = سخن بگوئيد 🌷عــمــيـــق = نفس بكشيد 🌷شــــــيــك = لباس بپوشيد 🌷صـبـورانه = كار كنيد 🌷نـجـيـبـانه = رفتار كنيد 🌷هــمـــواره = پس انداز كنيد 🌷عــاقــلانـه = بخوريد 🌷كــــافـــى = بخوابيد 🌷بى باكانه = عمل كنيد 🌷خـلاقـانـه = بينديشيد 🌷صـادقانه = عشق بورزید 🌷هوشمندانه = خرج كنيد خوشبختی یک سفراست,نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شادبودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴 استاد حسن زاده آملی رسول خـدا(ص)فرمودند : هرڪس بعد از هر نماز دستش را روی چشمانش بگذارد و يڪبار بخواند هيچوقت چشــمهايش را از دست نمی دهد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
‏بابام می‌گفت هر وقت دوغ خوردی و بعدش سیبیلات رو پاک کردی ینی وقت زن گرفتنه امروز یه لیوان دوغ رو جلوش سر کشیدم و سیبیلام رو پاک کردم ، گفتم وقتشه نه؟ گفت آره وقتشه گم شی از این خونه بیرون ، مفت خور کی به تو اجازه داد دوغ بخوری؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟ آخه چجوری؟ به این سرعت؟ لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر. گنگ میپرسم: آقا سید؟ سر پایین می اندازد که.... آقا سید! آقاسید امیرحیدر کلیه میخواد بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقاسید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الآن ابوذر کجاست؟ میخواهد هیجانم را فرو نشاند:آرووم باش الآن دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آماده‌سازی دارن انجام میدن! فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه... ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی! نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش میگویم: بابا بابا بخند اخم نکن... من غلط کردم عزیزم... آیه غلط کرد... ببخش... ببخش تو رو خدا... دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!! آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم. میخندم به این تهدید های بی عمل. گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارد اوضاع و احوالمان. دلم ریش میشد وقتی آن‌طور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را. ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود. دلم ریش بود و گرفته. سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی! دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند. بمیرم ...خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها نگرانتن. زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی! خوب شو... نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد. کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟ تلخندی میزنم: خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا... تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه. از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم . نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم. یه ذره خستگی در کن. دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود.... راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود! زیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می اندیشم چه بامعرفت رفیقی است! عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که: حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟ اعوذوبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند! اصلا انگار سادات زندگی نمی‌کنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر. از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم. یک جوری میشوم. اصلا هوایش سنگین است. حضور وزینی دارد این (آسد امیرحیدر). درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او. شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر! بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم! امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد. با صدایی لرزان سلام میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم: تو رو خدا راحت باشید آقاسید یه دقیقه اومدم میخوام برم. به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷چند 🌷 🎀 را اول به بدهید 😘فرزند خود را ✅به وعده خود کنید ‼️کودک را نکنید ✨ را در کودک تقویت کنید ❓ کودک را با حوصله ارضا کنید http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴 تمام زندگی مجنون؛ به نشانیِ خانه‌ی لیلی بند است... همینکه بداند کجاست و چشمش به کدام سمت باید به‌راه باشد؛ برایش کافیست. دعا : نشانیِ خانه معشوق است ؛ برای عاشقی که قدّ دستانش به اِله‌اش نمی‌رسد! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
💢برای تربیت فرزند خود ازدروغهای ترسناک مانند اگر نخوابی لولو خواهد آمد استفاده نکنید! 👌در برخورد با فرزند خود همواره صداقت را رعایت کنید. 👈با کلمات ساده، دلایل و فواید یا ضررهای انجام کاری را که از او خواسته اید توضیح دهید. 🙏 والدين عزيز فراموش نكنيد والدين دروغگو،فرزندان دروغگو خواهند داشت. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸حدیث روز امام سجّاد عليه السلام: 🌺حقّ همسر، اين است كه بدانى خداى عزّوجلّ، او را مايه آرامش و اُنس تو قرار داده و بدانى كه اين، خود، نعمتى است از جانب خداوند عزّوجلّ به تو. پس، او را گرامى بدارى و با او مهربان باشى مكارم الأخلاق جلد2 صفحه301 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🌼🍃چرا زرافه فرزندش را لگد ميزند؟ وقتي فرزند زرافه متولد ميشود روي خاك است و مادر بالاي سر او همانند يك برج بلند است حدس بزنيد چكار ميكند؟ 🌼🍃يك لگد محكم به بچه ميزند!!! بچه نميداند كه تازه دنيا آمده فكر ميكند"كيست كه اينطور محكم به او لگد ميزند!!! بچه زرافه تا درد را احساس كند مادر لگد دوم را ميزند،بچه اگر كاري نكند لگد سوم را هم ميخورد 🌼🍃بچه زرافه شروع ميكند به بلند شدن و روي پايش ايستادن در همين حين كه كودك تلاش ميكند روي پايش بايستد مادرلگد سوم را ميزند بچه ميافتد و اينيار بلند شده و شروع به دويدن ميكند!!! و بعد مادر ميرود و بچه را به آغوش ميكشد و ميبوسد 🌼🍃ميدانيد چرا زرافه اين كار را ميكند؟ چون گوشت بچه زرافه بسيار تازه و نرم است لذا طعمه خوبيست براي شيرها و ديگر درندگان،زرافه مادر نميتواند بچه را همانجا رها كرده و برود برايش غذا تهيه كند 🌼🍃لذا يك لگد ميزند تا كودك را بلند كرده و مجبور به بلند شدن كند لگد دوم را ميزند كه به خاطرش بياورد دوباره بلند شود 👌زندگي مثل زرافه مادر است گاهي لگدهاي محكمي ميزند شكست ميخوريم دوباره بايد بلند شويم هميشه يادمان باشد ❣فقط زندگي نكنيم بلكه سعي كنيم در زندگي رشد كنيم و بزرگ شویم 🦋🧚‍♀🧚‍♀🦋 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
ارواح در عالم برزخ (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد! دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد. دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده. محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم! من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم. با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر هم مثل پسرم! آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق است. از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟ باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟ کجاست الان؟ سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکن خوابید. تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟ _تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم. _زحمت نکشید حاج خان_این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان امیر حیدر میگوید:برو مامان جان. طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم. دوباره نگاهش میکنم و میگویم:میدونم که خونواده تون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون هستیم... تو شرایطی که حتی مادر منم... میگوید: این چه حرفیه خانم آیه. ابوذر برادر منه.هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه. این حرفو نزنید. با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و میگویم:فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید. سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟ میگویم:خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری باشید.ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید کلافه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه.باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده! تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:بازم ممنونم. من دیگه باید برم. مشکلی بود خبرم کنید. دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه. _خواهش میکنم.با اجازه. سمت در راه میوفتم که میگوید:راستی خانم آیه... خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند!اصلاآدم دوست دارد خانممیم ساکن دارباشد!برمیگردم سمتش. _لطفا محکم باشید مثل همیشه.یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم! _یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر. با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا... نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم! اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی. میگوید:خسته نیستی؟ میگویم:خسته نیستم. این شناسه ها را باید درست کند انگاری! میپرسد:خوب بودن حالا؟ یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن! _خوب بودن _آشناست؟ _آشناهستند... _اوهوم.کیه اونوقت؟ _دوست ابوذر. _بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه _هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه! _بله جالبه...._چی کاره است؟ _دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟ بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم! نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟ _نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از دخترش محافظت میکرد _نه... جالبه. همه چی سفیده برات! _همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه. گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد. یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا همونی که باید باشی هستی! خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با اجازتون باید برم سر کارم. _اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید. متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟ سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم! بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 میگوید: دکتر والا بودن؟ شروع شد خدا! _بله دکتر والا بودند دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا... نگاهش میکنم.درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟ _ناراحت شدی؟ _کنجکاو شدم! _خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟! سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم!زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل و مشکلات داره که بهش فکر کنید! _نارحت شدی پس.... _خسته شدم ساغر جان. فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه! تمومش کن عزیزم. ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا... داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم. بی اعصاب شده بودم این روزها! درک هم خوب چیزی بود. اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی کنند اعصابم را متشنج کرده بود.هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان! چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم! حرف ارزانتر از مفت را هم!نگاهای پر از حرف و طعنه را هم!پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم!گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد. یک انتظار توام با تلخ ترین احساسات دنیا.نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها! قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با لالایی ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه خودم هم به آرامش برسم.مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا! بابا محمد سمتم می آید و میگوید:برو سر کارت ما هستیم متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو! با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر. هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره! لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم:بابا من برم تمرکز ندارم! مردمو ناکار میکنم! لبخند محوی میزند:برو دختر بابا ...برو از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم:مامان من باید برم میام دوباره با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید:برو مامانم. فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن بی خبر نذار منو! چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم:غصه نخور عزیز دلم .... انشاءالله درست میشه همه چی.خودتو اذیت نکن. با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد. راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم. ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا. دکتروالا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید:ابوذر اتاق عمله؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون توعه نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد. دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست.عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است. نگران نباش. - سعی میکنم آقای دکتر! حرفش آسان است و عمل سخت.... پرونده را میبندد و دستم میدهد.میگوید:تو آیه ای اینو یادت باشه و میرود. آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر! شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند. خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغه ایست؟ خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به گلدان بی رنگ و روی روی میز.هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم . در آغوشم میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند. تمام شود این اوضاع خدا کند! به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات!ساعتم را نگاه میکنم.بعد قرنی آن سه ساعت گذشت.هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم. به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید. پا تند میکنم تا او قبل از من سوالها را از او پرسیده اند.با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود. بقیه اش رو بسپارید دست خدا. بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدلله ها بلند میشود. اول اولش هم سپرده بودند دست خدا دکتر! به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست! لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند. بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم! اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود. زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم.سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من... امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید.نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند. صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند. کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟ گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد. سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است. طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده. آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت. با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد. امیرحیدر همچنان سرفه میکرد. امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد. طاهره خانم بانگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟ آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه. یه مقدار کمی بهشون آب بدید. خوب میشن چیزی نیست. آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود. امیرحیدر همانطور که جرعه ای از آب را مینوشید پرسید:ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟ آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند. چه احساسات خطرناکی بود! بی مورد وخطرناک!آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه ...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد بخش پیوند بستریه... امیرحیدر الحمدللهی میگوید و بعد میپرسد:تا کی باید اینجا باشه؟ _یکی دو ماهی مهمون ماست. بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه ! امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟ _داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوند و پس نزنه... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️استفاده از پراید برای بالابردن ملات بازم بگین بدرد نمیخوره😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🍃 🔴تلاش مداوم، مانع انسان 🚲برای اینکه از نیفتی، باید بزنی. اگر رکاب بزنی نمی‌افتی؛ اما اگر پایت را از روی رکاب برداری یا پا نزنی، سقوط می‌کنی. ✅ این نیز همین‌طور است. آنها که می‌خواهند سقوط نکنند، باید بزنند، کنند و همۀ سعی و تلاششان را برای به‌کار گیرند. 🔵http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 7 دلیل خوب برای خوردن 👇 🔷️بهبود گوارش 🔷️مقابله با بی‌خوابی 🔷️سلامت استخوان‌ها 🔷️خواص ضدباکتریایی 🔷️بهبود ایمنی بدن 🔷️خواص ضدپیری 🔷️سلامت پوست http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 فواید مصرف عدسی برای صبحانه ⇠ کاهش بیماری های عصبی ⇠ کاهش ابتلا به ام اس ⇠ افزایش فعالیت مغز ⇠ کاهش ریزش مو http://eitaa.com/cognizable_wan